برایِ زادرورِ سهراب سپهری
تکهای از نوستالژیهایِ دههیِ هفتادِ من
... و سهراب ودکایی در دستش به سلامتیِ شقایق -که قرار است تا هست زندگی کند- جرعهای بالا میرود و به سیبی با پوست گاز میزند به جای مزه! داد میزند و به من میگوید بنویس: «زندگی خالی نیست...» میگویم: حفظم همهیِ این شعرت را... «مهربانی هست. ایمان...» عصبانی شده میگوید نه ایمان نه! «عرفان» این را به آن سانسورچیانِ بیهمچیزتان هم بگو! و ودکا را تا ته سر میکشد و باران میگیرد. میپرد زیرِ باران و چون رعدی خروشان فریاد میکشد: «زیر باران باید ودکا خورد.»