محسن عظیمی

«سرود ملی جهان» در مجله بانگ

«سرود ملی جهان» اثر محسن عظیمی، شاعر، نمایشنامه‌نویس و بازیگر و کارگردان تآتر یک سروده‌ی اعتراضی و اجتماعی است که با زبانی صریح، در پی یافتن بیانی شاعرانه برای دردها و رنج‌های مشترک بشری‌ست. شاعر با استفاده از نمادها و تصویرپردازی‌هایی (خودسوزی کارگر، کول‌بری، موشک‌های کاغذی) در تلاش است که ابندا وضعیت کنونی را به بیان درآورد و سپس آرزوها و آرمان‌هایش را فریاد کند. ‌ رنج و ستم جهانی، نابرابری‌های اجتماعی، جنگ‌ها و درگیری‌ها، و آرزوی رسیدن به صلح و آزادی از درونمایه‌های این سروده است.
شعر عظیمی در کانون تضاد بین آرزوی صلح و واقعیت‌های جنگ، فقر و ثروت، آزادی و اسارت حادث می شود. شعر دارای ساختاری آزاد است و شاعر با استفاده از زبان ساده و روان، پیام خود را به طور مستقیم و بدون پیچیدگی بیان می‌کند. این ویژگی ممکن است برخی مخاطبان را خوش نیاید و با توجه به پیام اصلی شعر که همانا فراخوانی به اتحاد و همبستگی برای ایجاد یک جهان عادلانه و برابر است، «شعاری» جلوه کند. اما نباید فراموش کرد که به هنگامه شور و شر سادگی و صراحت و سرراستی در بیان معنا یک فضیلت است.
توصیف‌های واقع‌بینانه از دردها، زبان قوی و تاثیرگذار و سرانجام پیام امیدبخش از نقاط قوت این شعر است.
اجرای هنرمندانه شعر توسط شاعر که خود بازیگر صحنه‌های تئاتر است بر زیبایی و اثرگذاری آن افزوده است.

جانم جهانی شده سوگ‌وار که شیون‌ش گرفته
و کارم دیگر گذشته از
نوشتنِ شعری برای تو
داستانی دیگر از خودم
و نمایش‌نامه‌ای تازه از مردمان‌مان

کارگری هر شب خودسوزی می‌کند کنجِ قلبم
تا شاید روشنم کند
و زغال‌ِگوشتِ ۵۳ کارگر دیگر
دود می‌شود
در معدنِ دلِ تنگ و سوخته‌ام
و خاکسترش پخشِ سینه‌ام

کول‌بری در این سو
سوخت‌بری در آن‌سو
سیزیف‌وار جانش را بر دوش گرفته
بالا می‌رود از اندامِ تکه‌پاره‌ام
بارش پرت می‌شود
و در کوششِ نافرجامِ دیگرباره‌اش
با شلیکی بی‌هوا کشته می‌شود
و خون‌ش پخش، پخشِ صورتم

زنی
کوردی می‌گرید شیونش را شین‌کنان
در سینه‌ام
می‌رقصد خدانوروار بلوچِ اشک‌هایش
در چشمانم
باد گیلکی زوزه می‌کشد گیسوانش را
در گلویم
و ضجه‌های آذری‌اش را کوه ترجمه می‌کند
به زبان فریاد در دهانم
به جست‌وجوی همه‌کَسش، کَسِ بی‌کَسش
که نه نام‌ش در میان این اعدام‌میان پرشمار است
نه آن محبوسان بی‌کسِ اسیرِ دستِ ناکسان گرفتار
او از خیلِ بی‌شمار ناپدیدشدگانِ قهری‌ جغرافیای سرزمینِ مقهوری‌ست که قدمتش به بلندای قامت تاریخ است

فقرِ تمام ِجهان جولان می‌دهد
در چهارسوی سرزمین‌ِ به تالان رفته‌ی تنم
که بویناک است از نفت و مس و گاز و طلایی
که صادر می‌شود
و خون‌ِ بی‌گناهانی که به جرمِ اعتراض
چون چاهِ‌نفتی سرخ
شتک می‌زند گلویم!

نانِ سرِ سفره‌ی شکم‌های گرسنه‌ی مردمانم
مبدل به موشک‌هایی می‌شود
برای یک آتش‌بازی‌ دیگربار
و در کشتارِ ادامه‌دارِ کودکانی که نه سر پیاز این جنگ‌اند نه ته‌اش
هزاران کودک، موشک‌بازی‌شان ناتمام می‌ماند
لای انگشتانم
با انفجار موشک‌هایی که کاغذی نیستند
و با دستان خونینی پرتاب می‌شوند
که آلوده به یک خودکامه‌گی دیرینه‌اند
و هر شب با سرنگون ساختن بی‌هوای هواپیمایی دیگر
جان‌م را به اندازه‌ی تعدادِ مسافرانش می‌گیرند

تنها امیدم…
تنها امیدم این است
روزی دست در دست هم، همه‌باهم
یک تن شویم و چون آرش
جان‌مان را تیری کنیم در کمانِ تن‌مان
و تمامی مرزها را از این جهانِ گرسنه‌ی خونین
پاک کنیم
تفنگ‌ها را قلم
و همه‌ی موشک‌ها را کاغذی کرده
روی بال‌هایش بنویسیم از عشق
هوا کنیم و در رقصی مشترک
سرودِ ملی‌جهان را بخوانیم.

https://baangnews.net/21320

https://www.youtube.com/watch?v=ykR-Pw4X164

         

۱۹۶۶/۱۲/۲۸ | نامه‌ی آخر از کتاب تپش‌های شیدایی

۱۹۶۶/۱۲/۲۸ | نامه‌ی آخر از کتاب تپش‌های شیدایی | نامه‌های غسان کنفانی به غاده السمان | ترجمه‌ی: غسان حمدان
غسان کنفانی، نویسنده و روزنامه‌نگار فلسطینی و از اعضای رهبری جبهه مردمی برای آزادی فلسطین بود. ۸ ژوئیهٔ ۱۹۷۲ در یک حادثه تروریستی موساد، در بیروت، با انفجاری بمبی که در ماشینش قرار داده بودند، به همراه خواهرزاده‌اش ترور شد.

اجرا: محسن عظیمی
موسیقی: تکه‌هایی از تصنیف «دور از تو» (بعید عنک) با صدای ام‌کلثوم و قطعاتی از آلبوم مراقبه اثر منیر بشیر


نامه اول؛ نامه‌ای بدون تاریخ
نامه دوم؛ نامه‌ای فاقد تاریخ
نام سوم؛ غزه، به تاریخ ۱۹۶۶/۱۱/۲۹
نامه چهارم؛ ۱۹۶۷/۱/۲۰
نامه پنجم؛ ۱۹۶۷/۱/۲۴
نامه ششم؛ بیروت ۱۹۶۷/۱/۳۱
نامه هفتم؛ شام‌گاهِ ۱۹۶۷/۲/۱
نامه هشتم؛ قاهره ۱۹۶۷/۲/۴
نامه نهم؛ بیروت آوریل ۱۹۶۷
نامه دهم؛ ۱۹۶۷/۴/۱۱
نامه یازدهم؛ ۱۹۶۸/۸/۲۵
بخش یکم نامه دوازدهم؛ بیروت ۱۹۶۶/۱۲/۲۷
بخش دوم نامه دوازدهم؛ بیروت ۱۹۶۶/۱۲/۲۷
نامه آخر؛ ۱۹۶۶/۱۲/۲۸

         

«فانی فانی»

«فانی، فانی» سروده محسن عظیمی در رثای رضا رسایی

غلامرضا رسایی شناخته‌شده با نام رضا رسایی (۵ اسفند ۱۳۶۷ – ۱۶ مرداد ۱۴۰۳) زندانی سیاسی ۳۵ ساله اهل ایران و پیرو آیین یارسان بود که صبح ۱۶ مرداد در زندان دیزل‌آباد کرمانشاه، بدون اطلاع خانواده و وکیل و بدون حق انجام آخرین ملاقات اعدام شد. او ۲۷ آبان ۱۴۰۱ در جریان مراسم سالروز قتل خلیل عالی‌نژاد در شهرستان صحنه که به خشونت کشیده شد به اتهام قتل نادر بیرامی، رئیس اطلاعات سپاه شهرستان صحنه بازداشت شده و زیر شکنجه به قتل اعتراف کرده بود.
«فانی فانی» از مقام‌های باستانی کردی است که یارسان در مراسم تدفین می‌خوانند.

https://baangnews.net/20093

نوای «دنیا فانی‌ین داودگیان»*
دم صبح هم‌زمان با صدای اذان
می‌پیچد در گوش مادر
نمی‌داند از کجاست این صدا
از کدامین سو می‌آید آخر
فانی فانی آن‌هم این وقت صبح
یعنی کسی مرده؟
یعتی کسی را...
کسی، کسی نیست هیچ‌کس!
صدا اما با دمیدن خورشید
دمادم
نزدیک‌ و نزدیک‌تر می‌شود هر دم
و مادر مبهوت و گیج و حیران
می‌شتابد سوی پنجره
سمت حیاط خانه و
پابرهنه توی کوچه
می‌دود تا نزدیک گورستان
در میان کاج‌های بلندی که می‌رویند هر روز
قبرها لابه‌لاشان
کسی نیست و گویا نمرده هیچ‌کس
پس این صدا می‌آید از کدامین‌سو
که چون نسیمی آغار گشته، بادی شده توفنده
طوفانی خروشان
و حالا چون گردبادی پیچان
زوزه می‌کشد در گوشش و گویی کر شده باشد
هیچ صدای دیگری را نتواند شنیدن
هیچ صدایی نه صدای غارغار این کلاغان
که از لای کاج‌ها پیچده در عمق گورستان
نه سلام احوالپرسی تکراری پیرمردی که از کنار کاج‌ها و لای قبرها می‌رود سوی خیابان
صدایی نیست
حتی وقتی صبح می‌آیند در خانه‌
می‌گویند: مادر فرزندت اعدام شد.
ففط جنبیدن لب‌هاشان را می‌بیند
که می‌گویند: دیگر گریه نکن مادر بر سینه نزن
جار نزن بی‌خود اعدام نکنید فرزندم را تمامش کن!
اعدام شد
فرزندت مخفیانه در زندان
یادت باشد
حق ندارید اینجا به خاک بسپاریدش
لابه‌لای کاج‌های این گورستان
حق ندارید بخوانید برایش
«فانی فانی‌ین داودگیان»
و مادر خیره می‌ماند به آنان
و می‌فهمد از کجاست این صدا
صدای کیست
سیدخلیل است که کنج قلبش
می‌خواند تنبونوازان
«دنیا فانی‌یَن داودگیان
هر حق باقی‌ین داودگیان»
و قلب مادر حالا با نوای فانی فانی می‌تپد
تیک تاک ساعت
تکرار فانی فانی می‌شود
زمان می‌ایستد و پر می‌شود از
از نوای فانی فانی سرتابه‌پای این جهان
اما کسی نیست تا گوشش دهد
بشنود
چون صدای گریه‌هایش پیش از اعدام فرزندش
که کسی نشنیدش
کسی نکرد فریادش
حتی مردم شهرش
حتی من، حتی تو...
چون بی‌کسی بود ناشناخته
نه بازیگر بود نه خواننده نه آقازاده!
و با آنکه آن داداگاه بی‌دادگاه نتوانست ثابت کند گنه‌کار است
اعدام شد براساس علم قاضی‌شان
علمی که هست از جنس چهارپایه و طناب و دار و گردن‌ بی‌کسان و مردم بی‌نام‌ونشان
و حالا هر روز
می‌پیچد در گوش مادر
دم‌صبح هم‌زمان با صدای اذان
نوای «دنیا فانی‌ین داود‌گیان»

         

کَس نِمَذانه

کَس نِمَذانه
متن:
#محسن_عظیمی
صدا:
#پژمان_احمدی
موسیقی:
#چمری (فولکلور کردی برای مراسم عزا)


یکی یکی کم می‌شویم
کم‌مان می‌کنند
نه با شلیک گلوله در خیابان‌ها
نه با طناب‌های دار افراشته‌شان
نه در زندان‌ و حبس و تبعید نه، نه!
در تنگنای غم نان و سرکوب و خفقان و سانسور
یکی یکی کم می‌شویم
چون حسن که نفسش به خس خس افتاد
و کم شد
نشد نتوانست نفسش ندادند
تا نفسش درآید
چون غلام که کمرش شکست
و تفش کردند،
گوشه‌ای پرتاب !
هیچ‌کس نه دستش را گرفت
نه سراغی از او
جز سرطان!
و کم شد
سرطان! سرطانی که سراغ مجید هم آمد
او هم کم شد کم شد
کم می‌شویم
یکی یکی کم می‌شویم
کم‌مان می‌کنند!
در صف مرگ ایستاده‌ایم رفیق نه نان!
نه نوبت اجرا روی صحنه!
در صف مرگیم
و پر از زوخیم! زوخ!*
این‌بار نوبت کدام‌مان باشد
به قول آن دیوانه‌ کَس نِمَذانِه!**

*زجر
**کسی نمی‌داند
به یاد
#حسن_همتی #غلامرضا_پودینه #مجید_احمدی

         

۱۹۶۷/۱/۲۰ | نامه چهارم از کتاب تپش‌های شیدایی

۱۹۶۷/۱/۲۰ | نامه چهارم از کتاب تپش‌های شیدایی | نامه‌های غسان کنفانی به غاده السمان | ترجمه‌ی: غسان حمدان غسان کنفانی، (به عربی: غَسّان کَنَفانی) (تولد ۸ آوریل ۱۹۳۶عکا - مرگ ۸ ژوئیهٔ ۱۹۷۲ بیروت) نویسنده و روزنامه‌نگار فلسطینی و از اعضای رهبری جبهه مردمی برای آزادی فلسطین بود. ۸ ژوئیهٔ ۱۹۷۲ در یک حادثه تروریستی موساد، در بیروت، با انفجاری بمبی که در ماشینش قرار داده بودند، به همراه خواهرزاده‌اش ترور شد.

اجرا: محسن عظیمی
موسیقی: دو قطعه از آلبوم عود دیوانه‌ی عمر بشیر


نامه اول؛ نامه‌ای بدون تاریخ
نامه دوم؛ نامه‌ای فاقد تاریخ
نام سوم؛ غزه، به تاریخ ۱۹۶۶/۱۱/۲۹

         

تو فقط هشتم اردی‌دوزخ شصت‌ونه نمردی

تو فقط هشتم اردی‌دوزخ شصت‌ونه نمردی، هرسال می‌میری! مادر از همان سالی که رفتی و هنوز چهل ساله هم نشده بود می‌گفت اگر بود تازه پنجاه‌وپنج ساله بود. هر سال هشتم اردی‌دوزخ که می‌رسد می‌گوید اگر بود تازه شصت ساله بود، هفتاد ساله بود، هشتاد ساله بود، نود ساله بود؛ فلانی را ببین نود و چند سال دارد هنوز زنده است. کاش فقط ده سال بیشتر زنده می‌ماند، کاش فقط‌... کاش... او پر از کاش است و این کاش‌ها غرقش می‌کنند در گذشته‌های با تو و بی‌تو و از اکنونش بی‌خبر است و ذهن و تنش‌ را می‌خورند هر دم این کاش‌ها چون خوره! اما تو تازه است مرگت و با هر مرگ تازه‌ای تازه‌تر می‌شود برای من! وقتی کولبری، سوختبری کشته می‌شود و کودکش خون گریه می‌کند! وقتی مبارزی اعدام می‌شود در راه آزادی و کودکش نعره می‌کشد... وقتی آن کودک غزه‌ای گریه‌کنان جنازه پدرش را می‌بیند و زیر گریه می‌زند! وقتی... وقتی... هر اردی‌دوزخ که فرا رسیده در این سی و چند سال چیزکی نوشته‌ام از تو و یادت که زنده است هنوز اما سال‌ها پیش سه‌پاره‌ای نوشتم که هرسال تازه‌تر می‌شود:

وقتی رفتی باورم نشد
وقتی باورم می‌شود
که باورم برود
...
زیرسیگاری‌ات پر شد
از ته سیگار و
تو از ته‌مانده‌ی ماندن
...
کلاغی دید خوابیده‌ای
سنگش زدم
یک کلاغ چهل کلاغ شد و
گفتند مرده‌ای


محسن عظیمی، هشتم اردی‌دوزخ ۱۴۰۳

         

غزه، به تاریخ ۱۹۶۶/۱۱/۲۹ | نامه سوم غسان کنفانی به غاده السلمان

غزه، به تاریخ ۱۹۶۶/۱۱/۲۹ | نامه سوم از کتاب تپش‌های شیدایی | نامه‌های غسان کنفانی به غاده السلمان | ترجمه‌ی: غسان حمدان

غسان کنفانی، (به عربی: غَسّان کَنَفانی) (تولد ۸ آوریل ۱۹۳۶عکا - مرگ ۸ ژوئیهٔ ۱۹۷۲ بیروت) نویسنده و روزنامه‌نگار فلسطینی و از اعضای رهبری جبهه مردمی برای آزادی فلسطین بود. غسان کنفانی در بیروت توسط موساد و به تلافی قتل‌عام فرودگاه لود ترور شد.

اجرا: محسن عظیمی
موسیقی:
قطعه Analus از آلبوم اندلس Omar Bashir
و قطعه Tareek 3teet از Youssef Kekhia

https://t.me/c/1159943138/913

https://youtu.be/mgcp8UzbGXo?si=1taU2h2IdKN7TjOG

         

من چیزی ندارم بدهم به...

من چیزی ندارم بدهم به این مادر، این پدر خسته‌ی کارگر، دستفروش، پرستار، معلم که دستان له‌ولورده‌اش دیگر نایی ندارند برای گرفتن میله‌‌ی لرزان قطار مترو! کار من نوشتن است و تنها واژه‌ای که می‌تواند یاری‌شان دهد «عدالت» است؛ واژه‌ای که حذفش کرده‌اند!

«عدالت» واژه‌ای که حذفش کرده‌اند. نیست تا بودنش به داد این سوخت‌بر و کول‌بر از جان گذشته برسد که سهمش از این سرزمین فقط گلوله است و مرگ! سهم او و خانواده‌اش را جانیان در صبحانه‌های مفصل‌شان می‌مکند هر صبح و او هر شب گلوله می‌خورد و می‌میرد!

من چیزی ندارم بدهم به این پسرک تنها، دخترک بی‌پناه در این کرانه‌ی خونین که وحشت‌زده از صدای بمب‌ها و هواپیماها گردن‌بند خونین مادرش در دستش به جست‌وجوی تنش می‌گردد! تنها واژه‌ای که می‌تواند او را نجات دهد «صلح» است؛ که حذفش کرده‌اند!

من چیزی ندارم بدهم به این دختر، این زن‌ که به خاطر اعتراض، این همه زندانی‌ که فقط به خاطر نوشتن واژه‌ها، یا به خاطر گرسنگی، فقر و... در حبس‌اند. تنها واژه‌ای که می‌تواند به دادشان برسد «آزادی» ست که سال‌هاست در این سرزمین محبوس است!

من چیزی ندارم به خودم بدهم که دردهای تمام این جهان گرسنه در من است، هیچ واژه‌ای نمی‌تواند مرا برهاند از این همه درد! فقط باید واژه‌ی «احساس» را حذف کنم از درونم که نمی‌توانم.

محسن عظیمی، ۲۱ فروردین ۱۴۰۳


https://t.me/c/1159943138/909

         

نامه‌ای فاقد تاریخ. نامه دوم غسان کنفانی به غاده السلمان

امه‌ای فاقد تاریخ | نامه دوم از کتاب تپش‌های شیدایی | نامه‌های غسان کنفانی به غاده السلمان | ترجمه‌ی: غسان حمدان

به مناسبت ۸ آوریل زادروز غسان کنفانی
غسان کنفانی، (به عربی: غَسّان کَنَفانی) (تولد ۸ آوریل ۱۹۳۶عکا - مرگ ۸ ژوئیهٔ ۱۹۷۲ بیروت) نویسنده و روزنامه‌نگار فلسطینی و از اعضای رهبری جبهه مردمی برای آزادی فلسطین بود. غسان کنفانی در بیروت توسط موساد و به تلافی قتل‌عام فرودگاه لود ترور شد.


اجرا: محسن عظیمی
موسیقی:
Munir Bashir - Taqsîm En Maqâm Nahawand-Kabîr - 2011
و آوازی از ام‌‌کلثوم با صدای غالیه‌ بن‌علی


https://t.me/c/1159943138/907

https://youtu.be/IbEDYjBqnls?si=MYLQnVhZMGKJyPHe

         

نامه‌ای بدون تاریخ. نامه اول غسان کنفانی به غاده السلمان

نامه‌ای بدون تاریخ | از کتاب تپش‌های شیدایی | نامه‌های غسان کنفانی به غاده السلمان | ترجمه‌ی: غسان حمدان

غسان کنفانی، (به عربی: غَسّان کَنَفانی) (تولد ۸ آوریل ۱۹۳۶عکا - مرگ ۸ ژوئیهٔ ۱۹۷۲ بیروت) نویسنده و روزنامه‌نگار فلسطینی و از اعضای رهبری جبهه مردمی برای آزادی فلسطین بود. غسان کنفانی در بیروت توسط موساد و به تلافی قتل‌عام فرودگاه لود ترور شد.

اجرا: محسن عظیمی
موسیقی:
The Andalusian Princess
(Al Amira Al)
omar & munir bashir

https://t.me/c/1159943138/905

https://youtu.be/IbEDYjBqnls?si=hjgUat50pM-EQCps

         

بهار غم‌انگیز

«بچه‌های نیمه‌شب» را من و مرتضی سال ۱۳۷۷ اجرا کردیم؛ تئاتری دونفره که بیش از دوسال درگیرش بودیم. پس از بیست‌‌وپنج سال فرصتی پیش آمد نوروز و لحظه تحویل سال را در دل طبیعت، دونفره باهم باشیم و دوباره هم‌دمِ هم شویم.

بهارا بنگر این کوه و در و دشت
که از خون جوانان لاله گون گشت
بهارا دامن افشان کن ز گلبن
مزار کشتگان را غرق گل کن
بهارا از گل و می آتشی ساز
پلاس درد و غم در آتش انداز

بهارغم‌انگیز
هوشنگ ابتهاج
اجرا: محسن عظیمی و مرتضی یزدانی
محل ضبط: کاروان کینی، چشمه بیدسرخ

https://t.me/c/1159943138/903

         

برای غلام


از نزدیک شاهد بودم که غلام چگونه تن و جانش سوخت و پرپر شد. از همان شبِ شومی که هنگامِ اجرای آن تئاترِ کذایی، آن واقعه‌‌ براش حادث شد تا هنگامه‌ی بستری‌شدنش در بیمارستان و دربه‌دری‌اش برای ترخیصی و بی‌توجهی آقای کارگردان و عالی‌جنابانی که در رسانه‌ها جار می‌زدند همه‌ی مخارجش را داده‌ایم و حالش خوب است؛ تا دم به دم درد کشیدنش، آواره‌گی‌اش و رانده‌شدش از همه‌جا!
کسی که وقتی به هر دری زد تخته بود و فهمید تخطئه‌اش کرده‌اند تا سراغش می‌رفتم با غیظی در گلوش می‌گفت «محسن شستم‌شون! از بالا تا...» اما چه فایده که آنان را هر چه بشویی همان ... هستند که بوده‌اند غلام‌جان! و پیش‌تر ذهن‌شان شست‌وشو داده شده!
غلام کسی بود که هر نفسش که فرومی‌رفت ممدِ حیاتِ دوستانش بود و چون برمی‌آمد مفرحِ ذاتِ تماشاگرانش! می‌نوشت. بازی می‌کرد. کارگردانی می‌کرد. به تمامِ معنا در تمامی دم به دمِ زندگی‌اش یک هنرمند بود. اهلِ بودن بود و بودنش به معنای شدن! ذهنش دیوانی لبریز از اشعار فروغ و شاملو و سهراب و شاعرانی که دیوانه‌شان بود. اقتباسی داشت از شازده‌ کوچولو، متنش را نداشت. هیچ‌یک از نوشته‌هاش را چه نمایشنامه، چه فیلمنامه نداشت ولی کلمه‌به‌کلمه‌‌ی دیالوگ‌ها را در ذهنش اندوخته داشت. کنج حیاط بیمارستان به‌وقت چای و سیگار، زمین‌گیرِ ویلچرش با آن بیانِ بی‌نظیرش شازده کوچولو را چنان اجرا می‌کرد که همه‌، از بیمار و غیربیمار دردهاشان یادشان می‌رفت و مسحور جادوی بازی‌اش مبهوت می‌ماندند. ما را هم مسحور، محصور و قلب‌مان را مقلوبِ قلبش کرد ولی دیگر نایی نمانده بود برایش تا... نایش را گرفتند. قربانی شد. چون بسیارانی که قربانی بی‌لیاقتیِ همان کسانِ بی‌همه‌کسی می‌شوند که هر جانی را بی‌بها معامله می‌کنند، می‌گیرند و خونش را رگ به رگ می‌مکند. و جان ما را که نمی‌توانیم با هر بادی که می‌وزد به رقص آییم... جان ما را کز هرچه انسان‌نما ملولیم و حیوان‌مان آرزوست و همه‌ی جان‌داران و بی‌جانان را اعضای یک پیکر می‌دانیم... جان ما را که از بس به درد آورده‌اند روزگارمان را دیگر نمانده قرارمان... هر دم می‌گیرند، دم‌ به دم...
«خانه به خانه، کوُچه به کوچه، کو به کو
دجله به دجله، يم به يم،
چشمه به چشمه، جو به جو
غنچه به غنچه، گل به گل
لاله به لاله، بو به بو
رشته به رشته، نخ به نخ
تار به تار، پو به پو...»

محسن عظیمی

برای #غلام_رضا_پودینه که نوروز ۱۴۰۱ پس از حادثه‌ای زمان اجرای تئاتر «دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد» در سالن اصلی‌تئاتر شهر، زمین‌گیر شد تا جایی که سرطان آمد سراغش و جان داد.
https://t.me/c/1159943138/899

         

از اختیار بیرون‌ست

دختر و پسری هفده ساله
دست‌شان روی شانه‌های هم
تا گردن فرو رفته‌ در خلیج
موجی بلند می‌چسباندشان
روی تن هم
و بوی بوسه‌هاشان می‌پیچد و
سوار بر امواج می‌رود
تا سواحل استرالیا

مردی چهل‌وچهار ساله
غرق بوسه‌های دختر و پسر هفده ساله
تصویر پیکر سوراخ سوراخ پسر هفده ساله‌اش
از شلیک گلوله‌های ساچمه‌ای را می‌بیند
که روی امواج نقش می‌بندد
عکس پسرش را می‌بوسد و
از روی صخره‌ای بلند
خودش را پرتاب می‌کند توی خلیج
بی‌آنکه شنا بداند.


من
نه نای رفتن توی خلیج را دارم
نه پای رفتن روی صخره‌ی بلند
نه می‌توانم بنویسم از تو و چشم گلوله‌خورده‌ات
نه گیسوان‌ت که
وقتی زیر تکه‌پارچه‌ای محبوس‌شان می‌کنی
پریشان‌م می‌کنند
نه خودم که زخمیِ زخمی چهل‌وچهار ساله‌ام
واژه‌ها تحریم‌م کرده‌اند
کاغذ و قلم‌م را توقیف
و لبان‌م دوخته شده‌اند به تن تو
که چشم دوخته‌ای به لبان‌م تا از خلیج تن‌ت بگویم
«و مردم چشم‌م ز گریه نشسته در خون‌ست
...
شکنج طره‌ لیلی مقام مجنون‌ست
...
چگونه شاد شود اندرون غمگین‌م
به اختیار که از اختیار بیرون‌ست»*

*از فال حافظ که وقتی درحال نوشتن همین تکه بودم پسرکی برایم آورد.

متن و اجرا: محسن عظیمی
تصویر: غروب خلیج کوشکنار، آبان ۱۴۰۲

https://t.me/c/1159943138/893

         

صحنه‌ی هفتمِ نمایشنامه‌ی «هفت کودک فلسطینی»

همه شاهدیم در این فصل سیاهی که جنگ فقر و بی‌عدالتی و استبداد در کشورمان شعله گرفته، کشورها و گروه‌هایی که آتش جنگ را در غزه افروخته‌اند حالا نشسته‌اند و تماشا می‌کنند. جدا از نوع نگاه حکومت به این جنگ! برای من سخت است بگویم این فاجعه به من ربطی ندارد! به نظرم اگر کمی بیاندیشیم و کمی احساس کنیم هنوز انسانیم، ممکن نیست ارتباطش را و دردش را حس نکنیم.

عزت‌ گوشه‌گیر نویسنده، مترجم، کارگردان و مدرس تئاتر ایرانی سال‌هاست در شیکاگو فعال است. درباره این نمایشنامه نوشته:

نمایشنامه ده دقیقه‌ای «هفت کودک فلسطینی» نمایشنامه‌ای است که «دبورا مرگولین» در ادامه‌ی گفت‌وگو با «کاریل چرچیل» نوشته‌است. «کاریل چرچیل»، نمایشنامه‌نویس برجسته‌ی انگلیسی بعد از شرایط دردناک غزه در زمان بمباران‌های اسرائیل در ژانویه 2009 نمایشنامه‌ی جنجالی «هفت کودک یهودی» را به عنوان جوابیه‌ای به این حادثه نوشت که برای نخستین‌بار در فوریه 2009 در تئاتر «رویال کورت» لندن به روی صحنه آمد و سپس به چاپ رسید.ای این نمایشنامه با استقبال بی‌نظیر تئاتردوستان دنیا قرار گرفت و اجراهای گوناگونی از آن به روی صحنه آمد.
«دبورا مارگولین» نمایشنامه‌نویس و بازیگر نیویورکی و یکی از بنیان‌گزاران تئاتر اسپلیت بریچز Split Britches تاکنون هشت نمایشنامه بلند تک نفره خود را در شهرهای مختلف آمریکا اجرا کرده است. او یکی از دریافت‌کنندگان جایزه تئاتری اوبی Obie در سال 2000 بوده است. نمایشنامه O Wholly Night and other Jewish Solecisms یک نمایشنامه‌ی تک نفره است که در سال 1996 به درخواست موزه کلیمیان نیویورک نوشته است. این نمایشنامه کنکاشی است در طبیعت پیچیده منتظرانی که در انتظار یک نجات دهنده نشسته‌اند!
دبورا تاکنون در کالج همپشایر، دانشگاه هاوایی و دانشگاه تولین به عنوان هنرمند منتخب تدریس کرده است. هم‌اکنون در دانشگاه ییل به تدریس نمایشنامه‌نویسی و بازیگری مشغول است. مجموعه نمایشنامه‌های تک نفره او تحت عنوان Of All the Nerve: Deb Margolin Solo در سال 1999 به چاپ رسیده است. در سال 2005 جایزه "ریچارد برودهد" برای شیوه تدریس عالی او در دانشگاه ییل به او تعلق گرفت و در همین سال جایزه نمایشنامه نویسی کسلرینگ Kesselring را دریافت کرد.در سال 2008 نیز به دریافت جایزه ویژه هلن مریل Helen Merrill نائل آمد. دبورا عضو مفتخر نیو دراماتیست است.

صحنه‌ی هفتمِ نمایشنامه‌ی «هفت کودک فلسطینی» نوشته‌ی «دبورا مارگولین» ترجمه‌ی «عزت گوشه‌گیر»
اجرا: محسن عظیمی

https://t.me/+zJbiqsOOFfI2Yzk0

         

حسن کوتاه‌قامتی که همتی بلند داشت.

حسن شاید به اندازه‌ی برخی هنرمندان که خودخواسته و ناخواسته رفتند یا در راستای هدفی کشته شدند، بزرگ نبود اما از اندازه‌های خودش بزرگ‌تر بود. اعتماد به نفسی عجیب و قدرتی عجیب‌تر در وجودش بود. کوتاه‌قامتی که همتی بلند داشت. کارهایی می‌کرد که از پس بسیاری از بلندقامتان کوته‌فکر برنمی‌آید.

وقتی یکی از بچه‌های تئاتر و اهالی هنر (البته نه همه!) جان می‌دهد؛ شک نکنید مسئول بخشی از مرگش دولت و حکومتی‌ست که هیچ ارزشی برای هنر قائل نیست و پایش برسد کلا جان مردم را هم در راستای اهدافش بی‌بها معامله می‌کند. مهم نیست این دسته از اهالی هنر چگونه می‌میرند، خودخواسته یا ناخواسته! وقتی تمام عمر درگیر هزینه‌های ابتدایی زندگی باشی، به هر دری بزنی تا بتوانی شکمت را سیر کنی‌، سرپناهی داشته باشی و آخر سر پشیزی هم گیرت نیاید. وقتی سانسور امان نفس‌هایت را ببرد. وقتی بی‌عدالتی دمار از روزگارت دربیاورد؛ باورکنید رستم دستان هم که باشی جوانمرگ شده و مرگ از هر راهی که بتواند می‌آید سراغت بی‌آنکه بپرسد چه رویاهایی در سر داری، پیری یا جوان، جانت را می‌گیرد.

هنوز کفن حسن خشک نشده ویدیویی از او پخش شده که درباره مرگش می‌گوید. متاسفانه این صفحات مجازی زرد تکه‌ای از این ویدیو که تاریخش مشخص نیست را بریده‌اند که از او می‌پرسند اگر این آخرین فیلمی باشد که از خودت می‌گیری چه می‌گویی. حسن اما نه خواست خودخواسته بمیرد نه اهل مردن بود. نه اهل پیش‌بینی مرگش. قرار بود خیلی کارها بکند. تازه پا گرفته بود. قرار بود دوباره بنشینیم سیگاری بگیرانیم و کاری تازه و... قرار بود... ولی مرگ قرارمان را بهم زد.‌ بی‌قرارمان کرد. بی‌قرار رویاهای بزرگش. بی‌قرار خنده‌هایش. بی‌قرار صدای تنبورش. بی‌قرار همت بلندش تا دوباره نقش‌آفرینی کند روی صحنه، نفسی تازه کند و نمایشی دیگر روی صحنه ببرد. تا دوباره... ولی یکباره مرگ نفسش را گرفت.

تصاویر: تکه‌هایی از فیلم کوتاه ماه نو
نویسنده: محسن عظیمی
کارگردان: حسن همتی

https://t.me/c/1159943138/889

         

واژه‌های ناشناس

کول‌بری لای دندان‌های دره‌‌ی دهان‌گشوده‌ی گلویم
سوخت‌بری روی شن‌های کویری خاک‌آلوده‌ی سینه‌ام
با شلیک ‌گلوله‌ای قطره‌های خونش می‌چکد
از گلوی کردستان تنم تا زهدان زاهدان جانم
و چکه چکه جان می‌دهد در من


ده زندانی در سوئیت اعدامی‌های سلول‌های مسلول ذهنم
دود می‌شوند با آخرین سیگارشان روی لبانم
و سحرگاهان با بانگ الله‌اکبری دوباره
وقتی خرد می‌شود خرخره‌هاشان لای طناب دار
پیکر بی‌نام‌ونشان‌شان خاکستر می‌شود کف دستانم

دختری با گیسوان پریشانش لای نسیم نفس‌هایم می‌رقصد و
رقص‌کنان با ضربه‌ی دست چادرپوشی نقاب‌زده
به کما می‌رود کنج بیمارستان قلبم
که دهیلز به دهیلزش پر شده
از جسدهای زند‌ه‌‌ی دخترکانی با گیسوانی بریده!

یک زندانی سیاسی دیگر
در بند جانیان و تبهکاران اوین ذهنم
رگ‌هایش بریده می‌شود و فریادهای زخمی‌اش خفه
خونش شتک می‌زند از حدقه‌ی چشمانم روی گونه‌هام
و ویروس‌های سیاه‌پوش بی‌چهره لااله‌الاالله‌گویان
تن خون‌آلودش را از لای رگ‌هایم تشیع می‌کنند

خانواده‌ای‌ اهل افغانستان که پناه آورده‌اند
به تن من در وطنم تبعیدی
با حمله‌ی اوباشانی اجیرشده
آواره‌ می‌شوند کنج خیابانی که مرا
دور می‌کند از خودم
از تو...

قدم می‌زنم شب را
خیابان انقلاب تا خود صبح
می‌چرخد دور میدان آزادی سرم
می‌گریزم از واژه‌هایی ناشناس که
چاقوکشان کمین کرده‌اند پس پشت ذهنم
تا به تو برسم
که قرار است آفتاب لای گیسوانت طلوع کند
و من برای نخستین‌بار
بی‌هراس از هجوم واژه‌هایی که
به سلاخی می‌برند ذهنم را
ببوسمت!

محسن عظیمی
https://t.me/c/1159943138/887

         

از نمایشنامه ژینوساید. محسن عظیمی

شما همه‌تون قربانی درافتادنِ حکومت‌هایی هستین تا ابد با هم دشمنن. این می‌گه من، اونم می‌گه من، بعد می‌افتن به جون هم. این وسط فقط مردم کشته می‌شن.

         

نویسنده‌ای مُرد!

در نمایش سریالی «انسانی مُرد» که حالا دیگر اجراهایش به پایان رسیده در هر قسمت یکی از شخصیت‌ها روی صحنه مُرد اما آنکه در واقعیت مُرد، منِ نویسنده بود.
نویسنده‌ای مُرد ولی فقط مَن‌اش مُرد تا دوباره به دنیا بیاید. این‌بار اما با دهانی پر از واژه‌هایی آتشین برای مبارزه با دستگاه سانسوری که واژه‌هایش را سر برید! تن‌شان را مجروح کرد. مثله و اخته‌شان کرد. نویسنده را کُشت و همه‌جا جار زد که فلانی مُرد. خودش مُرد، سکته کرد، نه خودکشی کرد شاید هم از بلندی افتاده باشد البته احتمال تصادف هم هست.
ولی او دوباره جان می‌گیرد و خواهد نوشت تا نمایشنامه‌هاش بدون هیچ زخم و سانسوری روی آسمان صحنه پرواز کنند تا تئاتری داشته باشیم آزاد. تئاتری که کسی به خودش حق ندهد متهمش کند، تقبیحش کند و نتواند سانسور و توقیف و تعطیلش کند.

         

سکوت مسکوت

شیر آب چکه می‌کند
پروانه‌ای پشت پنجره تقلا
مورچه‌ها
از غذای مانده‌ی دیشب
تا ملکه
بالا می‌روند
رادیو به خش خش افتاده
سرفه می‌کنند دیوارها
روی تن منی که افتاده‌ام در بستر
وهم‌آلوده و گیج و ویج
این پا و آن پا می‌کنم در ذهن
که تو حالا شاید در فرودگاهی
با گذرنامه‌ای مخدوش
یا در میدان انقلاب قلب مقلوب من شاید
با چهره‌ای خشم‌آلوده و
لبانی شعله‌ور از آتش فریاد
از بطن تا دهلیزم را راه می‌پیمایی
معترض از نفس‌های مسموم و
به خس‌خس افتاده‌ی سینه‌ی سوراخ سوراخم
یا در اوین ذهن مذبوحم محبوس
با دست‌وبالی دربندِ دست‌بندِ دست‌های بسته من
یا همینجایی
در من افتاده‌ای زخم‌آلوده
لای خراش خونین زخم‌هایم
یا مدفون چشمانم
که شلیک گریه‌های کودکی مغموم و منفور و مهجور
کورشان کرده
یا شاید نیستی دیگر اما
نیمچه امیدی از شاید باشی‌ات هر دم چکه می‌کند
چک چک
از شیر آب
می‌چکد روی تقلای پروانه‌ای که جان داده دیگر
روی پیشانی مورچه‌هایی که
له شده لولیده‌اند روی تن هم
بی دست و پا و بی سر و چشم و گوش و دهان و حلق و بینی
لای خش خش رادیو که
می‌پیچد زیر سرفه‌های دیوارهای این خانه
دیوارهایی که مرا در خود حبس کرده
لای آجرهای به خون آغشته و
سیمان و آهک و گوگرد
و ترک‌هایی که دهان باز کرده و جر خورده
دارند کم کم می‌جوند مرا لای دندان‌هاشان
و رگ های مرا می درند
استخوان هایم را می کنند خورد و خمیر و
من در حال له شدن می لولم لای نیستی تو
و جای خالی‌ات که پر شده از
سکوتی سرد و سنگین و سربی و مسکوت و سرخ

https://t.me/c/1159943138/880
محسن عظیمی
تصاویر: از مجموعه‌ی فیگوراتیو مرگ اثر آراز رحتمی
موسیقی: قطعه بازگشت از آلبوم هفت پیکر اثر امین ناصری

         

«امو شوریم بیمیریم»*

وقتی می‌رسم لبِ دریا
شرجیِ آبیِ نفس‌هایِ شمال
روحِ شاعرانه‌ام را احضار می‌کند
کلماتم رنگین از شعر
می‌پاشند رویِ شانه‌هایِ شن‌ها
که خیس‌اند از امواجی که
به یادم می‌آورند
دو نوجوانی که می‌روند لبِ دریا
: کجا می‌روید؟
: «امو شوریم بیمیریم»*

وقتی می‌رسم لب دریا
دریا کفش‌های دو نوجوان را استفراغ می‌کند
روی ساحلش
که بویِ قرصِ برنج می‌دهند
تمامِ واژه‌هایِ شاعرانه‌ام
هنوز از واژنِ ذهنم بیرون نیامده
مسموم می‌‌شوند
جرعه جرعه شعر بالا می‌آورم
و نوجوانیِ ناامیدم را
-که می‌‌خواست هر سال روز تولدش خودکشی کند-
تُف می‌کنم روی خودم

وقتی می‌رسم لب دریا
امواج موج به موج رویِ شکمِ شن‌ها
تجسمی مجسم را نقش می‌زنند
از خالیِ جایِ پایِ پرنده‌هایی که
با چشمانی کورشده از ساچمه‌
پر کشدیدند به پشت دریاها
و پیکرِ تک‌ِ تکُ مرغانِ دریایی سوخته‌یِ این سال‌هایِ سوخته
-از دلِ صدف‌هایی که دریا روی سینه‌یِ ساحل
گریه می‌کندشان-
چون مرواریدی بیرون می‌‌پرند
می‌پرند با پرهایی سوراخ سوراخ از ساچمه‌ها
چشمانی خیس از گازِ اشک‌آور
گردن‌هایی ناز و نازک، خفه ‌شده لایِ طنابِ دار
با ردِ گلوله‌ای وسطِ پیشانی‌‌
می‌پرند، پر، پر، پر
و پرتاب می‌‌کنند مرا و واژه‌های خون‌بالاآورده‌ام را
وسطِ دریا که آبیِ نفس‌هاش سرخ می‌شود
پرتاب می‌کنند پیکرِ کبود و بادکرده‌یِ روحِ شاعرانه‌‌ی مرا
با رگ‌هاییِ پر شده از قرصِ برنج
کنارِ کفش‌های دو نوجوانی که
که هر روز می‌روند لبِ دریا
: کجا می‌روید؟
: «امو شوریم بیمیریم»*

وقتی می‌رسم لب دریا...

*داریم می‌ریم بمیریم

https://t.me/c/1159943138/877

         

روخوانیِ صحنه‌یِ نخستِ نمایشنامه‌یِ ژینوساید محسن عظیمی

زمین داشت می‌ترکید. باد کرده بود. بادش نکرده بودن. باد نرفته بود توش، وجب به وجبش رو پر کرده بودن از جسد، جسدایی که باد کرده بودن. جسدایی که داشتن هی باد می‌کردن. جسدای ریز و درشت، جسدهای تر و خشک، جسدهای بی ‌دست و پا، بی سر و پا، بی تن و پا، بی چشم و گوش، تیکه‌تیکه‌شده، له شده، لورده شده، جوییده شده، خورد شده، صاف شده، گوش بریده، انگشت بریده، گلو بریده، آلت بریده، جسدهای زنده.

https://t.me/c/1159943138/866

         

نمایشنامه‌ی کوتاه «شال»

نمایشنامه‌ی کوتاه «شال» یک تجربه‌ی نوشتن بدون سانسور بود برای من که به همت «سامی صالحی‌ثابت» در شماره صفر «فصلنامه تئاتر بیداری» منتشر شد. اعتراف می‌کنم نوشتن بدون سانسور یعنی پرواز کردن در آسمانی که نه مرزی دارد نه پرواز بر آستانه‌اش اتهام است. این روزها به شدت پر از درد و زخمی و تکه‌پاره‌ام از دست دستگاهِ سانسور، با تکه‌پاره کردن چند نمایشنامه‌ام گویی تنم را چون بسیاری از عزیزان‌مان پر از ساچمه کرده‌اند و چشمم را کور! اما به کوری چشم‌شان همچنان خواهم نوشت. به امید روزی که دیگر هیچ کلمه‌ای توسط هیچ سانسورچی بی‌هویتی زخمی و تکه‌پاره و حذف نشود. کسی به خودش حق ندهد وقتی بی‌پرده از واقعیت‌ها می‌نویسی متهمت کند به سیاه‌نمایی و هتکِ حرمت و این اراجیف باطله! به امید روزی که ذهن‌مان آزاد شود از هر چه بند و اسارت.

دریافت نسخه الکترونیک pdf فصلنامه: https://t.me/Academyshahkar/1113

         

تو که نباشی ​​​​​​​مسئله‌ی بودن یا نبودن خودش حل می‌شود

عبور کرده‌ام از آن روزهایی که اگر نمی‌بودی
تنها راه نجاتم خودکشی بود
حالا با نبودنت
به جای راه‌انداختنِ تظاهرات با فراخوانِ واژه‌ها
در اعتراض‌های مسالمت‌آمیزِ هر روزه‌ام
یکباره در انقلابی خشونت‌پرهیز
همه‌ی واژه‌ها را باهم منفجر می‌کنم
آخر تو نباشی
چه فرق می‌کند
وسطِ سلولی لول بخورم تن‌آمیخته با واژه‌ها کنجِ ذهنم در اوین
یا تهِ ذهنم در زندانِِ خیابان‌های گریزناپذیر و پرازدحامِ تهرانِ به ته رسیده
واژه‌گردی کند این منِ در تنِ تنهایی تنیده
چه فرق می‌کند گردنم لایِ طناب دار باشد
یا مدفون مهِ غلیظِ جمعه‌هایی که به خونش می‌کشند
تو که نباشی
مسئله‌ی بودن یا نبودن خودش حل می‌شود


محسن عظیمی

         

من یک کارگرم.‌

من یک کارگرم.‌ ابزارم واژه‌ها هستند و انگشت اشاره‌ی دست راستم که از بس واژه‌ تایپ کرده روی این صفحه‌ی سفید به قدرتی عجیب رسیده. دیگر هیچ‌وقت اجازه نمی‌دهد تا دستم بالا بیاید و اجازه بگیرد از هیچ قدرتی! سال‌هاست در این حکومت مستبد در هیچ انتخاباتی صورتش را جوهری نکرده در استامپ‌هایی که بوی خون می‌دهند. هم می‌تواند شفابخش باشد و عاشقانه‌های قلبم را جاری کند روی سکوت این صفحه‌ی سفید و زیباترین ملودی‌های عاشقانه را برای تو بنوازد؛ هم ماشه‌ی تیربار ذهنم را بفشارد و واژه‌ها را چنان شلیک کند به سوی ذهن هرزه‌ و آلوده‌ی تاریک‌دلان تا رسوایشان کند و بگویدشان با سرکوب صدای فریاد دادخواهان احساس خودشان را می‌کشند و با کشتن یک انسان قلب خودشان را! من یک کارگرم. ابزارم واژه‌ها هستند چون پدرم که کارگر بود و ابزارش دستانش و هیچ‌گاه نتوانست آشیانه‌ای بسازد برای من اما جلوی هیچ آشیانه‌ساز و آشیانه‌داری هم سرخم نکرد و من اکنون با آنکه حق دارم آشیانه‌ای داشته باشم از خودم اما ترجیح می‌دهم چون پرنده‌ای مهاجر باشم، بتوانم پرواز کنم اما هیچ‌وقت به خاطر داشتن یک آشیانه اجازه ندهم پرهای پروازم را بگیرند.

من یک کارگرم صدا و متن: محسن عظیمی ویدئو: پرفورمنسی از @mam_rez9 #زن_زندگی_آزادی

         

مگر می‌شود هشتم اردی‌دوزخ ۶۹ را فراموش کنم؟

مگر می‌شود هشتم اردی‌دوزخ ۶۹ را فراموش کنم؟ هر سال اردیبهشت که آغاز می‌شود کودکی‌ام دوباره آه‌‌وناله‌هاش در سرم بیداد می‌کند. کودکی ۱۲ ساله که هیچ‌وقت یادش نمی‌رود فردای روزی که پدر، ساعت پنج عصرش سکته کرد و کلاغ‌ها روی آسمان خانه می‌چرخیدند؛ نگران بود یک‌طوری بچه‌های کلاس را ببیند پیش از رفتن به مدرسه تا به آقای بهاری بگویند پدرش مرده و نمی‌تواند به مدرسه برود. از صبح زود پشت خانه ایستادم تا نوشین و فاطی‌زهرا که دوقلو بودند وقتی به مدرسه می‌روند ببینم. وقتی آمدند و گفتم به آقای بهاری بگویند دیدم برایم دفتر و مداد آورده‌اند! و بعد آن هر که مرا می‌دید گریه می‌کرد و می‌گفت پسر یتیمم! و من پر از حس محنت شده بودم و دوست نداشتم کسی را ببینم.‌ حالم از رفتن پدر بد نبود از چس‌ناله‌های دیگران بیزار بودم.‌ درد مرگ پدر بعد از چهلمش و سالش آرام آرام چون خوره‌ای ذهنم را شروع به جویدن کرد. سالها طول کشید تا توانستم نبودنش را بپذیرم.‌ آن اسطوره‌ی که در ذهن ساخته بودم بکشم. فکرش را بکن سی‌وسه سال گذشته فراموشم نشده! فراموشم نمی‌شود مرگ هیچ‌کس، به‌خصوص کودکان و مردان و زنانی که در این سالها به دست حکومت کشته شدند! و وقتی زندگیشان را می‌خوانم، می‌نویسم‌شان حس می‌کنم برادرانم هستند؛ خواهرانم. پدر و مادرم! بدون هیچ شعافی و شعاری! وقتی با مادری که پسر شانزده ساله‌اش را از دست داده حرف می‌زنم واقعا با تمام جان و تنم به او می‌گویم منم دادخواهم و می‌نویسم‌شان! می‌نویسم و دادخواهم، دادخواه کودکانی که کشته شدند. می‌نویسم و دادخواه مردم بی‌گناهی‌ام که در جمعه خونین بلوچستان به رگبار بسته شدند! کودکان و جوانانی که تن‌شان پر ساچمه شد وسط خیابان‌، یا در کردستان با گلوله‌های جنگی کشته شدند!

محسن عظیمی

         

قیچی تیز سانسور

نمایشنامه «همیشه همه‌چیز یه‌جور نیست» سال ۹۱ توسط نشر افراز در نخستین جشنواره نمایشنامه‌نویسی همین نشر برگزیده و منتشر شد. نخستین نمایشنامه من که رسما چاپ شد. تکه‌دیالوگ‌های زیر سانسور نشدند اما یادم هست واژه‌هایی مثل خودکشی، شیاف، بوسه و... توسط قیچی تیز سانسور بریده شدند. همان «قیچی تیز که سالهات کارش بریدن است» و در دیالوگ‌های زیر از آن یاد شده و سانسور نشد. وقتی زیاد نمی‌شناسنت و هنوز ناشناسی می‌تونی یه غلط‌هایی بکنی ولی هیچ‌کی نمی‌بینه اگرم بشناسنت هیچ غلطی نمی‌ذارن بکنی تا کسی ببینه. ... اونو خودشون چاپ کردن بدونه اینکه حتی ویرایش بشه، ریش و قیچی دستشون بود... ریش بی‌صاحب و یه قیچی تیز که کارش سال‌هاست بریدنه.
همیشه همه‌چیز یه‌جور نیست. محسن عظیمی
برگزیده‌ی نخستین جشنواره‌ی نمایشنامه‌نویسی افراز، نامزد هفتمین آثار برگزیده نمایشنامه‌نویسی ایران(۱۳۹۱) و برگزیده جهت نمایشنامه‌خوانی در مرکز فرهنگی میس‌هال شیکاگو (2011)

خرید کتاب از سایت ایران کتاب

         

«جنگ جنگ تا پیروزی»

برای دهه‌ی شصتی‌ها و به چلچلی‌رسیده‌ها
آری، آری ما از نسلِ امرِ به معروف و نهی از منکر شدگانیم. از نسلِ «هشت سال دفاع مقدس» خوانانیم. از نسلِ «شد جمهوری اسلامی به پاشدگانیم» هنوز به چهل و چلچلی نرسیده بی سر و جانیم. همیشه‌ی خدا دست به دامانیم. گرسنه‌ی لقمه‌ای چرب لای نانیم. از ممد گرفته تا ثریا به ظاهر مسلمان و همه بی‌دین و ایمانیم. همیشه در حال جنگیم؛ «جنگ، جنگ تا پیروزی» و تا «انقلاب‌ِمهدی» قرار است بمانیم.

محسن عظیمی

اجرا با صدای نویسنده

         

در من زنی زندگی می‌کند به نام آزادی

نه بوی عيدی نه بوی توپ بوی گاز می‌آید، گاز اشک‌آور، گاز خون‌آور، گاز مرگ‌آور نه شادی شکستن قلک پول که جیبم خالی‌ست خالی‌ست و دلم پر پر نه وحشت کم شدن سکه ­ی عیدی از شمردن زیاد وحشت اعدام و خفه‌شدن دخترکان و کور شدن چشم معترضان وحشت تجاوز به تن و روان دختران توسط آتش‌به‌اختیاران وحشت و وحشت دستگیری و اعدام زمستان را با وحشت سر کردم و خستگی‌‌ام هنوز در نرفته در نمی‌رود گندترین نوروز عمرم را می‌گذرانم ولی هنوز امیدوارم به بوی گیسوان تو به بوی زیستنت به بوی آزادی! چرا که در من هنوز زنی زندگی می‌کند به نام آزادی

محسن عظیمی

         

یازده تکه‌پاره از کف خیابان

یازده تکه‌پاره از کف خیابان از شهریور ۱۴۰۱ که جنبش «زن‌، زندگی، آزادی» پس از سپریِ چند دهه سرکوب و خفقان به دنیا آمد. من به‌عنوان یک نویسنده هم‌پای این جنبش در خیابان‌ها بودم و پا گرفتنش را دیدم. پاییز ۱۴۰۱ پاییزی تلخ اما پر از امید بود که این جنبش را به آغاز فصلی سرد رسانید و با وجود سرکوب و اعدام و به حبس کشاندن فریادهای سرکشیده در خیابان، به‌نظر می‌‌رسد این جنبش دیگر سر باز ایستادنش نیست. این جنبش به هر دلیلی به دنیا آمده باشد اگر توسط گروهی یا جریانی مصادره نشود؛ می‌تواند آغازی باشد برای رسیدن به آزادی‌خواهی در سرزمینی که در آن آزادی همیشه در حبس بود است. از بین پاره‌نوشته‌هایم که نمی‌دانم شعرند یا قصه یا خاطره یا... یازده تکه‌پاره را جدا کردم که انعکاس جریاناتی بود که من در این دوره، کف خیابان کشف کردم؛ چرا که کار من به عنوان یک درام‌نویس از همان آغاز که فقط کلمه بود و آن کلمه حقیقت بود؛ کشف حقایق بوده است.

یازده تکه‌پاره از کف خیابان
محسن عظیمی. تئاتر امروز. گروه تئاتر اگزیت بهمن‌ماه ۱۴۰۱
نسخه پی‌دی‌اف در وب‌گاه و کانال تلگرام گروه اگزیت: https://bit.ly/YazdahTekeparehAzKafeKhiyaban

         

«خودکشی برای آزادی»

«خودکشی برای آزادی» نمایشنامه‌ی جدیدم به همت «مهرداد خامنه» در شماره‌ی جدید فصلنامه تئاتر «گروه تئاتر اگزیت»* ویژه‌نامه‌ی «زن، زندگی، آزادی - به فردا» منتشر می‌شود‌. پس از خودکشی اعتراضی «محمد مرادی» نویسنده و محقق به تاریخ ۵ دی ۱۴۰۱ در لیون فرانسه، نخستین‌بار دوستم «سامی صالحی‌ثابت»** طرحی نوشت با عنوان «خودکشی در لیون» و دعوت کرد از دیگران که روی طرح کار شود. من هرکاری کردم نتوانستم واژه‌ای درباره‌ی محمد بنویسم. گویی محمد واژه‌هایی که قرار بود درباره‌ی او نوشته شوند را هم غرق کرده بود در اعماق رودخانه‌‌ی رون. چند ماه طول کشید تا صفحه‌ی اینستاگرام محمد* و همدم و همسر و معشوقش زارا جم -مترجم و ویراستار- را بررسی کنم و بخوانم. همچنین کانال تلگرامی‌ مشترک‌شان که یک کتاب بزرگ حاوی ترجمه‌ی ترانه‌های مشهور فرانسوی‌ست. در این بین گفت‌وگویی منتشر شد از «فهیمه خضرحیدری»* با زارا که فایل صوتی‌اش هم منتشر شد. این گفت‌وگو و صدای حزن‌آلود زارا که در روانکده‌**** بستری بود، راه‌گشایم شد. محمد نوشته‌هایی دارد که آثاری ادبی و درخورند. حتی کتابی هم ترجمه کرده که منتشر نشده و من به این رسیدم مرگ‌خودخواسته‌ی محمد بزرگترین اثر اوست و بزرگترین درد برای زارا... زارا که شاید هیچ‌گاه پس از فقدان محمد آن زارای قبل نخواهد شد‌. با زارا توانستم گفت‌گویی داشته باشم و با چند جمله‌ی کوتاه کلید را به دستم داد و نمایشنامه بی‌آنکه بدانم چگونه و چرا، به پایان رسید و گویی غرق شد در همان روخانه‌ی رون. این نمایشنامه را با کمال افتخار تقدیم کرده‌ام به زارا عشق محمد، شاید که تسلای خاطرش شود. هرچند می‌دانم او بی‌محمد به قول خودش گویی نیمی از هستش، نیست شده. اینها را نمی‌گویم که کار محمد را زیرسوال ببرم. حرکت محمد -حالا به زعم کسانی شاید اشتباه- در تاریخ ثبت شد. او کار خودش را کرد ولی وقتی کسی حالا یا خودخواسته یا ناخواسته یا به هرشکلی در یک جنبش برعلیه ظلم جانش را فدا می‌کند؛ دردی بزرگ می‌ماند برای کسی که همدم و همراه‌ش بوده‌ و هیچ‌کس نمی‌داند چقدر تنهایی‌ او بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود‌.

*@exittheatre **@salehisabet.sami ***@donamigoo ****@zara.jam *@fahinprague **@reza.jafari.chaostheater واژه‌ی روانکده را رضا جعفری به من آموخت به جای کلینیک روانی

نسخه پی‌دی‌اف: https://bit.ly/KhodkoshiBarayeAzadi

         

نویسنده‌ی دوره‌گرد

دم ورودی متروی جانبازان مردی نشسته روی یک سکوی سنگی در دهانه‌ی ورودی مترو. کاغذی چسبانده روی دیوار پشتش و رویش نوشته: من می‌نویسم. ابزارم کلمه‌ها هستند؛ چون نوازنده‌ای دوره‌گرد که ساز می‌زند. خاطره، داستان، شعر، فیلمنامه درباره‌ی شما و یا کسی که می‌خواهید هدیه‌ای به او بدهید یا کنار هدیه‌‌تان شعری، چیزیکی بگذارید که در وصف او باشد و احساس‌تان! دختری نزدیکش می‌‌شود و از او می‌خواهد شعری بنویسد برای هم‌کلاسی‌اش که به خاطر حضور در اعتراضات کشته شده. برای خواهرش که در زندان حبس است. برای برادرش که حکم اعدامش را صادر کرده‌اند. برای رفیقش که چشمش پر شده از ساچمه و کور شده! برای خودش که بازداشتش کرده‌اند اما وقتی به خودش آمد‌ه... مرد نگاهش می‌کند. می‌گوید می‌نویسم اما قیمتش خیلی بالاست دخترجان! دختر می‌گوید چقدر؟ مرد می‌گوید به قیمت شاید جانم! اما می‌نویسم. می‌نویسم. می‌نویسم.

محسن عظیمی

اجرا با صدای نویسنده

         

اذان به وقت اعدام. بداهه‌واری یکباره در خیابان. ۱۸ دی ۱۴۰۱

صدای اذان می‌آید. اذان به وقت اعدام. اصغرجان بیدار شو! بی‌دارشو! بیا! نمازت را بی‌خیال شو اصغر! نه نماز وحشت هم بی‌فایده است دیگر! فقط بیا! از اکبربودن خدا و اشهدت بگذر! بشتاب اصغر. خودت اکبر شو. فریاد بکش حی الی الطناب! بشتابید به سوی این طناب‌ها! به سوی این الچهارپایه‌‌های لعنتی! چهارپایه‌ها، آخ چهارپایه‌ها اصغر!... چهار چهارپایه اینجاست. ما چهار نفریم. چهار نفر! چهار... فریاد بکش آی جماعت خواب‌زده! بشتابید به سوی این چهارپایه‌ها! بیایید، بیایید و این حلقه‌‌ی لعنتی دار را از دور گردنم... گردن‌مان بردارید... پاره کنید همه‌ی طناب‌ها را و با همین طناب‌...ها نجات‌مان بدهید، چون ریسمانی... وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ الدار جَميعاً وَ لا تَفَرَّقُوا... وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ الدار ... وَ اعْتَصِمُوا.... اصغر... اک... اص... بر.. جان، جان... ما...درن... چه...ارپا...یه را... چ... هار... هار... چ... چ... چ...

محسن عظیمی

         

ایستگاه مهسا امینی

کوتاه اما واقعی عصر. داخلی. واگن مترو مرد ایستاده موبایلش را چک می‌کند. روی دیواره‌ی بزرگ واگن با اسپری مشکی نوشته شده «مرگ بر دیکتاتور»، مرد سعی می‌کند عکس بگیرد اما جلوی دیواره‌ شلوغ است. قطار می‌ایستد. در واگن باز می‌شود. ده پانزده جوان هفده تا بیست ساله، دختر و پسر در حال شعار دادن وارد می‌شوند. مرد در میانه‌ی آنها می‌ماند. جوان‌ها بی‌هراس شعار می‌دهند و دست‌کوبان، پا به زمین می‌کوبند. جماعت را به حمایت فرامی‌خوانند. پیرمردی نشسته: بابا می‌زنن می‌کشنتون، نکنین. یکی از جوان‌ها: ما مث شما ترسو نیستیم. یکی دیگر: بکشن بهتر از اینه که صدامون درنیاد. یکی دیگر: ما تا تقاص خون اونایی که کشتن پس نگیریم ول کن نیستم. فهمیدی!؟ یکی دیگر: نکنه با اینایی، ها؟ پیرمرد: نه آقاجان من چی کار دارم به اینا. همه‌باهم: بی‌طرف، بی‌شرف! بی‌طرف، بی‌شرف! یکی دیگر از جوان‌ها: (روبه مرد که وسط جوان‌ها گیرافتاده) شما چرا شعار نمی‌دی؟ حداقل همراهی کن عمو! مرد با ترس شروع می‌کند با ریتم شعارها دست می‌زند. کم کم با جوان‌ها هم‌صدا می‌شود: زن، زندگی، آزادی! صدایش بالا می‌رود و بالاتر، طوری که با فریادهای او جوان‌ها هم با شور بیشتری ادامه می‌دهند و برایش دست می‌زنند. مرد: باورکنین می‌گین بی‌طرف، بی‌شرف! من نه بی‌طرفم، نه بی‌شرف! خیلی دلم می‌خواست داد بزنم اما تا امروز می‌ترسیدم. صدام درنمی‌اومد اما شما صدامو باز کردید! یکی از جوان‌ها: دمت گرم عمو. چه صدایی‌ام داری! قطار می‌ایستد. یکی از جوان‌ها از کوله‌اش اسپری درآورده به سمت تابلوی زردی که رویش نوشته ایستگاه انقلاب اسلامی می‌رود و کلمه‌ی اسلامی را خط زده رویش می‌نویسد: #مهسا_امینی

آبان ۱۴۰۱. محسن عظیمی

         

جوانه‌ی حقیقت

بی‌هراس از سیاه‌پوشانِ سیاهی‌لشگرِ سیاه‌نامه‌ایِ که در حال اجراست در این میدان ما با هم می‌مانیم تا روزی که آزادانه دست در دست هم برقصیم و بخوانیم ترانه‌ی آزادی را در میانه‌ی این میدان. ما باهمیم. ما یک تنیم. از تبار آتشیم، از تبار آب و باد این خاک. ابرها را به هم می‌رسانیم تا باران ببارد. تا چشمه‌ها جوشان شوند رودخانه‌ها جاری و دریاچه‌ها لبریز. می‌نویسیم نامت را، روی صحنه آوازش می‌کنیم.‌ طوفان می‌شویم وسط تماشاگرانی که خواب‌شان برده. آتش می‌شویم تا شعله‌شعله روشنایی بدمد در ذهن تماشاگرانی که چشمانشان کور شده از تعصب. خاک می‌شویم تا حقیقت جوانه بزند روی تن‌مان و ریشه‌های دروغ بخشکد با رویش فریاد حقیقت روی لب‌هایمان.

محسن عظیمی

تصویر: تکه‌هایی از فیلم دریا و ماهی پرنده ساخته‌ی مهرداد غفارزاده

         

هم‌کلاسی قدیمی

هم‌کلاسی قدیمی
من سلاحم قلم و تو تفنگ
تو گلوله داری
من کلمه
تو عاشق جنگی و من صلح
تو با افتخار تفنگت در دستت عکس یادگاری می‌گیری
من با افتخار کشته می‌شوم با گلوله‌ای که تو می‌نشانی روی پیشانی‌ام
یادت هست
روزی را که سر کلاس آمادگی دفاعی
معلم‌ اسلحه آورده بود سر کلاس؟
تو برای نخستین‌بار در عمرت با افتخار بیست گرفتی
من با افتخار صفر
هم‌کلاسی قدیمی

محسن عظیمی

ویدیو با صدای نویسنده: https://t.me/c/1159943138/829

         

نه!

من سال‌هاست کف خیابانم. با نوک انگشت اشاره‌ی دست راستم می‌نویسم و نوشته‌ام؛ تمام نمایشنامه‌هایم را طی این دو دهه! وسط شلوغی مترو، اتوبوس، لابه‌لای جمعیت‌، از این خیابان تا آن خیابان؛ از انقلاب تا تئاترشهر!
این روزها اما تا می‌خواهم بنویسم از نوک انگشت اشاره‌ی دست راستم خون می‌چکد! هر واژه‌ای که می‌نویسم خیس است از اشک چشمانم و طعم گاز اشک‌آور می‌دهد. واژه‌هایم باتوم‌خورده و ساچمه‌خورده و زخمی‌اند. خونین و جان‌داده از تیرهای جنگی. محکومند به حبس و اعدام! واژه‌هایم داغدارند و خشمگین. کوکتل‌مولوتف به دست، سنگ به دست، دست خالی، آماده‌‌ی آتش و فریادند. نمی‌توانم به آرامش بخوانم‌شان‌ حتی با نهی و منکر و زور.
هر کدام‌شان سلاحی دارند که ارتش جهان هم نمی‌تواند در مقابل‌شان بایستد. سلاح‌شان فقط دو حرف است که چون پسوندی به هر واژه که می‌نویسم چسبیده؛ نه!


محسن عظیمی

         

زندانِ وطن

در زندانِ وطنی که تبعیدگاهِ لبانِ تو و شکنجه‌گاهِ دستانِ من است؛ بی‌توترینم من! وقتی هر کدام‌مان حبسِ سلولی در دو بند جداگانه‌ بی‌همیم و تنها اشتراک‌مان شنیدنِ صدای گلوله‌هایی‌ست که تنِ اعدامیان را به خاک می‌رساند و فریادشان را به آسمان!

محسن عظیمی

         

من سیاسی نیستم!؟

برخی سلبریتی‌ها در اینستاگرام بابت یک استوری تبلیغاتی، پول هنگفتی می‌گیرند- البته می‌گرفتند!- چون مردم دنبال‌شان می‌کنند! می‌توانند با تبلیغ ۲۴ ساعته یک تئاتر یا فیلم و... خیل تماشاگران را روانه‌ی سالن‌ها کنند و به هر حال تأثیرگذارند اما تأثیری با تاریخ انقضایی معین؛ فقط تا مدت‌زمانی که در اوج‌اند و مردم به دنبال‌شان!
برخی‌شان تکلیفی مشخص دارند و معلوم است چرا در بزنگاه‌های پرخطر پیدایشان نیست. برخی نیز هراس دارند که باز بهتر است حداقل بازگو کنند که می‌ترسم اما تعدادی برمی‌گردند می‌گویند من سیاسی نیستم! یعنی اظهارنظر درباره‌ی اتفاقاتی که روز روشن در پیرامونشان رخ می‌دهد یعنی سیاسی بودن؟ اگر سیاست این است که امروز بیشتر مردم ما از دانش‌آموز تا دانشجو و استاد و کاسب و کارمند و کارگر و مهندس و دکتر و... زن و مرد همه سیاسی‌اند!
پاسخ سلبریتی‌ها -که باز تأکید می‌کنم تاریخ‌ انقضا دارند- هر چه باشد اگر در بزنگاه‌ها خاموش باشند، تاریخ‌مصرف‌شان پایان می‌یابد! حتی ممکن است به عنوان یک عنصر فاسد، نامطلوب و منفور در اذهان مردم و زباله‌دان تاریخ دفن شوند.

شرح ویدئو: پست zbigniew_preisner زبیگنیف پرایزنر آهنگساز برجسته‌ی لهستانی، خالق موسیقی متن فیلم‌های کیشلوفسکی که این ویدئو را با تصاویری از اعتراضات اخیر در حمایت از مردم ایران گذاشته و یک موسیقی از خودش و عنوان کرده:
شرافت آزادی است زیرا آزادی شرافت است. خواهران و برادران ایرانی شما پیروز خواهید شد. من هم‌صدا با شما هستم.


محسن عظیمی

         

قلعه‌ی میمون‌ها

میمونک چون پیامِ گوریلِ پشمالو مبنی بر این‌که همه مکلفند فقط از او تقلید کنند را نادیده گرفت؛ به سنگ‌سار محکوم شد. آخرین سنگ به آینه‌ای توی دستش خورد. هر میمون تکه‌ای برداشت و بسیاری از میمون‌ها کم‌کم دیگر از گوریلِ پشمالو تقلید نکردند. گوریل پشمالو دستور داد دستگیر و بازداشت شوند و باز هم میمونک‌هایی را محکوم به سنگسار کرد‌ و زندانی و... تا اینکه میمون‌های معترض بر علیه او قیام کردند.
عده‌‌ای این وسط با آنکه ناراضی بودند و آگاه از جنایات گوریل پشمالو ولی سکوت کرده بودند. از وسط‌بازان بودند ‌و می‌گفتند بعدش چه؟ اگر او سرنگون گردد چه کسی جانشینش شود؟ از تخم و ترکه‌ی شاه‌گوریل‌ِ بی‌پشم هم هر که بیاید بی‌فایده است. اوضاع بدتر خواهد شد. گوریل‌های خارجی شرقی و غربی هم دنبال استثمار و موز ‌و نارگیل خودشانند.
بوزینه‌هایی هم بودند که همه‌چیز را مسخره می‌‌کردند. حتی می‌گفتند میمونک‌ها را خود معترضان که تعدادی اغتشاش‌گرند، می‌کشند و سیاه‌بازی‌ست‌ و از گوریل‌خارجی‌ها نارگیل گرفته‌اند. حتی به زور مانع نزدیکان‌شان می‌‌شدند که اعتراض نکنند. عده‌ای هم می‌ترسیدند و از ترس می‌لرزیدند‌. گروهی هم اکثرا پشمالو و دم‌دراز و وحشی، جیره‌خوار گوریل بودند و مدافع گوریل و به میمونک‌ها هم رحم نمی‌کردند‌.
اما در نهایت گوریل پشمالو سرنگون شد. میمون‌ها گروه به گروه، درخت به درخت، جنگل به جنگل جمع شدند. همه کنار هم از بزرگ و کوچک، قوی و ضعیف، نر و ماده، کم‌رنگ و پررنگ بگیر تا د‍ُم‌دار و بی‌ُدم، پشم‌دار و ‌بی‌پشم، پرپشم و کم‌پشم! و بر اساس آنچه که می‌خواستند از بین خود نمایندگانی انتخاب کردند‌‌ و...
به آزادی رسیدند.

محسن عظیمی

         

تکه‌ای از نمایشنامه‌ی ژینوساید

بوی خودشه، آره بوی خودشه، من بوی عطر تنشُ خوب می‌شناسم، بویی که از وقتی به دنیا اومد با صدای گریه‌هاش تموم خونه‌مونُ پر کرد، پیچید وسط حیاط، تمومِ گلهای باغچه بوی اونو به خودشون گرفتن، تموم درخت‌ها، جنگلا، زمین، آسمون. بوی، بوی، بوی، تموم تفنگا، بمبا، خمپاره‌ها، موشکا، گازا و خردلا،  بوی همه باروتای دنیام نمی‌تونه بوی تو رو از من بگیره.

 

تکه‌ای از نمایشنامه‌ی ژینوساید
محسن عظیمی

طرح: رامتین رحمتی
موسیقی: تکه‌ای از یک قطعه از آلبوم کوبانی ساخته‌ی سهراب پورناظری با صدای دنیا کمالی

https://t.me/azimimohsen/813

         

برو سراغ اسماعیل شنگله!

زنده‌یاد دکتر ایرج زُهَری در آخرین سال بودن‌شان قصد داشتند درباره رفیع حالتی بنویسند. به توصیه‌ی ایشان قرار شد با اسماعیل شنگله از شاگردان مرحوم حالتی، گفت‌وگویی داشته باشم و برای ایشان بفرستم. زهری گفت اگر بیشتر می‌خواهی بدانی درباره‌ی حالتی برو سراغ شنگله!
هدف این بود کتابی مفصل درباره‌ی رفیع حالتی تدوین شود اما ایرج زهری ناتمام ماند و از میان ما رفت؛ پس ماند گفت‌وگوی بنده با اسماعیل شنگله که او هم رفت.

دیدار من با ایشان برمی‌گردد با شاید ده سال پیش در منزلشان پیش از فرارشان از هوای خفه تهران 
و حالشان نسبتا مساعد بود‌. بعد از آن در دوره‌ای هم شنگله را گم کردم هم خودم را و ماند این گفت‌وگو به یادگار.

گفت‌وگوی کامل من با اسماعیل شنگله درباره خودش و رفیع حالتی را می‌توانید به طور کامل در کانالم گوش کنید:

https://t.me/azimimohsen/809
همچنین بخشی که مربوط به رفیع حالتی‌ست هم با باز کردن کامل همین مطلب بخوانید‌. 


         

بهشت زیر پای مادران است!

تکه‌ای از نمایشنامه‌ی گنجشکک اشی‌مشی
صدا و متن: محسن عظیمی
طراحی: رامتین رحمتی

https://t.me/azimimohsen/806

نمایشنامه‌ی «گنجشکک اشی‌مشی» درباره‌ی مردی‌ست که با دستانِ خودش زندگی‌اش را سوزانده است. مرد در چهار صحنه از نمایشنامه‌ صدای زنش را می‌شنود که در صحنه نخست و پایانی زنش از خودش، صحنه‌ای دیگر دخترش، و صحنه‌ای دیگر از معشوقه‌ی مرد می‌گوید. 

این بخش، چهارمین تک‌گویی اوست از زبان زنش که بنابه‌نوع حس و حال و شخصت زن سعی کردم احساسش را منتقل کنم و اسمش را گذاشتم: 
بهشت زیر پای مادران است!

تو فقط فرق گریه‌هام یادته. می‌دونی چرا؟ چون بیشتر گریه‌هامو دیدی. چون هر وقت دیدیم داشت گریه می‌کردم. چون نمی‌تونستم حرفامو بزنم بهت. چون می‌دونستم و چیزی نمی‌گفتم. فقط به خاطر گذشته. به خاطر دخترمون. همه عشقی که بهم داشتی تموم شده بود. همین که نازی اومد من دیگه نه عشقت بود نه همدمت نه حتی زنت. شدم یه مادر با یه بهشت خیالی. یه مادری که گاه به گاه که میلت اگه سرجاش مونده بود سری بهش می‌زدی و یادت می‌افتد فقط مادر نیست. زنته. ولی دیگه بوش برات بهترین بوی دنیا نبود. موهاش برات جنگل‌های وحشی ناپیدایی نبود که تووش گم شی. دیگه برات مهم نبود چه لباسی تنش باشه. بوی پیاز داغ گرفته بود؛ حتی وقتی عطری رو می‌زد که روز اول که عاشقش شدی زده بود. دیگه هیچوقت خونه رو براش طراحی نکردی تا روحش تازه شه. دکوراسیون خونه خودت بوی نا گرفته بود و تو فکر دکوراسیون خونه‌هایی بودی که ازشون پول بیشتری بچاپی تا خرج ولخرجی‌هات کنی برای کسایی که بوی پیاز داغ نمی‌دادن، من، من، من می‌دونستم تو، تو... ولی فقط گریه می‌کردم و می‌ساختم و می‌سوختم. انقد گریه کردم که سوختم. سوختم وسط آتیشی که تو راه انداختی. همه‌چی سوخت... همه‌چی سوخت.
محسن عظیمی

 

         

دوباره به دنیا آمدن

هر سال به نیمه که می‌رسد تیر ماه، دوباره به دنیا می‌آیم و با به دنیا آمدنم دنیا دوباره به دنیا می‌آید‌.

صدا و متن: محسن عظیمی

https://t.me/azimimohsen/804

هر بار که نیستی من سال‌های سال دور می‌شوم از تو. خودم را گم می‌کنم در کودکی‌ام و وسط بازاری سرپوشیده و پر ازدحام که تمام زن‌هاش چادرشان چون چادر مادرم سیاه است به جست‌وجوی دست مادرم که از زیرِ چادرش دستم را گرفته بود به تک تک زن‌ها دست می‌زنم. 

دست می‌زنم و بزرگ می‌شوم اما کودکی‌ام هنوز به جست‌‌وجوی دست مادرم به هر زنی که می‌رسد دست می‌زند. دست می‌زند و کم‌کم دستم رنگ چادر مادرم را به خودش می‌گیرد و تنم بوی تن زنانی که نه بوی گیسوان تو را می‌دهند نه بوی آغوش مادرم. لبانم مزه‌ی لبان زنانی که نه مزه‌ی لاله‌ی گوش‌های تو را می‌دهند نه پستان‌های شیری مادرم. گونه‌هایم به رنگ رژ لب زنانی که نه به رنگ سرخ لبان توست نه حنای دست مادرم.

و در پایان جان می‌دهم ته گور تنگ و تاریک تن زنی که چشمانش شبیه چشمان تو به رنگ شب است و دستانش هم‌چون دستان مادرم که نوزادی‌ام را هر شب در آغوش می‌گرفت. روی گهواره‌ی پاهاش برایم لالایی می‌خواند تا خوابم ببرد و در خوایگب چون جنینی برگردم به زهدانش، رویان شوم و بعد نطفه‌ای که پیش از لقاح با تخمک زمین می‌میرد ته کاندوم زمان‌. 
 

         

تهران وحشی

تهران وحشی
متن و صدا: محسن عظیمی
موسیقی: تکه‌ای از قطعه‌ی تهران ساخته‌ی محسن نامجو

https://t.me/azimimohsen/803

سکوت. دوربین. حرکت 
پیرزنی نشسته روبه‌روی درِ زندانِ اوین، عنکبوتی کنجِ چشمانش، تار می‌تند: این‌جا بویِ شوهرمو می‌ده... 
کات 
مادری گویی ضریحی مقدس باشد دیواری که رویش نوشته "مرگ بر امریکا"، دست می‌کشد روی دیوار و سپس دستش را روی شانه‌های پسرش، نرسیده به بیمارستانِ روانی روزبه: "الهم صلی علی محمد وآل محمد"... 
کات 
پسرکی از اهالی پشتِ گاوداری زندیه، سرِ کلاس، دفتری سفید در دستش، انشایش را می‌خواند: "خانه ما آن‌قدر کوچک است که پدر و مادرم مجبورند شب‌ها روی هم بخوابند"... آخه آقا خونه‌ی ما دوازده متره! 
کات 
پسری با آرایشی زنانه، نرسیده به چهارراهِ کالج، گنگ‌وُگمِ جنسیتش، منتظر مشتری، زیرلب ترانه‌ می‌خواند: "خودکشی مرگ قشنگی‌ست که به آن دل بستم"... 
کات 
شاعرپیشه‌ای تازه از قزل‌حصار آزاده شده، خمار وُ آویزان، نوای اذانِ صبح تووی گوش‌هاش، دور وُ برِ میدان امام‌حسین، با صندوق‌صدقه‌ای سیم‌بازی می‌کند و زیرلب زمزمه که: صدقه رفعِ خماری‌ست... رفعِ خماری... 
کات 
مردی درحالِ بالاکشیدنِ زیپِ شلوارش، زیر پُلِِ چوبی، از سرویس بهداشتی بانوان، بیرون می‌جهد، گازش را می‌گیرد، گم می‌شود. دخترک دادوُبی‌دادکنان به دنبالش: دیوس... پس بقیه‌ش چی؟... 
کات 
کارگری اخراجی با دست‌هایی تا زیرِ آرنج سوخته، کنار داروخانه‌ای دور از خانه، ته کارگرِ جنوبی گدایی می‌کند: "یا ابوالفضلِ عباس" 
کات 
زمین، منزجر از تجاوزِ بی‌رحمانه‌ی زمان، مرا سقط می‌کند زیرِ پلِ گیشا: نگران نباش! توو یه چشم‌به‌هم‌زدن یه لقمه‌ی خامم می‌کنه تهرانِ وحشی! 
کات 

محسن عظیمی

         

اندرحکایت زحمت‌کشان فلان‌کش و بهمان‌کش (قوادان)

در این وانفسا همین که تلاشت را تا ته بکنی -و صدالبته اگر خدا بخواهد- نیافتی به فلان‌کشی و بهمان‌کشی، خودش جای تقدیر و تشکر دارد‌. 

هر چند این قشرِ زحمت‌کشِ فلان‌کش و بهمان‌کش هم «نه پی جاه و جلال» بلکه شاید به قول ادامه‌ی همین مصرعِ حافظ‌جان «از بد حادثه» به این شغل پناه آورده‌اند. هرچند «تا به اقلیم وجود این همه راه» نیامده‌اند اما یحتمل به نقل از مصرعِ دومِ بیتِ ششمِ همین غزلِ حافظ‌جان «در این بحر کرم غرق گناه آمده‌ایم» البته ایم نه! اند. یا از ناچاری افتاده‌اند در این راه. باز از حافظ جان وام قرض‌الحسنه‌ی ۱۲ درصد می‌گیرم- «از پی قافله با آتش آه آمده‌ایم» البته ایم نه! اید هم نه! آمده‌اند.

و صدالبته با آتش آه و در ادامه‌ی آن احتمالا اوخ و اوف و جان و وای و آن اصواتی که نکیر و منکر را وامی‌دارد با آن عارضِ مخوف و وحشتناک‌ِ گشت‌ارشادوش‌شان شب قبر که شد، ظهور کنند و جماعت مفعول و فاعل و فعیل و فعل‌کش و ماست و لحاف و بقچه‌کش و تمامی اعضای باند فعال صنف قواد و دلال محبت را ترتیبات اجرایی دهند. یا اینکه ممکن است این فلان‌کشان و بهمان‌کشان زحمتکش به دلیل «آقاجان به‌خودم مربوطه. به تو چه؟ مگه ماست و لحاف و‌ بقچه‌ی بابای تو رو کشیدم؟!» از این کوره‌راه نان دربیاورند.

و حالا وامی دیگر این‌بار عجالتا از سعدی‌جان می‌گیرم که نه آن برادر و خواهر* باشند که به زور بازوی خود نان خوردی! نه آن‌یکی‌شان که خدمت سلطان کردی. فقط با استفاده از تبلیغات گسترده در اینستاگرام و فضای مجازی و غیرمجازی- به زورِ بازوی خود که نه، به زورِ عضوِ شریفِ خلقی که به نقل از یک جامعه‌شناسِ مسافرکش یا زن ثابت نداشتندی یا داشتندی و قانع نبودندی و روی به اعتباری آوردندی، قوادی می‌کنند.

*توضیحی به سعدی‌جان: سعدیا! از آنجایی که در این دورانِ زیادی باشکوهِ میهن کاملا و البته ظاهرا اسلامی‌شده‌مان، خواهران هم هم‌پای برادران، نان‌ بازوی خویش را می‌خورند؛ من خواهر هم اضافه کردم با اجازه! 

هرچند سعدیا! اکنون موسسات و اپلیکیشن‌های همسان‌یاب و صیقه‌‌یاب و همسریاب موقت و‌ دائم و اعتباری و آنلاینِ مجوزرسمی‌دار از وزارت بهداشت و نیرو! هم وجود دارد اما نمی‌دانم مدیران این موسسات را چه باید خطاب کرد؟! خدمات‌شان همان خدمات قوادی‌ست؛ سایت و اینستاگرام هم دارند و فرم آنلاین جهتِ عضویت و درجِ مشخصات فیزیکی و هندسی!

به نظرت همسریاب! همبستریاب! موقت‌یاب یا... اصلا بگوئیم «کنشگر جنسی» بهتر نیست سعدیا؟

محسن عظیمی

         

تکه‌ای از نمایشنامکِ «کپشن» از نمایشنامه‌ی «لایو». محسن عظیمی

زن: مرگ... مرگ... مرگ... کلیشه شده دیگه بابا. کپشن به این خوشگلی ته‌ش آدم بالا می‌آره. (حالت بالاآوردن)م

رد: حالت... تون بده!؟

زن: متنفرم از این روشنفکربازی‌ها! اگه بخوای بازم آخرِ کپشنت خودت رو بکشی، خودم می‌کشمت. دیگه‌م لایکت نمی‌کنم. اصلا بلاکت می‌کنم. گفته باشم.
مرد: آخه...
زن: کامنت گذاشتم بدونِ مرگِ آخرش خیلی زیبا بود. 
مرد: یعنی... با مرگِ آخرش زیبا نیست؟
زن: نه! فقط می‌تونه یه لایک داشته باشه، همین.
مرد: ولی... مرگ تنها چیز مطلقی‌یه که وجود داره.

#محسن_عظیمی
#لایو
#کپشن 
#داستانک
#داستان
#نمایشنامک
#نمایشنامه 
#نمایشنامه_نویس 
#نمایشنامه_نویسی 
#نمایشنامه_بنویسیم 
#نمایشنامه_خوانی 
#نمایشنامه_فارسی 
#نمایشنامه_بنویسیم 
#مسترکلاس_تئاتر 
#مسترکلاس_نمایشنامه 
#نمایشنامه_نویسان_ایرانی 
#نمایشنامه_ایرانی 
#نمایشنامه_نویس 
#نمایشنامه_خوانی

         

خرناسه‌های خاموش

خرناسه‌های خاموش
محسن عظیمی

چهل سال آزگار خانه‌اش چسبیده به اتوبانی‌ست که بیست‌وچهاری صدای ماشین‌ها چون امواجِ دریا، گاه خروشان و جوشان، گاه خموش و آرام به گوش می‌رسد.
بچه‌هاش براش خانه‌ای می‌گیرند در محله‌ای مسکوت، شب اول تا صبح خوابش نمی‌برد. دم‌دمای سحر خراناسه‌کشان می‌خوابد. اما تا چند روز هیچ خرناسه‌ای نمی‌کشد و بوی گندی تمام محله‌ی مسکوت را پر می‌کند.
 

محسن عظیمی

 

         

نَردَووان

آن روزها دستِ این نردبان به هر پشت‌بامی می‌رسید چون همه‌یِ خانه‌ها یک طبقه بودند!
حالا فقط دستش به پشت‌بامِ خانه‌یِ ما می‌رسد!

محسن عظیمی

این نردبان خیلی حرف‌ها دارد. هم‌سن‌وسال من است و شاید روزی یک داستان، داستانی بلند یا رمان شود با نام نَردَووان
 

         

نعره

صدا و متن: محسن عظیمی
موسیقی: تکه‌ای از تصنیفِ مرغ‌ سحر. فرهاد


نیمه‌شب. از دورها هنوز صدای فریاد می‌آید و در پاسخ نفیرِ گلوله‌هایی بی‌امان.
مادر روی پشت‌بام لباس‌هایِ آویزان از بندِ رخت را جمع می‌کند. می‌رسد به پیراهن و شلوارِ خونیِ پسرش که هنوز خشک نشده؛ در آغوش‌شان می‌گیرد و نعره می‌کشد!
 

محسن عظیمی

         

یا حکیم

«پدربزرگِ واژه یعنی خسرو و چه نعمتی برتر از داشتنِ آموزگاری بزرگ؛ هم حکیم، هم خسرو، هم رابطِ انسان و رهایی.»
سیدعلی صالحی

این برگِ نه‌چندان سبز، تحفه‌ی درویشیِ من و مایی‌ست که دست‌مان خالی و کوتاه است اما قلب‌مان با عشقِ «حکیمی» می‌دمد که «خسرو»وارانه آموخت‌مان کلمه می‌تواند چون شمشیری بُرنده، تارهایِ تباهی و تاریکی را بتاراند و تکه‌تکه‌ کند.
می‌تواند گل‌سرخی باشد برای معشوقی ناپیدا و عطرِ عاشقانه‌اش تمامِ این جهانِ زخمی و گرسنه را سیراب کند از صلح و آزادی. می‌تواند سوسویِ قلمی باشد هرچند کم‌سو تا کورسوی امیدی شود تنِ خونین رهروانِ مبارز را، در این ظلمت‌کده که گلویِ پرنده‌یِ آزادی، گورستانِ آوازهایی شده که سرنداده گورش می‌کُنند.
و شاید اکنون و در این دم، بتواند بوسه‌ای باشد از سَرِ ارادت و عشق، جانانه بر جانِ جانانِ «حکیمی» که «خسرو»وارانه آموخت‌مان تن به سکوت ندهیم‌ حتی اگر زبانِ خونین‌مان سر و تن و جانِ خزانی‌مان را داد به گردبادِ دار و سنگ و سنگسار.

محسن عظیمی

پیشکش حکیم‌مان؛ خسرو حکیم رابط

ویدئو: تکه‌ایی از پایان نخستین جشنواره‌ نمایشنامه‌نویسی آماره بزرگداشتِ خسرو حکیم‌رابط
 

         

برای دهمین سالگردِ تولدِ مرگِ زنده‌یادِ دکتر ایرج زُهَری

مدرس، منتقد و پژوهشگر تئاتر، نمایشنامه‌نویس، مترجم و کارگردان

شعرخوانی، آواز و ساز: زنده‌یاد ایرج زُهَری

 

اینکه ایرج زهری یک تئاتری به تمام معنا بود ادعای پرت و پلایی نیست چرا که او از بازیگری گرفته تا کارگردانی؛ نمایشنامه‌نویسی، دراماتورژی، نقد و پژوهش تئاتر، تدریس تئاتر، برگردان نمایشنامه‌های بزرگ و بسیاری از کارهایی که به گونه‌ای به تئاتر منتهی می‌شد دستی در آتش داشت. 
واقعیت این است او هیچ‌گاه به دنبال شهرت نبود و هر کاری از دستش برمی‌آمد برای تئاتر کرد و رفت.
اما در سال‌های پایانی عمرش، نه اینکه از گامهایی که برداشته ناراضی باشد بلکه به دلایلی که هیچ‌گاه برای نگارنده بازگو نکرد تمام صحبتش این بود که آقاجان فقط نمایشنامه بنویس که آقاجان فقط کارگردانی کن یا... که در آن زمینه به اوج برسی!
شاید سال‌ها تجربه این را به او آموخته بود ولی با موشکافی همین فقط‌ها شاید بتوان به نتایج دقیق‌تری در خصوص اینکه چرا او اینچنین مهجور ماند رسید.
هرچند این موضوع فقط یک روی سکه‌ای‌ست که نه دو رو بلکه هزاران روی گم و گور دارد. سکه‌ای که با هر چرخشش در آسمان هنر که سقفش ناپیداست رویی پنهان از خود نشان می‌دهد.
در صحبت‌های شفاهی مکتوب‌نشده‌ی نگارنده با ایشان در خیابان‌گردی‌های بی‌پایان، ایرج زهری همواره تاکید داشت کسی که پا در عرصه هنر می‌گذارد حالا هر هنری باید از گالری‌های نقاشی بازید کند‌. مجسمه ببیند. موسیقی گوش دهد و از کنسرت‌های موسیقی غافل نباشد. تئاتر ببیند. سینما برود. شعر بخواند. داستان و رمان و نمایشنامه و... شاید این حرف تازه‌ای نباشد اما در عمل بسیار سخت است.
در کتاب یادها و بودهایش تعریف می‌کند سال ۱۳۵۶ به دعوت بهرام بیضایی که مدیر گروه دانشکده‌ی هنرهای زیباست قرار می‌شود یک ترم سبک‌شناسی تئاتر تدریس کند. اما دانشجویان بعد از چند جلسه از او شکایت می‌کنند چون از آنها خواسته مثلا برای فهم بهتر سبک‌‌های ادبی: رئالیسم (نوشته‌های صادق هدایت)، ناتورئالیسم (عنتری که لوطی‌اش مرده بود صادق چوبک)، سمبولسم (هفت پیکر نظامی) بخوانند.
بیضای می‌گوید دانشجوها برای شناخت سبک‌های ادبی استاد دارند. زهری می‌گوید نخوانده‌اند و سبک‌شناسی جدا از ادبیات نیست‌. بیضایی هم می‌گوید درست است اما آنها سرکار می‌روند. تئاتر کار می‌کنند. برخی خودشان گروه دارند. نمی‌توانند تکالیف زیاد تو را انجام دهند. 
زهری می‌نویسد دفاع بیضایی از دانشجویان دردناک‌تر از شکایت‌ دانشجویان بود.

         

سیزیف

پس از آن خودکشی ناکام او فقط سیزیفی بود که شب را به روز می‌رساند و روز را به شب در تکراری بی‌سرانجام به نام زندگی

محسن عظیمی

 

         

برایِ زادرورِ سهراب سپهری

تکه‌ای از نوستالژی‌هایِ دهه‌یِ هفتادِ من

... و سهراب ودکایی در دستش به سلامتیِ شقایق -که قرار است تا هست زندگی کند- جرعه‌ای بالا می‌رود و به سیبی با پوست گاز می‌زند به جای مزه! داد می‌زند و به من می‌گوید بنویس: «زندگی خالی نیست...» می‌گویم: حفظم همه‌یِ این شعرت را... «مهربانی هست. ایمان...» عصبانی شده می‌گوید نه ایمان نه! «عرفان» این را به آن سانسورچیانِ بی‌هم‌چیزتان هم بگو! و ودکا را تا ته سر می‌کشد و باران می‌گیرد. می‌پرد زیرِ باران و چون رعدی خروشان فریاد می‌کشد: «زیر باران باید ودکا خورد.»


موسیقی از آلبوم در گلستانه 
اشعار: سهراب سپهری
موسیقی: هوشنگ کامکار
خواننده: شهرام ناظری 
دکلمه: محسن عظ
یمی

 

 

         

فقط برای بهمنِ محصص (فی‌فی) و خنده‌های زوزه‌وارش

دست و پایِ چپش را بریدند و نیم‌کره‌یِ چپِ مغزش را پاک کردند تا فقط از آن راهی که آنها می‌گویند برود. 

محسن عظیمی

 

         

باد

آمدیم از این دست بدهیم تا از آن دست... ولی از آن دست هم دادیم. دادیم و افتادیم. افتادیم و کسی نبود تا برسد به فریادمان، به دادمان، دادِ بی‌دادمان. افتادیم. بدجوری هم افتادیم؛ افتادیم جایی که نه بندی بود و نه کسی که کند آزادمان و نه شیرینی که تا شاید کند فرهادمان. فقط باد بود که آمد و قرار بود ببردمان جایی دیگر، جایی بهتر، جایی که هیچ‌وقت و هیچ‌گاه هیچ‌کسی هیچ‌کس را بی‌مقدمه نخواند. هیچ‌گاه هیچ‌کس هیچ بی‌کسی را از خودش نراند. جایی که هیچ طنابِ دار و تیربار و هیچ صندلی الکتریکی و هیچ سنگ‌ساری نباشد و رودخانه‌ای باشد خروشان که گندِ زندگی را بشوید از تن‌هایِ تن‌هامان ولی... ولی باد هم فقط داد بر بادمان. 

محسن عظیمی

کانال تلگرامی محسن عظیمی
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir
اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
http://aparat.com/halimatida
ارتباط:
https://t.me/azimimohsen1

 

 

         

سوناتِ تنِ تو

برای هم‌تن شدن با تنِ تو تک‌تکِ سازها را باید یاد بگیرم.  باید «ابلیس» شوم تا نت به نتِ «سوناتِ فانتزی سرگردانِ»* گیسوانت را که گویی «شوبرت» خلقش کرده چون نسیمی آبستنِ یک بوسه به رقص آورم و «سوناتِ مهتاب»ِ** صورتت را بتهوون‌‌وار لابه‌لایِ انگشتانم -که فقط تنِ کلاویه‌هایِ پیانو را لمس کرده- ملتمسانه لمس کنم و «سِرِنادِ شوبرت»*** را بخوانم برایت چون دل‌باخته‌ای که زیرِ پنجره‌یِ خانه‌یِ دل‌دارش می‌خواند «نازنینا نزدیک من آ. بیم مدار عزیزکم... دلبرا! مرا بشنو... لرزان به انتظارت نشسته‌ام. بیا شادم کن!»**** و لب‌هایم را لب‌به‌لبِ لب‌هات لبالب کنم از بوسه‌ای یک‌باره، پیوسته، ممتد و طولانی و تا لبِ گور گهواره‌یِ تنت را بجویم. 

متن و صدا: محسن عظیمی
ویدئو: 
Sheena Gutierrez, violin and Stepan Rudenko, piano
San Francisco - Miami - Boston

* سوناتِ پیانویِ فانتزیِ سرگردان، یکی از سخت‌ترین کارهایِ فرانتس شوبِرت است برای پیانو. شوبِرت با اشاره به دشوار بودن این قطعه جایی گفته: "شیطان ممکنه بتونه این رو اجرا کنه!"

**سوناتِ پیانو شماره‌یِ ۱۴ معروف به سوناتِ مهتاب اثرِ لودویگ فان بتهوون که در سال ۱۸۰۱ نوشته شده است.

***سِرِناد ِ شوبرت از پایه برای پیانو و سپس برایِ پیانو و آواز نوشته شد. سرناد‌ها قطعاتِ عاشقانه‌ای هستند که برای اجرایِ دلباخته زیر ِ پنجره‌یِ خانه‌یِ دلدار نوشته می‌شدند.

****تکه‌هایی از ترجمه‌‌یِ متنِ آلمانیِ آوازِ سِرِناد شوبرت

کانال تلگرامی محسن عظیمی
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir
اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
http://aparat.com/halimatida
ارتباط:
https://t.me/azimimohsen1

 


 

         

سرو هَرزِویل* 

گفت چشم بذار بشمار تا قایم شم. چشم گذاشتم روی تنه‌یِ همین سرو هَرزِویل، همین‌جا. شمردم. بعد گشتم تا پیداش کنم.‌ ولی هیچ‌جا نبود.

موهام سفید شد. خواستم همین‌جا زیر سایه‌سارِ همین سروِ هَرزِویل که بعدِ هزاران سال هنوز سبزه، گوری بکنم برایِ خودم. 

برگشتم دیدم برگشته. با موهایِ سفید. دستش رو گذاشت رویِ تنه‌یِ سرو. همین‌جا. گفت سُک س‍ُک! گفتم می‌دونستم برمی‌گردی‌. گفت تمومِ جهان رو گشتم تا جایی پیدا کنم نتونی پیدام کنی. اما تو بودی. همه‌جا بودی. حتی تویِ آیینه. 

بغلم کرد و فرو رفت تویِ تنم. خوابیدیم وسطِ گوری که فقط به اندازه‌یِ یک تن بود. 

*درختِ سروی چند هزارساله واقع در هَرزِویلِ منجیل

متن و صدا: محسن عظیمی
موسیقی: تکه‌ای از سمفونی لوانتین ۱. ابراهیم معلوف
ویدئو: اهورا ذالنور

 

کانال تلگرامی محسن عظیمی
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir
اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
http://aparat.com/halimatida
ارتباط:
https://t.me/azimimohsen1

         

تکه‌پاره‌ای از نمایشنامه‌یِ همیشه همه‌چیز یه‌جور نیست. نشر افراز. ۱۳۹۱

صدا و متن: محسن عظیمی

موسیقی: از آلبوم LITANIES با آهنگسازی نیکولاس لنز و اشعار نیک کیو 

مرد: (زیرلب سعی می‌کند چیزی که به ذهنش رسیده حفظ کند. در حالی که دنبال خودکار می‌گردد.) همیشه وقتی یه‌چیزی تموم می‌شه... تموم می‌شه... همیشه وقتی یه‌چیزی تموم می‌شه و به یقین می‌رسی... یه تردیدِ تازه... یه تردیدِ... یه تردید تازه به دنیا می‌آد... یه تردید تازه به دنیا می‌آد... (جمله‌اش را در حالی که می‌نویسد زیرلب می‌خواند. زن دستمالی توی دستش کنارش می‌آید.) همیشه وقتی یه چیزی تموم می‌شه و به یقین می‌رسی یه تردیدِ تازه به دنیا می‌آد. 
زن: داری می‌نویسی؟

کانال تلگرامی محسن عظیمی
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir
اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
http://aparat.com/halimatida
ارتباط:
https://t.me/azimimohsen1

         

عروسکِ پشتِ پرده

فکر می‌کرد عشقِ او هم در خانه‌اش عروسکِ پشتِ پرده‌ای دارد که به او بی‌توجه است. تمامِ خانه‌اش را گشت و پیداش نکرد. بی‌خبر از آنکه عشقش عروسکِ پشتِ پرده‌اش پسِ ذهنش پنهان بود. 

محسن عظیمی

کانال تلگرامی محسن عظیمی
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir
اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
http://aparat.com/halimatida
ارتباط:
https://t.me/azimimohsen1

         

سهراب‌خوانی

به باغ همسفران از کتاب حجم سبز
مجموعه‌ی هشت کتاب. سهراب سپهری

ویدئو: 
Bombs Turn Into Roses
Maya Youssef & London Contemporary Voices


صدا کن مرا.
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید.
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش‌بینی نمی‌کرد.
و خاصیت عشق این است.
کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین، عقربک‌های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می‌کنند.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام.
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.
مرا گرم کن
(و یک‌بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ،
اجاق شقایق مرا گرم کرد.)
در این کوچه‌هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم.
من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم.
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد.
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو، بیدار خواهم شد.
و آن وقت
حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم، و افتاد.
حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.
در آن گیروداری که چرخ زره‌پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.
و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش استوا گرم،
تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید.

کانال تلگرامی محسن عظیمی
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir
اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
http://aparat.com/halimatida
ارتباط:
https://t.me/azimimohsen1

         

بگذار بگذرم از...

بگذار بگذرم از تو، خودم و این پل که معلق مانده بین‌مان. بگذار بگذرم از رویِ تنم که پر شده از جایِ پاهایِ تو، از این قرارهایِ مقرر که بی‌قرارم می‌کنند و تکرارِ مکررِ واژه‌ها کنج ذهنم. از این خیابان‌هایِ یک‌طرفه‌یِ بی‌طرف که زیرِ چهارراه‌هایِ وحشت له می‌شوند. از کوچه‌پس‌کوچه‌هایِ کج‌ومعوجِ کپک‌زده، از خاطره‌هایِ خونین و خط‌خطیِ روزهایِ خط‌خورده. بگذار بگذرم از چشمانت که تابِ خیسی‌شان را ندارم دیگر، تابِ سرخی‌شان، تابِ بی‌تابی‌شان، تابِ آرام آرام کورشدن‌شان وسطِ این همه دود که آسمانُ ذهنم را ابری کرده. بگذار بگذرم از این پرسشِ بی‌پاسخ، از این سکوتِ مسلولِ سیاه‌شده رویِ سینه‌ام. نه، نگو چرا! فقط بگذار بگذرم. من دیگر طاقتم طاق شده و ذهنم باتلاق شده. بگذار بگذرم از تنورِ تنت که کنجِ ذهنم هنوز داغ است و خمیرِ تنم را می‌پزد. بگذار بگذرم پیش از آن‌که تنم بویِ عطرِ تنت را بگیرد. سرانگشتانم معتادِ گونه‌هایت شوند. پیش از آن‌که لبانت آبستنِ واژه‌هایم شود و مرگ به دنیا بیاید.

صدا و متن: محسن عظیمی

کانال تلگرامی محسن عظیمی
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir
اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
http://aparat.com/halimatida
ارتباط:
https://t.me/azimimohsen1

         

تکه‌هایی از نمایشنامه‌یِ همیشه همه‌چیز یه‌جور نیست.

         

عشق

پس حسین را ببردند تا بر دار کنند. صدهزار آدمی گرد آمدند. درویشی در آن میان پرسید که عشق چیست؟ گفت: امروز، فردا و پس فردا بینی. آن روز بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش بر باد دادند. یعنی عشق این است.

تکه‌ای از ذکرِ حسین منصور حلاج قدس الله روحه العزیز
تذکره‌الوالیاءِ عطار

صدا: محسن عظیمی

کانال تلگرامی محسن عظیمی
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir
اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
http://aparat.com/halimatida
ارتباط:
https://t.me/azimimohsen1

         

اجرایِ بداهه‌‌وارِ شعرِ بلندِ «شب و ناری، من و تب» از حسین پناهی

         

تو گاهی تویی، گاهی...

در اراجیف‌نامه‌هایی که بلغور می‌کند این دیوانه‌یِ بی‌بند‌وُ‌زنجیر، تو فقط تو نیستی. تو گاهی خیالی‌ست واهی، مخلوقِ خُلواره‌هایِ خَلیده در ذهنِ خط‌خطی‌اش.

تو گاهی تویی‌ فراری از بویِ گندِ تنِ مردانِ فحاشِ این کلان‌شهرِ فاحشه، وحشت‌آلوده از نخستین پریودِ زندگی‌ات، نخستین تجاوزِ بی‌پرده به باکره‌گی‌ات، نخستین عاشق‌شدن وُ دیوانگی‌ات.

تو گاهی تویی نوجوانی نابالغ، خواب‌زده‌یِ پلِ صراط وُ بهشت وُ جهنمی که معلمِ دینی‌ات چسبیده به تنت تویِ گوش‌هات فرو می‌کند.

تو گاهی تویی که هر شب با شانزده‌سالگی‌ات می‌خوابی که فاحشه‌ای موشرابی با لنزهایِ آبی مردَت کرد و از شانزده‌سالگی، عاشقِ شرابی وُ دریا.

تو گاهی تویی نوجوانی تازه‌ به ‌غرور رسیده که وقتی آقازاده‌ای می‌خواباند زیرِ گوشِ پدرِ کارگرت، به جوش می‌آیی و به جرمِ تا دسته فرو کردنِ چاقویی وسط قلبِ آقازاده، حلقه‌‌یِ دار اولین و آخرین هدیه‌ی جشنِ‌تولدِ هجده‌سالگی‌ات می‌شود.

تو گاهی تویی عروسِ بازی‌های هفت‌سالگی‌ِ من که خسته از تجاوزِ مشروعِ هرشبِ شوهرت، حالا شبیهِ برده‌ای فاحشه شده‌ای، زندانیِ فاحشه‌آپارتمانی اجاره‌ای.

تو گاهی تویی اسیری که بعد از هشت‌سال دفاعِ مزخرف، سی سال است کارَت قدم‌زدن وسطِ موزاییک‌های رنگ‌ُوُرورفته‌ی حیاط است، به عشقِ لحظه‌ای هواخوری، تا شبی وسطِ حمام با تیغِ ریش‌تراشی، تمامِ تنت را تکه‌تکه کنی.

تو گاهی تویی تِرنسی زیبارو که همیشه، بینِ واگنِ بانوان و آقایان وسط مترو، بلاتکلیفی، هراسیده از زیپِ بالا‌آمده‌ی شلوارِ آقایانِ تسبی‌به‌دست، گیتاربه‌پشت، شهوت‌به‌لب، امامه‌به‌سَر و خَرخنده‌ی چسبیده به روسریِ بانوانِ اَلنگو‌به‌دست، کوله‌به‌پشت، دشنام‌به‌لب، روسری‌به‌سَر و دربه‌در.

تو گاهی تویی، دختری دوازده‌ساله درحالِ رفتن که هنوز داری پشت آن ماشینِ قرمز برای ماندنِ من، دست تکان‌می‌دهی

تو گاهی تویی که خسته از این اینترنتِ نفتی، با این فیلترینگ‌های مفلوکش، ممنوعه‌ی خنده‌هایت را، گریه‌هایت را، بوسه‌هایت را با شکلکی می‌فشاری رویِ هاوارِ (فریاد) لب‌هایِ من

تو گاهی تویی که جوانه‌های زیبایِ تنِ زیبایت را فدایِ دیوانگی‌هایِ این دیوانه‌ی بی‌بندوُ‌زنجیر می‌کنی

تو گاهی تویی که روزی شبِ چشمانِ مرا دوست‌داشتی وُ، من ندانستم وُ نمی‌دانم

تو گاهی تویی که حتا گوش‌واره‌هایت، تنها تکه‌طلایِ طلادانِ خالی‌ات را می‌فروشی برایِ هندسه‌درمانیِ سرطانِ دیوانگیِ این دیوانه‌ی بی‌بندوُ‌زنجیر

تو گاهی تویی، گاهی او، گاهی من، گاهی کسی که فقط خودش می‌داند کیست، خدایی که همیشه، هر لحظه در هستیِ من، نیست می‌شود و دوباره هست کسی که گویی هیچ‌وقت نبوده، هست و پیدا نیست.

تو گاهی تویی، گاهی...

متن و صدا: محسن عظیمی
ویدئو: هلیا بنده
موسیقی: مهدی رجبیان از آلبومِ خاورمیانه

کانال تلگرامی محسن عظیمی
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir
اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
http://aparat.com/halimatida
ارتباط:
https://t.me/azimimohsen1

         

به یادِ زنده‌یاد پرتو کرمانشاهی (علی‌اشرف نوبتی) که پر کشید.

از ایل و تبارم فقط نامی مانده به جا، اما آهویِ کوهیِ درونم، جستان و خیزان، جنگنده و شجاع، خورشیدی در نگاهش، می‌خرامد به جست‌و‌جویُ ایلش «کلهر»* که سال‌هاست کوچ کرده از دیارِ ذهنم.

کلهر: کَل به معنایِ آهویِ کوهیِ نر و هور یا هُر به معنایِ خورشید

متن و صدا: محسن عظیمی
موسیقی
شعر: پرتو کرمانشاهی
آهنگساز: فردین خلعتبری
خواننده: احمد شکوری

این اثر نخستین‌بار با آهنگسازی تهمورث پورناظری و خوانندگی بیژن کامکار اجرا شده

کانال تلگرامی محسن عظیمی
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir
اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
http://aparat.com/halimatida
ارتباط:
https://t.me/azimimohsen1

         

دو عاشق

هر دو عاشقیم؛ تو عاشقِ نقاشی و‌ من عاشق نقاشی‌‌هایِ تو...

محسن عظیمی


تصویر: من و سالار مجید، نقاشِ زبردستِ کُرد، سلیمانیه، ژوئنِ 2012 

 

کانال تلگرامی محسن عظیمی
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir
اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
http://aparat.com/halimatida
ارتباط:
https://t.me/azimimohsen1

         

تکه‌ای از نمایشنامه‌یِ چرخ. محسن عظیمی. نشرِ افراز. ۱۳۹۶

هنوز مرگ نیومده سراغم. خیلی بهش نزدیکم، هر روز صبح که روزم رو با یه سیگار لبه‌یِ بالکن شروع می‌کنم؛ لابه‌لایِ صدایِ کفترها که عشق‌بازی می‌کنن باهم، یه صدایی از کلیسا می‌آد که فکر می‌کنم صدای مرگه که اومده سراغ سی‌و‌شیش سالگیم. 

هر روز سیگارم که ته می‌کشه زُل می‌زنم به موزائیک‌هایِ کفِ حیاط و رَدِ خون می‌بینم که آروم و بی‌قرار می‌ره تویِ حلقومِ باغچه، چکه‌چکه می‌چکه تویِ دهنِ درختِ توتی که بریدنش ولی هنوز نمرده. انگار منتظرِ خونِ منه تا جون بگیره.

تکه از نمایشنامه‌ی چرخ

صدا: محسن عظیمی
موسیقی: 
Arve Henriksen - Towards Language

 

کانال تلگرامی محسن عظیمی
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir
اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
http://aparat.com/halimatida
ارتباط:
https://t.me/azimimohsen1

         

تمامِ دنیا زیر سیگاری من است.

چه تابی می‌خورد تنت کنجِ ذهنم! واژه‌ها بی‌تابت شده‌اند. شعر نمی‌شوند. می.خواهند رویِ تنت حک شوند. خیالم جز تنِ تو به هیچ تنی تن نمی‌دهد. نفسم بده! بده! دودم کن. خاکسترم را هم بریز هر جا که خواستی. تمامِ دنیا زیر سیگاری من است.

متن و صدا: محسن عظیمی
ویدئو: تکه‌ای از موسیقیِ فیلمِ رضا موتوری با آهنگسازیِ اسفندیار منفردزاده

کانال تلگرامی محسن عظیمی
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir
اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
http://aparat.com/halimatida
ارتباط:
https://t.me/azimimohsen1

         

بیا تا باد به بادمان نداده...

بیا تا باد به بادمان نداده، تا خاک رویمان را نگرفته، تا آب از سرمان نگذشته، بی‌خیالِ دسته‌گل‌هایی که به آب داده‌ایم. مباداهایمان را به خاک و داد و بیدادهایمان را به باد بدهیم. حالا که شرابِِ باهم‌بودنمان رسیده بیا لبی تَر کنیم و آتشی به پا کنیم از عشق.

متن و صدا: محسن عظیمی
ویدئو: Song for Berta - Damien Rice, Sandrayati Fay & JFDR

تلگرامی محسن عظیمی
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir
اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
http://aparat.com/halimatida
ارتباط:
https://t.me/azimimohsen1

         

روزی تو را...

در حالی که خوابیده‌ای کنجِ شبِ چشمانم. در حالی که موهایت را چنگ می‌زنم زیرِ دوشِ باران. در حالی که سیگارت را از کنجِ لبت برمی‌داری و دودش را وسطِ ابرهایِ خسته‌یِ نفس‌هایم فوت می‌کنی. در حالی که بی‌هیچ بندی نشسته‌ای روی پاهایم و چون امواجِ خروشانِ اقیانوسی بی‌انتها می‌کوبی رویِ ساحلِ سنگیِ تنم. 

حتی شده از لابه‌لایِ نقطه‌چین‌هایِ لایِ کتاب‌ها، حتی اگر تمامِ جغرافیایِ تنم را چون لبانم دوخته باشند. با تنِ شلاق‌خورده و تکه‌تکه‌شده‌ام. پبش از آنکه آفتابِ قلبم غروب کند و این قرص‌هایِ لعنتی تمامم کنند؛ روزی تو را خواهم بوسید. آنچنان خواهم بوسید که جایِ لبانم رویِ تنت چنان نقش ببندد که هیچ‌کسی تاب دیدنش را نداشته باشد حتی آینه.‌ 

روزی تو را خواهم بوسید و دامنِ تنهایی‌ات را رویِ زمین، پیراهنِ آبی‌ات را رویِ آسمان خواهم کشید و تو را خواهم بوسید درحالی که رودِ لبانم آرام آرام روان می‌شود وسطِ دریایِ تنت و تمامِ تنم را با خودش میِ‌کشاند تا تهِ تهِ اعماقِ هزاران‌پاییِ وجودت.

متن و صدا: محسن عظیمی

ویدئو: هبة القواس - لما بدا یتثنی
Hiba Al Kawas - Lamma bada

 

تلگرامی محسن عظیمی
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir
اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
http://aparat.com/halimatida
ارتباط:
https://t.me/azimimohsen1

         

تکه‌ای از نمایشنامه‌یِ ژینوساید

اون عروس بخت‌برگشته یه گوشه نشسته بود داشت زیرلب آواز می‌خوند اما یه‌باره خون از گلوی بریده‌ش زد بیرون، بعدشم خفه شد. نگاه کنین هنوز داره از گلوش خون می‌آد. هنوزم داره آواز می‌خونه با لبای کبود و سیاه شده که هنوز جای دندونای کثیف اون کثافتا روشه. گوش کنین. می‌شنوین؟ صدای قشنگی داره، صداش بوی درد و خون و مرگ می‌ده. (مکث) اونایی‌ام که زنده موندن اونقدر راه رفتن که از تشنگی و گشنگی مردن. پشت سرشون پر شد از دست‌های قطع شده‌، جسدای ریزُ درشت، خونیُ سلاخی شده که جاده رو سنگفرش خون کرده بود. نگاه کنین خودشونم یادشون نیست. آره نیست. شکم گشنه، کله رو پوک می‌کنه. شما همه‌تون قربانی درافتادن حکومت‌هایی هستین که تا ابد با هم دشمنن. این می‌گه من، اونم می‌گه من. بعد می‌افتن به جون هم. این وسط فقط مردم کشته می‌شن، کشته،کشته، کشته شدی، کشته، «کرا کشتی تا کشته شدی زار؟/ تا باز که او را بکشد آنکه تو را کشت؟» آره اونا کشتن چون قبلش کشته شده بودن. بعد شما اونا رو می‌کشید. همین‌جوری بکش، بکش تا کی؟ تا قیامت؟ نه خیلی اون‌ورتر، تا وسط آتیش جهنم (مکث) «آتیش، آتیش چه خوبه، حالم تنگ غروبه، چیزی به شب نمونده، به سوز تب نمونده، به جستن و واجستن، تو حوض نقره جستن، تو قلب شب كه بد گِله، آتیش بازی چه خوشگله. دنیای ما قصه نبود. پیغوم سر بسته نبود. دنیای ما عیونه. هر كی می‌خواد بدونه؛ دنیای ما خار داره. بیابوناش مار داره. هر كی باهاش كار داره. دلش خبردار داره، دنیای ما بزرگه، پر از شغال و گرگه. دنیای ما -  هی هی هی . عقب آتیش - لی لی لی. آتیش می‌خوای بالا»

متن و صدا: محسن عظیمی
ویدئو: لالایی Ari Im Shokhg | برای نسل‌کشیِ ارمنیان. بازخوانی: سرژ تانکیان (عضو گروه System of a Down) همراه با لاریسا ریان. فیلم ۱۹۱۵. کارگردان: گارین هوانیسیان و آلک موهیبیان

 

کانال تلگرامی محسن عظیمی
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir
اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
http://aparat.com/halimatida
ارتباط:
https://t.me/azimimohsen1

         

یک تک‌گویی از ذهنِ خامِ جوانکی وامانده 

نذار، نذار الان دیگه مردِ خونه تویی. همه‌چی تویِ این خراب‌شده با پول درست می‌شه. جونِ آدمام می‌شه با پول خرید. تو دیگه اون سعیدی نیستی که هر نره‌خری می‌رسید می‌‌خواست سوارت بشه، الان دیگه خودت یه پا سوارکاری! همون بچه‌خوری که دم به دیقه بهت گیر می‌داد الان بچه‌ش خرته. پس می‌تونی. پول که داشته باشی سربازیتم می‌خری بدبخت! پاسپورتتم می‌گیری، نمی‌ذاری عشقت زیر دستِ‌ شوهرِ کثافتش تیکه‌تیکه بشه. باید نجاتش بدی از دستِ اون نره‌‌خر‌. ندیدی نازیت گریه‌ می‌کرد چی می‌گفت؟ آخه آدم باید خیلی پست باشه حاضر باشه زنش رو به خاطر پول کرایه بده! اونم نازیِ تو رو... باید بخریش اون دیوث پس‌فطرتو. بزنی ناکارش کنی پول دیه‌شه‌م بریزی رویِ نعشِ گه‌گرفه‌ش. آره، می‌خریش هم خودشو هم همه‌کس و کارشو. بچه‌شم می‌خری. بعد دستِ نازی‌تو می‌گیری با هم می‌رین، می‌رین یه جایی که هیچ‌ نره‌خری نتونه بهتون گیر بده. یه جایی که بشه، بشه با خیال راحت از تهِ دل نفس بکشی. اونقدر موهایِ نازی‌تو بو کنی، اونقدر بو کنی که تمومِ تنت بویِ، بویِ خاکِ بارون‌زده بگیره! 
 

کانال تلگرامی محسن عظیمی
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir
اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
http://aparat.com/halimatida
ارتباط:
https://t.me/azimimohsen1

         

تکه‌ای از شاعرانه‌یِ «حواسِ مرا تنت کن»

تکه‌ای از شاعرانه‌یِ «حواسِ مرا تنت کن». محسن عظیمی. با صدایِ پژمان احمدی


حواسِ مرا تنت کن و هیچ‌وقت از تنت درش نیاور. با حواسِ من دلت را به دریا بزن. آبتنی کن. با حواسِ من خواب ببین. راه برو. با حواسِ من عروس شو. به حجله‌ی دامادت برو. با حواسِ من خیانت کن. دروغ بگو. با حواسِ من هر کاری خواستی بکن، بکن ولی هیچ‌وقت نمیر. چه با حواسِ من چه بی‌‌حواسِ من، چه می‌گویم من؟ بی‌خیال! بیا، بیا سرما می‌خوری. بیا حواسِ مرا تنت کن. گرم نیست. اما از جنسِ چتری‌ست که عاشقِ باران است.

موسیقی: مینا مؤمنی. موسیقیِ متنِ فیلمِ «تَن‌ها». به‌کارگردانیِ مروارید کاشیان
ویدئو: تکه‌ای از فیلمِ. Undine   کارگردان: Christian Petzold

کانال تلگرامی محسن عظیمی
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir
اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
http://aparat.com/halimatida
ارتباط:
https://t.me/azimimohsen1

         

تکه‌ای از نمایشنامه‌یِ «همیشه همه‌چیز یه‌جور نیست». نشر افراز. ۱۳۹۱. محسن عظیمی

حالا تمومِ دنیا شده به اندازه‌یِ یه زندون که از توی اتاقکِ زایمون ختم می‌شه به این اتاقکِ کوچیکِ عینهو قبرستون با یه جسدِ زنده که یه وقتی آرزوم بود توی دستاش آروم بگیرم مث هـمون بچه که تا چشم باز کرد دید مادرش یه جسده (صدای زن گریه‌کنان) «همش تقصیر من شد!» (صدای مرد کاملاً جدی) «آخه زنده می‌موند که چی؟» 
فاصله که بود صدامو می‌شنیدی حالا هر‌ چی صدات می‌زنم انگار نیستی! همه‌چیزت شده نوشته‌هایی که خط‌خطی می‌کنی رویِ اون کاغذهایِ لعنتی، یه وقتی هفتِ صبح که می‌شد با یه بوسه‌یِ تازه بیدارم می‌کردی و نوشته‌های شبت رو برام می‌خوندی. منم... حالا معلومی، هستی، ولی وجود نداری.


تکه‌ای از نمایشنامه‌یِ «همیشه همه‌چیز یه‌جور نیست». نشر افراز. ۱۳۹۱. محسن عظیمی

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

         

متنی از دورها  به بهانه‌ی آزادیِ بکتاش آبتین به‌دستِ مرگ

وقتی ذهنِ زندان‌بان زندانی باشد؛ زندانی را تنها مرگ آزاد می‌کند.

گوشی رو بَرمی‌دارم و نِگاش می‌کنم. می‌گه:
«نِگام نکن، نِگام نکن! نه از پشتِ اون عینکِ صادق‌‌هدایت‌‌وارت که اون روزها چشات رو پشتش قایم می‌کردی از ترسِ خورد‌شدنش زیرِ مشت و لگد و باتوم، نه از پشتِ ویترینِ اون کتاب‌فروشی با تمومِ کتابای قیچی‌شده‌یِ فسیل‌شده‌یِ بی‌خودش. نه از کنارِ درِ همون مسجدی که اون‌روزها به جایِ مُهر و تَسبیح پُر از تفنگ شده بود و به جایِ مؤمن پُر از مغزهایِ خالی و شست‌وشوداده‌یِ یه مشت ظالمِ از همه‌جابی‌خبر. نه از لابه‌لایِ میله‌هایِ سبزِ همون دانشگاهی که سَرِ خونیِ شهاب رو لای میله‌هاش لِه‌ولَوَرده‌ کردن. نه از پنجره‌ی ِ گلُ‌وگشادِ اون خوابگاهِ چندطبقه که تنِ پاره‌پاره‌یِ شکوفه رو از گوشه‌ی دَهنش تُف کردن. نه از پشتِ این شیشه که قراره هفته‌ای چند دقیقه فقط چنددقیقه خونابه‌یِ چشمایِ تو رو به اعتصابِ صورتِ زرد من دعوت کنه. نه نِگام نکن. بی‌خیالِ شهاب و شکوفه. برو، برو بی‌چاره برو زندگیت رو بکن، با همون کسی که...» 
اشکش سرازیر می‌شه، اون‌قدر سَ... را... زیر... می‌شه که ملاقات تموم می‌شه. 

متن و صدا: محسن عظیمی
موسیقی: آهنگِ «متولد شده در فلسطین» از اَمال مثلوثی

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

         

تکه‌ای از نمایشنامه‌ی تریزومی ۲۱

من یه سَندرونِ داونی هستم که خیلی از شماها هنوز بهم می‌گین مُنگُل! خنده داره نه؟ آخه من خیلی شبیهِ مغول‌هام! ما زیادیم. خیلی زیادیم.‌ خیلی زیاد، تویِ همه‌یِ دنیا پخش شدیم. فکر کنم بچه‌هایِ اصلیِ آدم و حوا ما هستیم. می‌گی نه! نگاه کن! همه‌یِ ما تویِ هر نقطه از دنیا شبیهِ همیم.
 

تکه‌ای از نمایشنامه‌یِ تریزومیِ ۲۱. محسن عظیمی

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

         

تکه‌ای از نمایشنامه‌یِ آوازی تازه کنارِ پلِ کهنه. محسن عظیمی

 

پسر: مامانم می‌گه اگه منم مثِ بابام یه‌جا بمونم دِق‌مرگ می‌شم.
دختر‌: مگه بابات دِق‌مرگ شد‌ه؟!
پسر: آره.
دختر: چرا؟
پسر: آخه یه آواز بیشتر بلد نبوده.

دختری با گیجی سرش را تکان می‌دهد.

پسر: مامانم می‌گه به خاطر حرفِ مَردُم.
دختر: حرفِ مردم؟!
پسر: آره.
دختر: مگه چی می‌گفتن؟
پسر: می‌گفتن آوازت تکراریه.
دختر: خب یه آوازِ دیگه می‌خونده.
پسر : بلد نبوده که.
دختر: خب یاد می‌گرفته.
پسر : آخه اونم همین یه آواز رو دوست داشته، از باباش فقط همین یه آواز رو یاد گرفته بوده.
دختر: (در حالِ رفتن) خب یه جا نمی‌مونده.
پسر‌: نمی‌تونسته، مامانم می‌گه اون باید هر روز مامانمو می‌دیده (خیره به هم) یه بار آفتاب که دَر می‌اومده، یه بارم وقتی می‌رفته.

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

         

تکه‌ای از نمایشنامه‌یِ تریزومیِ ۲۱ محسن عظیمی

مرد: بفرمایید مشاهده بفرمایین ببینین همون سوسکه؟

زن: اهه بِبَرش اون‌ور. جلوت رو نگاه کن. عروسک رو لِه کردی.
پری: وای ببین چه بلایی سرش آورده.
مرد: گفتم نیمه‌جون نشه درد بکشه. یه‌باره خلاصش کنم.
زن: اینا هفتاد تا جون دارن کَله‌شونم بِکَنی باز می‌پَرن.
پری: کَله‌ی ما رو‌ هم هر چی می‌کَنَن باز هیچی نمی‌گیم.
صدای مرد: کَله‌یِ ماها رو از تویِ مخمون می‌کَنَن. یعنی یه بخش‌هایی از مخمون رو که ممکنه دردسرساز بشه می‌کَنَن.
زن: آره فقط اون‌ قسمت‌هایی که مربوط می‌شه به فوتبال و بازی و اخبار و‌ مزخرفاتِ اینچنینی، نمی‌کَنَن.
پری: باز شروع نکن دیگه!
مرد: خوبه بازم ما یه اخباری رو دنبال می‌کنیم بفهمیم دنیا دستِ کیه.
پری: (شوخی) دیشب دستِ کی بود حالا؟
صدای مرد: دیشب شبِ جمعه بود. ملت مشغول بودن. دنیام سپرده بودن دستِ اموات.

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

         

گذر

به جست‌وجویِ خودم، می‌گذرم. از هر چه که هست و نیست می‌گذرم. از کنارِ این‌ همه جسدهایِ بی‌نام‌وُنشان، از کوچه‌پس‌کوچه‌هایِ این شهرِ ویران، از رویِ دست‌هایِ دودگرفته و پُر از ماشینِ این اتوبان، از لابه‌لایِ آدم‌هایِ خسته و خواب‌آلوده‌یِ به میله‌هایِ وسطِ این مترو آویزان، از تسبی‌هایِ دراز و پیشانی‌هایِ داغ‌کرده‌یِ این ملتِ به‌ظاهر مسلمان، از تعابیرِ جهل‌آلودهِ جماعتی جماع‌زده از این طوفان، از دین و افسانه و فلسفه و منطق و این شکِ پنهان‌شده در دلِ این ایمان، می‌گذرم از هر چه که هست و نیست. از تو، اما نمی‌توانم بگذرم. چشمانت میخم می‌کند رویِ تنت و گیسوانت دستانم را گره می‌زنند رویِ گونه‌هایت و بوسه‌ای طولانی لبانم را روی لبانت، لبانت را روی لبانم حکاکی می‌کند. فرو می‌روم در تنت که فرو رفته در تنم. گم می‌شوم در تو که گم می‌شوی در من و لایِ شکافِ سینه‌هایت خودم را پیدا می‌کنم که تویی.

متن و صدا: محسن عظیمی
موزیک‌ویدئو: هانیا رانی. آلبومِ f major

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

         

گم‌ و گور

از زمانی که سوار شدم زیرِنظرش دارم.‌ دارد نقاشی می‌کِشد؛ یک پرتره، هرازگاهی از لابه‌لایِ جمعیتِ به‌هم‌چسبیده‌یِ مترو، نشسته رویِ صندلی‌هایِ روبه‌رویم به طرفم سرکی کشیده، نگاهم می‌کند و می‌کِشد. دارد مرا می‌کِشد. 
قطار می‌ایستد. باید پیاده شوم؛ موجِ جمعیت به سویِ درِ بازشده‌یِ قطار پرتابم می‌کند. کنارش می‌رسم و میله‌یِ آهنیِ کنارِ صندلی‌اش را محکم می‌چسبم. نگاهی به صورتش و بعد به صورتِ کاغذش می‌اندازم که مداد روی لبانِ پرتره‌اش مانده، وسطِ یک بوسه‌یِ طولانی!
پرتره، پرتره‌یِ کسی‌ست عینِ تو، نه دقیقا عینِ تو، خودِ خودِ تو، حتی لبخندش و چشمانش که سکوت کرده‌اند؛ سکوتی طولانی. میله از دستم رها می‌شود؛ جمعیت پیاده‌ام می‌کند و درِ مترو بسته می‌شود.
لایِ جمعیتی که می‌روند، که می‌آیند، گیج‌وُمنگ ایستاده‌ام خیره به قطاری که تویِ گلوی تنگ‌وُتاریکِ تونل گم و گور می‌شود؛ عینِ تو، دقیقا عینِ تو، خودِ خودِ تو که گم و گور شدی، شاید هم گم و‌ گور کردی خودت را، گم و گورت کردم وسطِ همین جمعیت!

گم و گور
صدا و متن: محسن عظیمی
موسیقی: انور براهم
The Astounding Eyes of Rita

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

 

@azimimohsen

         

از نمایشنامه‌یِ "همیشه همه‌چیز یه‌جور نیست". محسن عظیمی. نشر افراز. ۱۳۹۱

از نمایشنامه‌یِ "همیشه همه‌چیز یه‌جور نیست". محسن عظیمی. نشر افراز. ۱۳۹۱

زن: نمایش‌نامه‌یِ تازه‌س؟
مرد: هنوز نمی‌دونم.
زن: برام می‌خونیش؟
مرد: به‌دردِ خوندن نمی‌خوره.
زن: چرا باهاشون کار نمی‌کنی؟
مرد: با کی!؟
زن: با تئاترهای دیگه... مجله‌های دیگه... چه می‌‌دونم این‌همه نمایش داره اجرا می‌شه، مجله چاپ می‌شه. 
مرد: (با ناراحتی) پس هنوز حرفت اینه.
زن: نه نخواستم ناراحتت کنم... فقط گفتم شاید این‌جوری از این حال‌وهوا در بیای؟
مرد: (عصبی) چه‌جوری؟ کدوم حال و هوا؟
زن: اصلاً ولش کن بیا بریم غذا سرد می‌شه.

مرد سکوت می‌کند.

زن: (سعی دارد از دلش دربیاورد.) بیا بریم دیگه کلی زحمت کشیدم.
مرد: آخه من که شبا شام نمی‌خورم.
زن: خب باید بخوری تا بتونی بنویسی.
مرد: حتماً برای این مجله‌هایِ درپیت و تئاترهایِ مزخرف!
زن: نه، برای خودت، برای من.
مرد: (با تمسخر، نجواکنان) تو... من... تو به‌اضافه‌یُ من، مساوی با تُومَن...

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

​​

         

آبشار

رودی بودی سرگردان، زاده‌یِ چشمه‌ای جوشان. از میانه‌ی سنگ‌ها راهت را باز کردی و به صخره‌ای رسیدی که عاشقت شد. می‌توانستی از کنارش، از لای بازوانِ سترگش راه بیافتی و راهت را ادامه دهی اما بالا رفتی؛ از رویِ تنش تا به رویِ شانه‌هایش رسیدی، فرو ریختی و آبشار شدی، زیباترین آبشارِ جهان، جهانِ من که تنهاترین صخره‌یِ جهانِ تو‌ام.

متن و صدا: محسن عظیمی
ویدئو: قطعه‌یِ Abandonné -طردشده- ساخته‌یِ عماد عطار

https://t.me/azimimohsen/705

 

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

​​​

         

متروکه

تَرکت که کردم، تَرکم که کردی، متروکه شد تنم، متروکه شد تنت. ترک‌خورده و تکیده و تنیده لایِ تنِ توت‌هایِ نرسیده‌ای که به فرمانِ باد محکوم می‌شدند به لگدسار؛ زیرِ پایِ مسافرانی که دیگر هیچ‌گاه هیچ بوسه‌ای را حتی نامحسوس احساس نکردند؛ کنجِ ایستگاهِ شلوغی که متروکه شد.

صدا و متن: محسن عظیمی
ویدئو: اورسی/ Owersi

https://t.me/azimimohsen/704

 

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

​​​

         

تخمِ واژه‌ها

پاشیدنِ تخمِ واژه‌ها رویِ سنگ‌واره‌هایِ به‌جامانده از دورانِ پارینه‌سنگیِ عورِ و روتِ پیکره‌ات، آبیاری‌شان با بارقه‌هایِ جوشانِ سرابِ بیستونِ بوسه‌هام، جان‌دادن‌شان با خروشِ نوایِ تنبورِ نالنده و خروشنده و بالنده‌‌یِ جمخانه‌یِ تنم، پاگرفتن‌شان با آخرین گدازه‌هایِ خون‌باره‌‌یِ رگ‌هام و روئیدنت لایِ انگشتانِ بی‌جانم رویِ صفحه‌ای سپید در یک تن‌آمیزیِ تن‌وجان‌کام‌خواهانه بر تخته‌سنگِ شانه‌هات زیرِ آبشارِ پریشانِ گیسوانت. 
من کاری هوده‌تر از زائیدن و بوئیدن و بوسیدن و چیدنِ تو لایِ این واژه‌هایِ وحشیِ بی‌ هراس و هرس ندارم.

صدا و متن: محسن عظیمی
موسیقی: فرنود الهامی. سماعِ طرز. بداهه‌ای براساسِ مقامِ طرز

https://t.me/azimimohsen/702

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

​​​

         

دستانم خالی و کوتاه است

دستانم خالی و کوتاه است، نه می‌رسد به دَخل و نه خَرج و نه دراز می‌شود رو به کسی اما دلم پَرپَر می‌زند برای خرمایِ نخیلِ چشمانت. 

دستانم خالی و کوتاه است ولی قلمم پر از خون تا تزریق شود در رگ‌هایِ خشکیده‌یِ سرزمینی که قلبش نمی‌تپد دیگر. 

دستانم خالی و کوتاه است ولی لبم پُر از بوسه تا همین که لب تَر کنی رودی شود روان رویِ رودبارِ تنت. 

دستانم خالی و کوتاه است ولی ذهنم پُر از واژه که تا ناز کنی شانه‌به‌شانه، دست‌به‌دست، چوپی‌*کشان نازت را بخرند. 

دستانم خالی و کوتاه است ولی در شوره‌زارِ چشمانم گُلی جا خوش کرده که زیباترین گلِ جهان است و عجیب بوی تو را می‌دهد. 

*چوپی: رقص کُردی

ویدئو: کویرِ ورزنه؛ شرقِ اصفهان، تلاقیِ آب و کویر! از مهدی اقلیما

موسیقی: مینی‌-اپرای Litanies (نُدبه‌ها) اثر نیکولاس لنز 

Nicholas Lens & Nick Cave – LITANIE

https://t.me/azimimohsen/701

 

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

​​​

         

رخشانه

گیسوی بریده‌ات، تنِ تنیده‌‌به‌خونِ سنگ‌سار شده‌ات، قناری‌ها ناله می‌خوانند از فغانت رخشانه! پیکرِ بی‌دست‌و‌پای آنکه دوستش می‌داری زیرِ زخمه‌های تازیانه‌ی مزخرفِ خرافه، تکه‌تکه، می‌شود. کلاغ‌ها زوزه می‌کشند از فغانت رخشانه! بغضِ فروخورده‌ات را قورت نده! استفراغش کن روی تعصبِ جزمی این جماعتِ وحشی که مرگ پایانی برای تو و آغازی پر از فغان است برای ما که تفکرمان هر دم درحالِ سنگسار است و رویاهامان زخمیِ تازیانه‌هایِ حامیانِ همان جماعتِ وحشی! 

متن و صدا: محسن عظیمی
موسیقی: آریانا دلاوری. بازخوانیِ «چشمِ سیاه داری»

https://t.me/azimimohsen/700

 

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

​​​

         

عبور

تو کتابِ ممنوعه‌یِ دستانم در دستت، می‌خوانی مرا. من دفترِ پریش و آشفته‌یِ گیسوانت در دستم، تو را‌ می‌خوانم. 

تو ترانه‌ای یک‌بارمصرف، دعایی ماتم‌زده، شعری کپک‌آلوده و قصه‌ای سانسورشده که شلیک‌شده وسط سینه‌ام، می‌خوانی‌ مرا. من شعرِ سرخِ لبانت را ردیف می‌کنم در دستگاهِ بوسه‌ای طولانی روی لبانم.  

تو روی بومِ گردنت یک حلقه‌ی دارِ کلیشه‌ای و قلبی کلیشه‌ای‌تر که تیری خونین به دونیمش کرده روی قلبت می‌کشی. من سیگاری دیگر و دودش را حلقه می‌کنم دورِ حلقه‌ی دارت.

تو بومت را از دیوار آویز می‌کنی و دست می‌کشی رویِ حلقه‌‌ی دارِ کلیشه‌وارت. من خودم را کلیشه‌وار از آن به دار می‌کشم، وسطِ ذهنت و از چراغ قرمزِ تنت که گویی سبز نخواهد شد دیگر، عبور می‌کنم. 
 

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

​​​

         

ترجمه‌ام کن.

ترجمه‌ام کن به زبانِ تنهایی‌ات. کلمه به کلمه دردهایم را، با بوسه‌هایت. واژه‌هایِ ناشناخته‌یِ تنم را جست‌وجو کن؛ در فرهنگِ لغتِ قلبت و معنا کن بی‌معناییِ محضِ خیالم را.

ترجمه‌ام کن به زبانی دیگر. به زبانی که حروفِ الفبایش اصواتِ ناپیدایی‌ست که تنها در سینه‌هایِ تو جا دارد؛ وقتی انگشتانم با لمس‌شان در رقصی ناموزون از پا به پایت می‌افتند. 

ترجمه‌ام کن به زبانِ تنت که زبانِ تنِ مرا خوب می‌فهمد. انگشتانِ من فقط به زبانِ تنِ تو حرف می‌زنند. با ته‌لهجه‌ای که به لهجه‌یِ کنجِ لبانِ توست و واژگانی که آه می‌کشند وقتی تلفظ‌شان می‌کنی روی لبانِ من.

ترجمه‌ام کن به زبانِ سکوت که آبستنِ قصه‌هایی‌ست که نه می‌توان نوشت‌شان، نه گفت‌شان. قصه‌هایی که از چشمانِ تو آغاز می‌شوند و گره‌یِ نگاه مرا می‌گشایند و بی‌آنکه به سر برسند؛ تهِ تهِ چشمانم رویِ تختخوابِِ مژه‌هایم به خواب می‌روند.

مرا با واژه‌هایی نوشته‌اند که همه بر وزنِ رنگِ لبان تواند. هم‌ردیفِِ آهی که می‌کشی شیهه‌وار روی تنِ بی‌رکابِ من وقتی اشکهایت دُم‌اسبی می‌بارند از شهلایِ چشمانت رویِ گونه‌هایِ سینه‌هایِ خشکیده‌یِ من. 

مرا از واژه‌هایی قافیه‌باخته و ناخوانا نوشته‌اند؛ واژه‌هایی که خودِ ابهامند و فقط تویی که می‌توانی مرا بخوانی و روی تنت زمزمه کنی. صفحه به صفحه‌یِ تنم را 
با لبانت، وقتی بی‌قراریِ لبانِ مرا به قراری دیگر می‌رسانند؛ در یک قرارِ دیگر مقررم می‌کنند روی ساعتی که عقربه‌هاش در حال یک تن‌آمیزیِ دیگرباره‌اند.

مرا با خونِ تو نوشته‌اند؛ زیرِ روشنایِ چشمانت، با سرانگشتانتِ، از واژه‌هایی که همرنگِ تنِ تواند و بویِ بوسه‌هایِ تو را می‌دهند. از واژه‌هایی که معناشان تویی و حرف به حرف‌شان از الفبای تنِ تو و نقطه به نقطه به نقطه‌ای ختم می‌شوند که تویی.

https://t.me/azimimohsen/696

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

​​​

 

         

تکه‌ای از نمایشنامه‌ی همیشه همه‌چیز یه‌جور نیست

مرد: اونو خودشون چاپ کردن بدونه اینکه حتی ویرایش بشه، ریش و قیچی دستشون بود. ریشِ بی‌صاحب و یه قیچیِ تیز که سال‌هاست کارش بُریدنه، ولی من اینو هیچ‌وقت بهت نگفته بودم. شاید فکر می‌کردم اهمیتی نداره شایدم...
زن: مهم نیست.
مرد: وقتی یه جلدشو چند وقت بعدش توی یه حراجی کتاب دیدم که کتاب‌ها رو عینهو شلغم درهم برهم ریخته بود تو بساطش، فهمیدم یارو همه‌رو یه‌جا کیلویی خریده. با چند کیلو اضافه وزن و یه کمی ارزون‌تر همه‌رو ازش خریدم.
زن: چه کارشون کردی؟
مرد خوشبختانه از بارون خبری نبود وگرنه منم همون کاری که تو کردی می‌کردم.
زن: سوزوندیشون؟
مرد: خاک روشونو گرفته بود. خاکشون کردم گوشه‌یِ همون قبرستونِ قدیمی کنارِ قبرِ بابام.

سکوت

مرد خیلی‌وقته احساس می‌کنم وسط حراجی اون یارو کتاب‌فروشه افتادم و سال‌هاست که دارم خاک می‌خورم. 

از نمایشنامه‌ی «همیشه همه‌چیز یه‌جور نیست» برگزیده نخستین جشنواره‌یِ نمایشنامه‌نویسیِ
افراز. ۱۳۹۱.

این اثر توسطِ «کمپانیِ تئاترِ گویشی» در موسسه‌یِ میس‌هالِ شیکاگو، ژوئن ۲۰۱۱ به‌سرپرستیِ عزتِ گوشه‌گیر با ترجمه‌یِ ستاره بهروزی به زبانِ انگلیسی اجرای نمایشنامه‌خوانی شد. 

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

​​​

         

رو...یا

شاید باور نمی‌کنی اما بعدِ تو، هر چه گفتم از صدایِ قلبم
باور نکردند. شناسنامه‌ام را بردند و‌ پُر کردند. کسی آمد به خانه‌ام، اتاقم، کنارم، سرش را گذاشت رویِ سینه‌ام اما وقتی گوش داد به صدایِ قلبم، رخت‌هایش را تن کرد و رفت و باورکن بعدِ تو هر که آمده رختش را تن کرده و‌ رفته و همه باور کرده‌اند؛ قلبِ من از نام تو می‌زند: رو... یا.. رو... یا... رو... یا...

محسن عظیمی

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

​​

 

​​​​​

         

تکه‌ای از نمایشنامه‌ی یک کلاغ، یک طوطی

 

: الان نه جنگلی هست/ نه شیری و پلنگی/ نه رودخونه، نه دریا/ نه ماهی و نهنگی/ درختا رو بریدن/ دریاها هم خشکیدن/ دیگه سبزی نمونده/ همه گلا رو چیدن/ آدما منظورمه!/ که دشمنن با همه/ که خیلی دل سیاهن/ همیشه سدِ راهن/ اگه بشیم معترض/ همه می‌شم منقرض!   
: منقرض؟!    
: آره دیگه همینه/ تا آدمایِ زورگو/ پاشون روی زمینه/ نمی‌ذارن هیچ‌کسی/ رویِ خوشی ببینه!

صدای شلیک چند گلوله

: برو برو دَر برو/ بجنب و تندتر برو/ دارن می‌آن این‌وری/ بپر برو اون‌وری/ می‌گن که پشتِ این کوه/ هنوز یه دریاچه هست/ دور و برش سبزه‌زار/ مزرعه و باغچه هست.

صدای شلیک گلوله‌ها بیشتر می‌شود.

تکه‌ای از نمایشنامه‌ی یک کلاغ، یک طوطی
منتشرشده در مجموعه نمایشنامه‌ی کودکان و نوجوان بادکنک طلایی. ۱۳۹۸. محسن عظیمی

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

​​​​

 

 

 

         

قصه‌یِ ما

یکی بود، یکی نبود. نه قصه‌یِ ما نه بود دارد، نه نبود. نه به سر می‌رسد و نه کلاغی دارد که به خانه‌اش نرسد. غیر از خدا هیچ‌کس نبود هم نه، ندارد. غیر از من و تو هیچ‌کس نبود دارد. قصه‌یِ ما هر سطرش بویِ بوسه می‌دهد و هر فصلش‌ بویِ تنِ تو که از تنِ من تن‌واره‌ای می‌سازد برایِ تنها شدن. قصه‌ی لب‌هایِ آبستنِ توست که روی لب‌هایِ من بوسه می‌زاید و دستانت که دستانم را می‌کارد رویِ سینه‌هات تا سبز شود تنت رویِ تنم.

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

​​​​​

         

تکه‌ای از نمایشنامه‌یِ سلما

به این عروسک می‌گن عروسکِ بی، بی یعنی عروس، مادربزرگم قبل از عروسی‌مون بهم دادش. خودش درست کرده بود. می‌گفت قدیما این عروسک رو می‌ذاشتن تویِ جهیزیه‌ی عروس،  با یه بند آویزونش می‌کردن تویِ اتاق عروس و دوماد. بهش می‌گن عروسکِ سنگ صبور.

از وقتی مادربزرگم این عروسک رو بهم داد دیگه خیلی تنها نبودم. هر وقت غصه‌م می‌گرفت باهاش حرف می‌زدم. همه‌چی رو بهش می‌گفتم. دیگه فحش‌ها و کتک‌های شوهرم و خونواده عموم رو راحت‌تر می‌تونستم تحمل کنم. همه رو براش تعریف می‌کردم. دلم آروم می‌گرفت. 

این آخریا شوهرم یه روز برگشت بهم گفت برو با دوستت مائده حرف بزن! من خیلی ازش خوشم می‌آد. راضی‌ش کن زنم بشه. هیچی نگفتم. نصفه‌شب طاقت نیاوردم. لباسامو برداشتم که برم. وقتی فهمید اونقدر کتکم زد که بیهوش شدم. به هوش که اومدم مادربزرگم روی سرم بود. با همون صدایِ گرم و همیشگیش گفت: نجمه. نجمه جان خوبی دخترم؟ بعد عروسکم رو داد بهم، بغلش کردم. گریه‌م گرفت. انقد گریه کردم که عروسک خیس شد از اشکام.

تکه‌ای از نمایشنامه‌یِ سلما. انتشاراتِ دفاع. ۱۳۹۹. محسن عظیمی

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

 

 

         

تکه‌ای از نمایشنامه‌یِ آجر

صحنه‌یِ صفر

سکوت. تاریکیِ مطلق. صدایِ عبورِ ماشین‌ها از دور.

آنا: یادته همیشه می‌گفتی بیا فکر کنیم هیچ اتفاقی نیفتاده؟
آتا: دیگه نمی شه.
آنا: چرا نشه؟
آتا: آخه این یکی فرق می‌کنه.
آنا: چه فرقی؟
آتا: خیلی فرق می‌کنه.
آنا: اینم مثِ اتفاقای دیگه، مثِ من، تو، همه.

مکث

آتا: خوابم نمی‌بره.
آنا: منم. فکر می‌کنی فردا بتونیم یه خونه پیدا کنیم؟ 
آتا: نمی‌دونم.

مکث

آنا: راستی چرا این‌جا پشه نداره؟

تکه‌ای از نمایشنامه‌یِ آجر. برگزیده‌یِ بهترین نمایشنامه‌یِ سی‌وسومین دوره‌یِ جشنواره‌یِ تئاترِ فجر. محسن عظیمی

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

         

تکه‌ای از نمایشنامکِ هشتمِ نمایشنامه‌ی لایو

زن: یعنی فهمیده؟
مرد: نمی‌دونم.
زن: فقط یه لحظه عکست رو دید. چیزی نگفت ولی یه‌دفعه رفتارش عوض شد.
مرد: همین‌جوریه! وقتی ناراحته نمی‌تونه پنهانش کنه ولی چیزی نمی‌گه. 
زن: ما اصلا دیگه رابطه‌ای باهم نداریم. من صُبِ کله‌ی سحر می‌رم کلینیک، اونم یا خونه‌س یا دانشگاه تا شب.
مرد: شب چی؟
زن: هیچی اون بغلِ سگش می‌خوابه، منم بغل خودم.
مرد: اگه فهمیده باشه خیلی بده.
زن: بدترش اینه دقیقا نمی‌دونه ما چه رابطه‌ای داریم؛ ممکنه هر فکری بکنه با خودش.
مرد: بهتره بهش بگیم.
زن: چی بگیم؟
مرد: اینکه همدیگه رو پیدا کردیم.
زن: نه!
مرد: آخه چرا؟
زن: نمی‌دونم از اون زمان که باهم صمیمی بودیم خیلی گذشته؛ اگه بهش بگیم باید به زنِ تو هم بگیم.
مرد: چرا اسمشو نمی‌گی؟
زن: خب الان زنته دیگه.
مرد: شما که خیلی باهم رفیق بودین. ما باهم به‌هم زدیم؛ اون چه تقصیری داشت؟
زن: به خاطر تو بود همه‌ش. تو به هیچکی محل نمی‌ذاشتی. اون‌وقتا توی لاکِ خودت و عشقِ خیالیت بودی. اون خیلی بهت نزدیک بود. من... من... باهاش دوست شدم که بتونم به تو نزدیک بشم.

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

​​

         

تکه‌ای از نمایشنامه‌ی حلقه

منتشرشده در مجموعه نمایشنامه یک فضای تهی. نشر انار. کانادا، مونترال، 2020.

اگه نتونی فراموش کنی؛ همون دردِ به دنیا اومدنت پانگرفته از پا می‌ندازت. نمی‌تونی فراموش کنی. نمی‌تونی و پا نگرفته از پا می‌افتی. می‌افتی و دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونی پا بگیری. هیچ‌وقت نمی‌تونی بفهمی از کجا اومدی؟ به کجا می‌خوای بری؟ چون نه می‌تونی بری، نه می‌تونی برگردی. فقط احساس می‌کنی یه چیزی داره تو رو می‌کشه به یه جایی، یه چیزی که نمی‌دونی چی‌یه. یه جایی که نمی‌دونی کجاست؟ فقط می‌دونی تاریکه. تاریک و سیاه، اونقدر تاریک و سیاه که هیچی توش پیدا نیست. هیچی، حتی خود هیچی، حتی خود هیچی...

خرید نسخه چاپی از طریق: سایت 
lulu و Amazon

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

​​

         

نمی‌توانم...

نمی‌توانم. نمی‌توانم ببویمت. نگاهت کنم. دستت را بگیرم. لب‌ به لبت شوم. به آغوشم، دلت را خوش کنم. آغوشم را جاگذاشتم در آغوشِ آغوشی بی‌آغوش. لبم را بریدند رویِ لبانِ فریادهایی که سنگ‌سار شدند. دستم دست‌به‌دست شد لابه‌لایِ دست‌هایی که به دنبال تن‌شان بودند. کاسه‌ی چشمانم را پُرِ خون کردند؛ جلوی چشمانِ آسمانی که فقط خون سرفه می‌کرد. چند تکه استخوانم همین که فقط بویِ خاک می‌دهم؛ خاکی که استفراغم کرد در خودش. 

 

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

​​

         

نترس

نترس! نترس! نترس! روسری‌ات را به باد بده. لباس‌هایِ سیاهت را به طوفان. تنت را به آب بزن. دلت را به دریا. ذهنِ من نه سواحلِ خزر است نه خلیجِ عربیِ فارس، ساحلِ بی‌کرانی‌ست که کران تا کرانش از آنِ توست.

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

​​

         

 
© Copyright. mohsenazimi