تو فقط هشتم اردیدوزخ شصتونه نمردی
تو فقط هشتم اردیدوزخ شصتونه نمردی، هرسال میمیری! مادر از همان سالی که رفتی و هنوز چهل ساله هم نشده بود میگفت اگر بود تازه پنجاهوپنج ساله بود. هر سال هشتم اردیدوزخ که میرسد میگوید اگر بود تازه شصت ساله بود، هفتاد ساله بود، هشتاد ساله بود، نود ساله بود؛ فلانی را ببین نود و چند سال دارد هنوز زنده است. کاش فقط ده سال بیشتر زنده میماند، کاش فقط... کاش... او پر از کاش است و این کاشها غرقش میکنند در گذشتههای با تو و بیتو و از اکنونش بیخبر است و ذهن و تنش را میخورند هر دم این کاشها چون خوره! اما تو تازه است مرگت و با هر مرگ تازهای تازهتر میشود برای من! وقتی کولبری، سوختبری کشته میشود و کودکش خون گریه میکند! وقتی مبارزی اعدام میشود در راه آزادی و کودکش نعره میکشد... وقتی آن کودک غزهای گریهکنان جنازه پدرش را میبیند و زیر گریه میزند! وقتی... وقتی... هر اردیدوزخ که فرا رسیده در این سی و چند سال چیزکی نوشتهام از تو و یادت که زنده است هنوز اما سالها پیش سهپارهای نوشتم که هرسال تازهتر میشود:
وقتی رفتی باورم نشد
وقتی باورم میشود
که باورم برود
...
زیرسیگاریات پر شد
از ته سیگار و
تو از تهماندهی ماندن
...
کلاغی دید خوابیدهای
سنگش زدم
یک کلاغ چهل کلاغ شد و
گفتند مردهای
محسن عظیمی، هشتم اردیدوزخ ۱۴۰۳