محسن عظیمی

تکه‌پاره‌ای از نمایشنامه‌ی "همیشه همه‌چیز یه‌جور نیست". نشرِ افراز. ۱۳۹۱

 

صدای زن: (از توی آشپزخانه) می‌دونی این شمع مالِ کِیه؟
مرد: (نجواکنان با خودش در حالی که سعی می‌کند بنویسد) جلزولزِ غذایی که... جلزولزِ غذایی که می‌سوزه...
صدای زن: من که هیچ‌وقت یادم نمی‌ره.
مرد: غذایی که می‌سوزه و... می‌سوزه...
صدای زن: فقط یه‌بار روشنش کردیم.
مرد: می‌سوزه و ما... ما...
صدای زن: یادت نیست؟
مرد: ما... ما از هم سیر می‌شیم... جلزولز غذایی که می‌سوزه و ما از هم سیر می‌شیم.

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

​​

​​​​​​

         

تکه‌ای از نمایشنامه‌ی لعنت‌آباد

تکه‌ای از نمایشنامه‌ی لعنت‌آباد
محسن عظیمی

برادر بزرگ: اون خون چی‌یه توی دسشویی؟
برادر کوچک: کدوم‌ خون؟
برادر بزرگ: لبِ سنگِ مستراح ماسیده، یکی دوتا از دستمالام خونی‌مالی افتاده روی زمین.
برادر کوچک: چیزی نیست.
برادر بزرگ: نکنه تغییر جنسیت دادی؟ از فردا باید خرج پوشکتم بده‌م دیگه، به پیرمرده‌م بگم شاید رحم کرد بهت، گرفتت تا چهار تا زنش کامل شه.
برادر کوچک: یکی از سگ‌هایی که با تیر زده بودن نمرده بود هنوز، رفتم دیدم خون ازش می‌ره و داره می‌میره. آوردم شستمش زخمش رو بستم.
برادر بزرگ: خب چرا ردِ خونش توی حیاط نیست؟
برادر کوچک: بارون اومد شستش؟
برادر بزرگ: کدوم بارون؟
برادر کوچک: بارون، بارونه دیگه.
برادر بزرگ: آره زمینا تر می‌شه ولی نه، خونی می‌شه. (درنگ) چی کارش کردی حالا؟
برادر کوچک: کی‌ رو؟!
برادر بزرگ: سگه رو دیگه.
برادر کوچک: هیچی، تموم کرد. خاکش کردم.

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

 

​​​​​

         

اسیرِِ اسیدی

اگه دوست نداری اعدامم کنی بپیچم لای سیگارت، بذار کنجِ لبات و با یه کامِ عمیق دودم رو‌ حبس کن، حبسِ سینه‌ت. من از همون روزی که دیدمت اسیرِ چشات شدم‌. هنوزم اسیرم. 

سکوت

اسیدم که پاشیدم توی صورتت، باز آزاد نشدم. 

 

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

​​

 

         

تکه‌ای از نمایشنامه‌ی چرخ. نشر افراز. ۱۳۹۶ 

آقا وقتی فهمید می‌خوایم بریم جبهه با کمربندش افتاد به جونمون، داد می‌زد و می‌گفت شما مگه چند سالتونه؟ شما اصلاً می‌دونین اسلحه رو کدوم‌وری بگیرین دست‌تون؟ یه نارنجک بخوره کنارتون می‌شاشین به خودتون، از ترس می‌زنین همدیگه رو می‌کشین. 

مکث

خلاصه نشد، نشد بریم. راستش من بیشتر دوست داشتم فرار کنم؛ از مدرسه، از خونه، از بدبختی، از دست کفشای پاره‌ای که جرأت نداشتیم به آقا بگم پاره شده. خسته بودم. دوست داشتم برم هنرستان، بنویسم، تئاتر کار کنم ولی نشد، نمی‌شد، اول باید گلیممونُ از لجن‌زاری که سایه‌ش افتاده بود رو سرمون می‌کشیدم بیرون. معلم تئاترمون آقای الهامی یه کتاب بهم داد از، اسم‌نویسنده‌ش یادم رفته، یه جاش می‌گفت: «فقر، مادرِ همه‌ی بدی‌هاست.»

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

​​​

         

تکه‌ای از نمایشنامه‌ی هجده. نشر آماره. ۱۳۹۹. محسن عظیمی

 

محسن: من می‌دونستم.
سوری: چیو؟!
محسن: رویا بهم گفت؛ قبل اینکه چشاشو ببنده، کفِ خیابون افتاده بود، دهنش پرِ خون بود، چشای من پُرِ اشک، گفت جلوی سوری رو بگیر! طرف زن داره. گفت خواستم بهش بگم، ترسیدم بلایی سَرِ خودش بیاره. بعدم تموم کرد.
سوری: چرا الان اینا رو می‌گی؟
محسن: نمی‌دونم شاید...
سوری: همون روز فهمیدم. کثافتِ رذل! 
محسن: اومدم بهت بگم دیدم بیمارستانی.
سوری: کاش نمی‌بُردَنَم بیمارستان! راحت می‌شدم. ولی رویا حیف شد. نباید توی اون شلوغیا می‌بردیش وسطِ خیابون. این همه داد زدین چی شد؟ ها؟ تا وقتی بمیری باید عذابش رو بِکشی.
محسن: من یه عمره مُردم! (زمزمه‌کنان با خودش) سالهاست خودم را حراج کرده‌ام ولی هیچ خریداری ندارم. باید بند و بساطِ تنم را جمع کنم، قبرِ بی‌صاحبی، تابوتِ دسته‌دومی، جویی، جدولی، جایی... می‌بینی رِسَد آدمی به جایی که مرگ هم مُفت نمی‌خردش.

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

​​​

         

درد

اولش درد فقط یک کلمه بود؛ آن‌هم با ته‌لهجه‌ی کُردی، وردِ زبانِ مادرم: «دردِ بی‌درمان بگیری هی!» این وقتی وردش می‌شد که از در و دیوار بالا می‌رفتم و وقتی در و دیوار دورِ سرم می‌چرخید و می‌افتادم، وردش عوض می‌شد: «دردِت بُخورَه روی سَرِم!» 

اما حالا نه می‌توانم از در و دیوار بالا بروم، نه در و دیوار می‌توانند دور سرم بچرخند و نه می‌توانم بیافتم و... درد هم فقط یک کلمه نیست؛ طولانی‌ترین رُمانِ دنیاست که انگار مادرم نوشته با همان ته‌لهجه‌ی کُردی.

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

​​​

         

زیباترین آبشار جهان

رودی بودی سرگردان زاده‌ی چشمه‌ای جوشان. از میانِ سنگ‌ها راهت را باز کردی و به صخره‌ای رسیدی که عاشقت شد. می‌توانستی از کنارش، از لای بازوانِ سترگش، راه بیافتی و راهت را ادامه دهی اما بالا رفتی؛ از روی تنش تا به روی شانه‌هایش رسیدی، فرو ریختی و آبشار شدی، زیباترین آبشارِ جهان، جهانِ من که تنهاترین صخره‌ی جهانِ تو‌ام.

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

​​​

         

حواسِ مرا تنت کن!

حواسِ مرا تنت کن. تنت را نُت به نُت موسیقیِ تنم کن. آواز شو، شور، روی لبم.‌ دریچه‌هایِ بسته‌یِ قلبم را به رویِ وحشیِ گیسوانت باز کن. خون شو؛ رگ به رگ، رگ‌ به‌ رگِ رگ‌هایم شو. از سیاهرگِ ذهنِ سیاهم به سرخرگِ قلبم بریز. شلیک شو؛ چون گلوله‌ای وسطِ پیشانی‌ام و این پیشانی‌نوشتی که نوشته هیچ‌وقت به تو نخواهم رسید را تکه‌پاره کن. خط بزن. منهدم کن.

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

​​​​

         

تکه‌ای از نمایشنامه‌ی نیمه‌تمامِ تجاوز در پلاتو چخوف به سبک استانیسلاوسکی

مرد: خدائیشم عین جادوگرایی. بینم فال مالم می‌گیری؟ ورق دارما، بیارم؟ دعا معا چی؟! از همینا که می‌دن به دخترای دم‌بخت، شاشِ گربه و بچه مچه و اَن من می‌ریزن توی غذای طرفشون تا بختش وا شه، جادو شه بیاد بگیرشون! (می‌خندد) ولی خدائییش اگه واردی یه موکل واسه ما بگیر، می‌گن خیلی از این بازیگرا مازیگرای معروف و اونایی که الکی، نه قیافه دارن، نه پول دارن، نه قد و قواره، با موکل معروف شدن‌. بگم اسم مادرمو؟ ببین! می‌دونی آرزوم اینه یه بار فقط یه بار عینهو این فیلمای خارجی هستش که طرفو...

زن: (عصبی) آره من جادوگرم، فالگیرم هستم؛ موکلم دارم، هر کاری هم بگی بلدم، بهتر از اون فیلما که می‌گی؛ شما جربزه‌شو داری؟
مرد: آره! معلومه که دارم. (دختر ناخوناش را می‌جود.) اوه، اوه، ناخوناتم عین جادوگراس که، با نعلبکی تیزشون کردی یا دادی چاقوتیزکنیه تیزشون کرده برات؟ سفید شدن کله‌هاشون. لاکم می‌زنه چاقوتیزکنیه؟ یا خودت زدی؟
زن: خفه‌شو، نکبت. مانیکورِ فرانسوی‌یه، تو اگه...
مرد: چی‌چیِ فرانسویه؟
زن: همون لاکه، لاک!

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

​​​​

         

تکه‌ای از نمایشنامه‌ی آوازای تازه کنارِ پلِ کهنه

پسر: می‌دونی چرا تو نمی‌تونی ساز بزنی؟
دختر.: چرا؟
پسر‌: چون دستات کوچیکه.
دختر: دستای خودت کوچیکه.
پسر:  دستای من بزرگه. نگاه کن.
دختر: کجاش بزرگه؟ تازه‌شم دستای پیرمرد اینقدره.
پسر: خب همینه که می‌تونه کتاب بنویسه. 
دختر: مگه هر کی دستاش بزرگتر باشه می‌تونه کتاب بنویسه؟!
پسر: خب آره. تازه اگه دستات خیلی بزرگترِ ترِ ترِ تر باشه می‌تونی... می‌تونی...
دختر: می‌تونی، می‌تونی چی؟
پسر‌: می‌تونی همین کوزه رو هم بسازی.
دختر: پس چرا دستای پیرمرد که بزرگترِ ترِ ترِ تره نمی‌تونه کوزه بسازه؟
پسر: اینو! دستای کوزه‌گر رو ندیدی، ده برابر دستای پیرمرد بزرگتره.
دختر: نه‌خیرم. پس چرا کوزه‌گر نمی‌تونه کتاب بنویسه؟
پسر: کتاب رو می‌نویسن ولی کوزه رو می‌سازن. ساختن سخت‌تره دیگه.
دختر: یعنی دستای کوزه‌گر از دستای اونی که این ساز رو ساخته هم بزرگتره؟
پسر: نه ساز فرق می‌کنه. بابام می‌گفت اونی که این ساز رو ساخته دلش بزرگ بوده.

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

​​​​​

         

تکه‌پاره‌ای از نمایشنامه‌ی کوتاهِ "پرنده‌های انجیر"

(اقتباسی از  رمانی با همین نام نوشته‌ی "سینان آکوز" برگردانِ مرضیه‌ خسروی)

آیلا: نمی‌تونم. نمی‌تونم. تا ویلون رو دستم می‌گیرم یادِ درختِ انجیرِ گوشه‌ی حیاط‌ِ خونه‌مون می‌افتم. توی اتاقم دارم ویلون می‌زنم. از پنجره به درختِ انجیر نگاه می‌کنم. خواهرم زینتا توی حیاط نشسته، امین و ادین بچه‌های زینتا می‌آن یه ظرف از خواهرم می‌گیرن، می‌رن که انجیر بچینن.

آرشه رو که می‌کشم؛ فقط صدای پرنده‌هایی رو‌ می‌شنوم که روی شاخه‌های درخت انجیرن. بعد صداشون بیشتر و بیشتر می‌شه. یه‌دفعه صدای یه انفجار می‌آد. گوشام سوت می‌کشه. 

بدن‌های خونی و تیکه‌تیکه‌ی امین و ادین پای درختِ انجیر افتادن، زینتا جیغ می‌کشه، می‌ره طرفشون. حیاط پر از دود و بوی باروته. زینتا توی دود و غبار گم می‌شه. یه تیکه‌های از بدنِ امین و ادین گیر کرده به شاخه‌های درخت انجیر. خشکم زده.

زینتا تموم موهای سیاهش یه‌دست سفید شده. دهنش کج شده، وحشت‌زده می‌خنده! داره تیکه‌‌پاره‌های بدنِ ادین و‌ امین رو که پرهای خونی پرنده‌ها چسبیده بهشون جمع می‌کنه.

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

​​​​​

         

شراب تو

چون تاکی پیچان
پیچیده‌ای دورِ درختی که منم 
و رسیده‌ای به اوجِ آسمان
از شرابِ خوشه‌های انگورِ گیسوانت
گنجشگ‌ها می‌نوشند و
من از تماشایت مست می‌شوم. 

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

​​​​​​

         

تکه‌ای از نمایشنامه‌ی گنجشکک‌اشی‌مشی

دختر: کافیه خاک، خاکِ بی‌خودی باشه؛ خاکی که سال‌هاست فقط به جای بارون، خون چکیده باشه روش، همه‌ی بوته‌هاش از اون بوته‌هایی می‌شن که هر کی زیرش عمل بیاد تا چشم‌ شو وا می‌کنه، می‌بینه جا و تَره و بوته نیست!

مرد: منظورت چیه؟
دختر: حالا توی این خاکی که از خونِ جون گرفته؛ اون‌که از زیرِ بوته‌هاش عمل بیاد دختر باشه، فکر می‌کنی چه بلایی سرش می‌آد؟
مرد: ولی همه‌ی دخترا بلا سرشون نمی‌آد!
دختر: بی‌بوته‌ که باشه چرا میاد! یه دیکتاتور روی سرت باشه چرا میاد! چون پر از عقده می‌شی؛ عقده‌ی راحت حرف زدن! بیرون رفتن! بلند بلند خندیدن! بعد یا افسارت می‌افته دستِ یه دیکتاتور دیگه یا طغیان می‌کنی با شیکمِ گشنه و دلِ پُر می‌افتی به تورِ گربه‌های سیرِ بالاشهر!

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

 

         

سارافون

سارافون

محسن عظیمی

می‌گفت امسال جشن تکلیف داریم. گفتم یعنی چه؟ گفت یعنی چادر می‌کنند سرمان. گفتم آن‌وقت من موهای طلایی‌ات را چه‌جوری ببینم؟ با تبختر دستی به موهاش کشید و لبخندی زد که که کمی هم آمیخته به شرمی دخترانه بود. 

داشت کارت‌های دعوتِ تولدش را آماده می‌کرد. سه برگه از سررسید امسال را کنده بود و با چند برگه از همان سررسید، پاکت درست کرده بود. با خودکاری قرمر داشت روی برگه‌ها می‌نوشت. یکی از کارت‌ها را برداشتم و خواندم. روی پاکت نوشته بود: «از طرف ساغر سادات حسینی به مهسا فرجی»  و ستاره‌ای کشیده بود آخرش. توی برگه نوشته بود: «مهسا فردا بعدظهره بیا خانه‌مان مهسا برای ناهار» تا نوشته را خواندم، گفت: این‌جوری نه. و با همان شور و شوق دخترانه‌اش گفت: «مهسا برای ناهار»

صبح روز تولدش، لباس‌های روز تولدش را تن کرده، کارت‌ها را داده بود و نشسته بود روی سرم و داشت با موهام بازی می‌کرد. هنوز چشم‌هام را کامل باز نکرده بودم که با شرمی کودکانه گفت: من توی کارت‌ها نوشته بودم فردا، مهسا گفت اشتباه نوشتی. آخه من دیشب نوشته بودم خب! با خنده گفتم: عیبی ندارد، حالا کی می‌آیند دوستانت؟ گفت: برای ناهار. گفتم لباسهات چقدر زیباست! دیدم رفت جلوی آینه قدی و رژلب مادرش را برداشت و عشوه‌کنان دستی به موهاش کشید، گفت من از چادر خوشم نمی‌آید، سارافون دوست دارم.

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

​​​

         

تکه‌ای از نمایشنامه‌ی ژینوساید

شما همه‌تون قربانی درافتادن حکومت‌هایی هستین که تا ابد با هم دشمنن. این می‌گه من، اونم می‌گه من. بعد می‌افتن به جون هم. این وسط فقط مردم کشته می‌شن، کشته،کشته، کشته شدی، کشته، «کرا کشتی تا کشته شدی زار؟/ تا باز که او را بکشد آنکه تو را کشت؟» آره اونا کشتن چون قبلش کشته شده بودن. بعد شما اونا رو می‌کشید. همین‌جوری بکش، بکش تا کی؟ تا قیامت؟ نه خیلی اون‌ورتر، تا وسط آتیش جهنم (مکث) «آتیش، آتیش چه خوبه، حالم تنگ غروبه، چیزی به شب نمونده، به سوز تب نمونده، به جستن و واجستن، تو حوض نقره جستن، تو قلب شب كه بد گِله، آتیش بازی چه خوشگله.»

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

​​​​

         

می‌دانم که آن روز فرا خواهد رسید

گفت‌وگویی قدیمی با «رضا جعفری» نویسنده و کارگردان تئاترمقیم آلمان

محسن عظیمی

من مهاجرت نکردم. من به انتخاب خودم در غربت سکنی نگزیدم.
من یک تبعیدی‌ام.
باد بر پشت من کوبید و در آلمان بر زمین افتادم.
اما من یک تبعیدی‌ام و سانسور بی‌امان که می‌رفت مرا از درون پوک و بی‌مصرف کند مرا به تبعید کشاند. پنج نمایش‌نامه‌ای را که برای هر کدامش بیش از شش ماه زندگیم‌ام را رها کردم در جان کارهایم، سانسور به سلاخ‌خانه برد.
سئوال این‌ست: «چرا دیگران ماندن؟»
من پاسخ‌گوی رفتار خودم هستم.
چه کسی می‌داند که چه کاری درست و چه کاری نادرست است!؟
من نمی‌دانم، چرا که فیلسوف نیستم.
من یک کارگردان ساده‌ی تئاترم و فلسفه را به‌عهده فلاسفه می‌گذارم و به‌همین دلیل هیچ‌گاه نقش یک فیلسوف را در صحنه بازی نمی‌کنم.
کار من طرح سئوال است نه پاسخ به آن، که خود اندر خم یه کوچه‌ام.

برای خواندن متن کامل گفت‌وگو از این لینک استفاده کنید.

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

 

         

تکه‌ای از نمایشنامه‌ی هیله (تفنگ و تنبور). نشر آماره ۱۳۹۹

زهره: چقد دلم تنگ شده برای لی‌لی بازی کردنامون، یک، دو، سه، چهار و پنج، شیش، تو همیشه به شیش که می‌رسیدی پات روی خط می‌خورد. منم هر چی سنگ می‌نداختم بیافته توش، می‌افتاد بیرونِ خط (مکث) اون‌روز هیچ‌وقت یادم نمی‌ره تا تَهِ حیاط لی‌لی کشیده بودی، تا این‌جا، خونه‌ها رسیده بود به سیزده و چهارده، دیگه حیاط جا نداشت. می‌گفتی می‌خوام اون‌قدر بِکشَم که وقتِ بازی اون‌قدر بریم که دیگه برنگردیم به اول. ما می‌گفتیم مثلاً تا چند؟ می‌گفتی تا جایی که تموم نشه، من گفتم اون‌وقت سنگ‌ رو چطوری بندازیم؟ گفتی حتماً نباید سنگ بندازیم که، فکر می‌کنیم یه کسی قبلاً سنگ رو انداخته.

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

         

مطرودِ این رود که خانه‌ای ندارد.

می‌خواهد بگذرد؛ از گذرگاهی که رهگذرانش همه رهزن و رهزنانش همه هرزه‌اند. او مطرود است؛ مطرودِ این رود که خانه‌ای ندارد. همان بی‌خانه‌واداده‌ که واداده‌ همه‌چیزش را که چیزی نیست جز هیچی چروکیده و چرکین که جامانده روی تنش، از همان شبی که به زور رهگذری باکره‌گی‌اش را به باد داد. 

او هنوز بوی منی پدرش را می‌دهد که گندیده روی تنش و جای دیواره‌های زخمی زهدانِ مادرش رویش حک شده. او نتیجه‌ی تجاوزِ پدرش وسطِ مستی به مادرش وسطِ آشپزخانه‌ است.

او فقط می‌خواهد بگذرد اما ماشینی با سرعت از او می‌گذرد و سیگار نیمه‌کشیده‌ی روشنش پرتاب می‌شود کنجِ مه‌گرفته‌ی این شبِ هزارساله‌ی بی‌سحر.

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

         

تکه‌ای از نمایشنامه‌ی هجده نشر آماره. ۱۳۹۹

زینب: برو پاشا! برو اینارو به کسی بگو که نشناست! با چهار تا بردار خواهر قد و نیم قد باهات توی یه اتاق نیم‌وجبی شبا نخوابیده باشه؛ گه‌کاریاتو از همون بچگی ندیده باشه. برو تو از همون اولش همین بودی. یه ترسوی آب زیر کاه عوضی.

پاشا یکباره عصبی به سر و صورت خودش می‌کوبد.

پاشا: به درک، به درک! نده، نده! خاک بر سر من، خاک بر سر من که مرد نیستم بکشم زیر گوشت تا خجالت بکشی. نده! نده، ببینم چی می‌شه؟ یکت به دو می‌شه، ها، ها؟! می‌شه؟ بدبخت تا کی آخه تا کی عین سگ زندگی کنیم ها؟ تا کی جلوی هر چی نامرده خم و راست شیم؟ تا کی می‌خوای کلفتی کنی تا کی می‌تونی؟ 

مکث 

باشه رضایت نده اصلا! بکشش، بکشش ولی یادت باشه اون دنیا باید خودت جواب‌گو باشی که یه بچه رو به دار کشیدی! من زور خودمو زدم نذارم. به پیغمبر یه راست با اردنگی می‌ندازت بیخ جهنم، باشه، باشه گورمو گم ‌می‌کنم. 

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

 

         

او مرا خودکشی کرد.

لبانش خونین شده. پسر می‌گوید: چرا این کار را کردی، چرا دیوانه؟ چرا؟ چرا؟ دختر نفس‌نفس‌ می‌زند. نفس‌های آخرش و می‌گوید: چیزی نگو! فقط... فقط بگذار با لبانِ تو بمیرم. با بوسه‌ی آخرمان. 

پسر که بغضش را ته گلوش نگه داشته؛ یکباره بغضش می‌ترکد و مُذابِ گریه‌شان چون آتشفشانی بیرون می‌ریزد. لبانِ اشک‌آلوده‌اش را می‌گذارد روی لبانِ خونینش و دختر آرام می‌گیرد. تنِ عریانِ دختر که با تیغ تکه‌تکه‌اش کرده‌، غرقِ خون افتاده وسطِ حمام و کفِ حمام، کافه‌گلاسه‌ها له شده‌اند وسطِ خون.

آن روز دختر قبول می‌کند برای اولین و آخرین‌بار تن‌آمیزی داشته باشند. تمام که می‌شود؛ پسر می‌رود کافه‌گلاسه‌‌ای که دختر دوست دارد را درست کند. دختر هم می‌رود حمام. پسر کافه‌گلاسه‌ها در دستش می‌رود حمام و... 

فکر می‌کنم. نوشتنش بیهوده باشد. هربار به هر شکلی می‌نویسمش پاره‌اش می‌کنم. حقیقت این است من... من آن دختر را کشتم. او مرا خودکشی کرد و من بعد از این همه سال هنوز هم هر وقت کافه‌گلاسه می‌بینم به یادش می‌افتم. تمام کافه‌گلاسه‌های جهان حالا مزه‌ی خون او را می‌دهند. 

این نوشته جا مانده بود توی کافه، روی میزی که زیرسیگاری‌اش پر شده بود از ته‌مانده‌ی سیگار و خاکستر.
 

 

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

         

تکه‌ای از نمایشنامه‌ی Couvade

دیگه خسته شدم از هر روز رفتن به سردخونه  برای شناسایی جسدهای له شده؛ اون هیچ نشونه‌ای روی بدنش نداره؛ تنها نشونه‌ش منم که تهِ تهِ قلبشم.ا

از نمایشنامه‌ی Couvade منتشرشده در مجموعه نمایشنامه یک فضای تهی. نشر انار. کانادا، مونترال، 2020

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

         

تکه‌ای از نمایشنامه‌ی ژینوساید

نه عزیزم این‌که چیزی نشده، خونی شده، خب همه‌جا خونی شده، همه‌ی زمین خونی شده، حتی زمان خونی شده، خون نباشه که نمی‌شه، زمین باید خونی باشه، تا یه کمی جون بگیره، تشنه‌ی خونِ این زمین، بی‌ سَر وُ سامونه زمین، یادت نَره، گلوت باید خونی باشه، تا که صداتُ بشنون، ببین ببین منم پُر از خونِ گلوم، گلوم، گلوم، گلومُ گلومُ...

تکه‌ای از نمایشنامه‌ی ژینوساید
محسن عظیمی

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

 

         

خرمایی نخیل گیسوان تو

دستِ من کوتاه و خرماییِ نخیلِ گیسوانِ تو می‌رقصد در دستانِ همان نسیمی که از نفس‌های من می‌آید و فقط ممدِ حیاتِ تن‌واره‌یِ توست؛ وقتی با دمت حبسم می‌کنی در  سینه‌ات و مفرحِ ذاتِ جانت وقتی با بازدمت لالایی‌ام می‌کنی و از سینه‌‌ات، سینه به سینه می‌رسانی‌ام به گوشِ خودم تا بخوابم و خوابِ خودم را ببینم که لابه‌لایِ خرماییِ نخیلِ گیسوانت به خواب رفته‌ام.

محسن عظیمی

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

         

تکه‌ایاز نمایشنامه‌ی من لی‌لی‌ام تو لیلا

لیلا: من دوست دارم به جایی برسم که توی تموم دنیا وقتی کسی اسمم رو می‌شنوه نپرسه کیه. بعد یه داستان بنویسم که فیلم بشه، هر کی ببینه دیگه هیچ‌وقت دروغ نگه.
لی‌لی: نمی‌شه خب! بعضی‌ها مجبورن دروغ بگن‌.
لیلا: برای چی آخه. تو اگه مجبورت کنن حاضری با کس دیگه‌ای به جز مهدی... 
لی‌لی: اگه من دروغ نگم شکمم گشنه می‌مونه! می‌فهمی؟ تا الان شیکم گشنه خوابیدی؟ آره؟ تا الان مجبور بودی به جای غذا حسرت بخوری اونقدر حسرت بخوری که از زمون و زمین سیر بشی؟ (با بغض) خوش به حالت مهدی حداقل پشت میله‌ها یه غذای مفت و مجانی می‌دن شکمت سیر می‌شه.
لیلا: (متاثر) لیلا!
لی‌لی: (نگاهش می‌کند بعد از کمی مکث اشکش را پاک می‌کند) تو اولین نفری هستی که منو لیلا صدا می‌کنی!

از نمایشنامه درحال‌بازنویسی‌ام؛
«من لی‌لی‌ام تو لیلا»

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

         

من فقط با نامت زندگی می‌کنم که دو حرفِ نخستینش چون دو حرفِ نخستینِ رویاست. با حرفِ اولش «رمیده‌ام» از وحشتی دوزخ‌گونه از خویش و با واوش «وامانده‌ام» که چرا آمده‌ام به دیارِ تو؟ تویی که نه می‌توانم ببینمت؛ نه ببویمت؛ نه بچینمت. گویی وسط میدانِ مین روئیده باشی و من پایم مانده روی مین. 

تکه‌ای از نمایشنامه‌ی ناتمامِ «هراس»

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​​​​

محسن عظیمی

         

گم و گور

گم و گور
محسن عظیمی

از زمانی که سوار شدم زیرنظرش دارم.‌ دارد نقاشی می‌کِشد؛ یک پرتره، هرازگاهی از لابه‌لای جمعیتِ به‌هم‌چسبیده‌ی مترو، نشسته روی صندلی‌های روبه‌رویم به طرفم سرکی کشیده، نگاهم می‌کند و می‌کِشد. دارد مرا می‌کِشد. 
قطار می‌ایستد. باید پیاده شوم؛ موجِ جمعیت به سوی درِ بازشده‌ی قطار پرتابم می‌کند. کنارش می‌رسم و میله‌ی آهنی کنارِ صندلی‌اش را محکم می‌چسبم. نگاهی به صورتش و بعد به صورتِ کاغذش می‌اندازم که مداد روی لبانِ پرتره‌اش مانده، وسط یک بوسه‌ی طولانی!
پرتره، پرتره‌ی کسی‌ست عینِ تو، نه دقیقا عینِ تو، خودِ خودِ تو، حتی لبخندش و چشمانش که سکوت کرده‌اند؛ سکوتی طولانی. میله از دستم رها می‌شود؛ جمعیت پیاده‌ام می‌کند و در مترو بسته می‌شود.
لای جمعیتی که می‌روند، که می‌آیند، گیج‌وُمنگ ایستاده‌ام خیره به قطاری که توی گلوی تنگ‌وُتاریک تونل گم و گور می‌شود؛ عین تو، دقیقا عین تو، خودِ خودِ تو که گم و گور شدی، شاید هم گم و‌ گور کردی خودت را، گم و گورت کردم وسط همین جمعیت!

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​​​​

محسن عظیمی

         

دوستت دارم

به اندازه‌ی خیابانی دراز که هیچ میدانی را دور نمی‌زند و تن به هیچ چهارراهی نمی‌دهد تا خیابان‌های دیگر را زیر پاهاش له کند؛ دوستت دارم.

 

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​​​​

محسن عظیمی

         

آواتار (Avatar) / اپیزودی مستقل از نمایشنامه‌ی «لایک»

https://ebtekarnews.com/?newsid=22069

کافه. دو قهوه روی میز. زن و مرد روبه‌روی هم. زن درحالِ وَر رفتن با موبایلش بی‌آنکه به مرد نگاه کند. مرد زُل زده به زن.../ مرد: سرد نشه./ زن: باور می‌کنی نشناختمت؟/ مرد : چرا؟/ زن: خیلی با عکسِت فرق می‌کنی!/ مرد: چه فرقی؟/ زن: عکست اصلن خوب نیست./ مرد: قهوه‌تون.../ زن: تو چی؟ مرد: من چی!؟/ زن: منو شناختی؟/ مرد: نه!/ زن: یعنی عکسم خوب نیست؟/ مرد: چرا خیلی... خیلی‌خوبه./ زن: یعنی از خودم بهتره!؟/ مرد: آره./ زن: آره؟!/ مرد: یعنی نه... چیزه... عکس‌ِتون خوب نیست./ زن: تو که نوشته بودی عکست خیلی زیباست، یه شعرم زیرش نوشته بودی./ مرد: من؟! خب آره ولی.../ زن: خیلی پیرم نه؟/ مرد: نه بابا مگه چند سالته‌تونه هنوز!/ زن: مگه ندیدی توو پروفایلم؟/ مرد: چرا.../ زن: ولی چهره‌م شکسته شده!/ مرد: نه تووی عکس‌ِتون اصلن معلوم نیست.
زن: خودم چی؟/ مرد: منظورم خودتون بودید دیگه!/ زن: تو گفتی تووی عکست!/ مرد: خب عکسم شما هستی دیگه!/ زن: ولی قبلش گفتی عکسم بهتره./ مرد: من گفتم!؟/ سکوت. زن حتی یک لحظه مرد را نگاه نمی‌کند. به‌شدت درگیرِ موبایلش است./ مرد: قهوه‌تون../ زن: عوضش کردم!/ مرد: جان؟!/ زن: عکسمو، عکسمو عوض کردم، اینو گذاشتم؛ چطوره؟/ مرد: خیلی بهتره.../ زن: بهتره؟! می‌گم پیر شدم، می‌گی نه./ مرد: نه نشدی یعنی من... من منظورم این بود از عکس قبلی‌تون بهتره.../ زن: این عکسم قدیمی‌تره آخه... / مرد: فکر نکنم!/ زن: خیلی با شعرهات فرق می‌کنی؟/ مرد: با شعرهام؟!/ مرد: آره فکر نمی‌کردم اینقد مودب باشی./ زن: چرا؟/ مرد: چون تووی شعرهات اصلن مودب نیستی به‌خاطر همین من دوسشون دارم./ مرد: بله... منم./ زن: پس چرا خودت اینقد مبادی آدابی؟!/ مرد: مبادی آداب!؟/ زن: اِ... اینو کِی نوشتی؟/ مرد: امروز./ زن: ندیده بودم... خیلی شعرهاتو دوست دارم.
مرد: منم./ زن: من که شعر نمی‌گم./ مرد: ها... خب چیزاتو... عکساتو.../ زن: اَه... چرا همیشه آخرشو خراب می‌کنی؟/ مرد: جانم؟!/ زن: فکر کردم برا من نوشتی. / مرد: قهوتون سرد.../ زن: مرگ... کلیشه شده دیگه بابا.../ مرد: چی؟!/ زن: همین روشنفکربازی‌ها دیگه... اگه بخوای بازم آخرشو خراب کنی دیگه لایکت نمی‌کنم... گفته باشم./ مرد: آخه.../ زن: بیا؛ برات نوشتم بدون مرگِ آخرش خیلی زیبا بود.../ مرد: یعنی... با مرگ آخرش زیبا نیست؟/ زن: نه فقط می‌تونه یه لایک داشته باشه، همین.../ مرد: ولی... مرگ تنها چیز مطلقی‌یه که وجود داره... یعنی در واقع.../ زن: وای اینو نیگا چه چرت‌و‌پرتی نوشته زیر شعرت./ مرد: کی؟!/ زن: بذا جوابشو بدم بعدن برو بخوون.../ مرد: بله... قهوه‌تون.../ زن: دهنشو... بدم می‌آد از این دخترا که همه‌ش می‌خوان خودشونو چُس کنن.../ مرد: سرد شد این.../ زن: فقط دوست دارم جواب بده اون‌وقت من می‌دونم و اون... وای دیر شد.../ مرد: مگه جایی.../ زن:/ آره! شب مهمونم، هنوز هیچ‌کاری نکردم... باید برم.../ مرد: ولی قهوه‌تون... / زن: یه چیزی برات نوشتم بعدن بخوون.../ مرد: چشم ولی.../ زن: می‌بینمت توو فیس.../ مرد: بله.../ زن: بای.../ زن بی‌آنکه نگاهش کند می‌رود. مرد نگاهی به قهوه‌ها می‌کند. لبی به قهوه‌اش می‌زند. یخ کرده... سیگاری می‌گیراند. نور می‌رود و می‌آید. ته‌سیگارش را تووی فنجان قهوه‌اش خاموش می‌کند؛ سیگاری دیگر می‌گیراند.

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​​​​

محسن عظیمی

         

 من تا زمانی که هنوز تن ندادم به ازدواج، خودمم فقط، می‌تونم به خودم برسم، تمام وقت، وقتمو صرف خودم کنم ولی خودت خوب می‌دونی ازدواج که کردی این تمام‌وقت با خودت بودنه نصف می‌شه، پای بچه که بیاد وسط همون نصفم از دست می‌دی. بعد یه موقع توو آینه نگاه می‌کنی می‌بینی شدی عین مادرامون، یه زنی که خودشو فراموش کرده، خودشو‌ نمی‌شناسه چون خودی نداره. اصلا نتونسته به خودش برسه.
 

         

تکه‌ای از نمایشنامه تریزومی ۲۱

 من تا زمانی که هنوز تن ندادم به ازدواج، خودمم فقط، می‌تونم به خودم برسم، تمام وقت، وقتمو صرف خودم کنم ولی خودت خوب می‌دونی ازدواج که کردی این تمام‌وقت با خودت بودنه نصف می‌شه، پای بچه که بیاد وسط همون نصفم از دست می‌دی. بعد یه موقع توو آینه نگاه می‌کنی می‌بینی شدی عین مادرامون، یه زنی که خودشو فراموش کرده، خودشو‌ نمی‌شناسه چون خودی نداره. اصلا نتونسته به خودش برسه.

 

تکه‌ای از نمایشنامه تریزومی ۲۱

 

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​​​​

محسن عظیمی

         

کنجِ ذهنم

کنجِ ذهنم خانه کرده‌ای و همه فکر می‌کنند من تو را کشته‌ام؛ منی که با طنابی دورِ گردنم، آویزانم از آسمان و کسی نیست چهارپایه‌ی زمین را بکشد از زیرِ پاهام. 
 
کنجِ ذهنم به تماشایت نشسته‌ام که می‌چرخی در دایره‌ی سیاه چشمانم؛ گیج می‌رود سرم، با کله می‌روم توی ویترینِ بوتیکی که مانکن‌هاش همه شبیهِ تواند. 
 
کنجِ ذهنم می‌رقصی و من دست می‌زنم برایت؛ سرِ چهارراه همه خیره مانده‌اند به منی که زل زده‌ام به چراغِ قرمز و با لبخندی روی لب، دست می‌زنم.

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​​​​​

محسن عظیمی

 

         

تکه‌ای از نمایشنامه ژینوساید

کاری می‌کنن همه خفه‌خون بگیرن، فقط یه نفر حقِ حرف زدن داشته باشه، بقیه عینِ گوسفند بلولن توی هم‌دیگه وسطِ یه حصارِ بسته بپرن به‌هم جلوی زن و بچه‌هاشون. سرشونو بِبُرن، آویزون کنن، پوستشونو بِکنَن، دل و‌ روده‌شونو جدا کنن، تیکه‌تیکه‌شون کنن، کباب کنن، بخورنشون ولی هیچ‌کدوم سرشو از ترس بلند نکنه نگاه کنه که قراره چه بلایی سرش بیاد. 

تکه‌ای از نمایشنامه‌ی ژینوساید
 

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

محسن عظیمی

         

زوزه

گرگ باش. زوزه‌ام بکش. این نقشِ سگِ قلاده به گردن را
پاکش کن از روی صورتت. درست عینِ آخرین دمِ درهم‌دمیدن‌مان که گرگ درونت بیرون جهید. زوزه کشید بی‌هیچ قلاده‌ای به گردن. 

گرگ باش. زوزه‌ام بکش و وحشی موهات را  که هیچ شانه‌ای برنمی‌تابدشان، بر بلندای پیشانی‌ات پریشان کن تا زیرِ سایه‌ی مژه‌های واژگونت واژه واژه شعر شوم. رژِ مصنوعی روی لبانت را پاک کنم تا سرخی خودِ خود لبانت از خونِ لبانم که تکه‌تکه‌شان می‌کنی؛ سرخ‌تر شود.

گرگ باش. زوزه‌ام بکش. ضحاکِ شانه‌هایم را تکه تکه کن. گردن به هیچ قلاده‌ای نده و تنت را در ازای هیچ تکه‌استخوانی به هیچ صاحبی نفروش حتی موقت، حتی سرپایی. یادت نرود این قلاده‌ی ابدی ازلی را که دور گردنم پیچیده بعد از دریدنم؛ زوزه بکش. زوزه‌ام بکش. زوزه.

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.irا

ینستاگرام: 

https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

محسن عظیمی

         

عاشق به معشوق نمی‌رسه ولی عـاشق به عـاشق می‌رســه. 

عاشق به معشوق نمی‌رسه ولی عـاشق به عـاشق می‌رســه. 

یک تک‌گویی غیردراماتیک

وه به کوه نمی‌رسه ولی جاده به جاده چرا می‌رسه. می‌گن‌ از روزِ ازل، هوا و هوسِ حوا به آدم رسیده تا ابدم، تا ابد که نه، به ما که رسید سَررسید و نرسید. به عقلِ حوام نرسید وگرنه آدمِ بنده‌ی خدا زنِ دیگه‌ای نبود که هوایی بشه و... فقط می‌دونست حوا، هواست متشکل از اکسیژن و فلان ژِن و بهمان ژِن، پس ژن -البته منظورم ژِن که به کُردی می‌شه زن نیست- منظورم حواست که می‌شه هوا و یک قاشقِ هواخوری هوس، همین و همینم شد که همیشه‌ی خدا حوا که حساب‌کتابش مجهول می‌موند دوباره می‌رفت و از همون روزِ ازل که آدم سعی کرد این معادله‌ی هزار مجهولی رو حل کنه خرجش دخلشو درآورد. حقم داشت، اصلآ شام و ناهار هیچی، آفتابه و لگن چی؟ هفت دست؟! هفتصد دستم که باشه، چه پلاستیکی، چه طلا آخرش برای شستنِ اونجاست! حالا هی حساب کتاب کن. 

اصلآ انگار از روزِ ازل که این آدمِ بی‌معرفت هوسی شد و افتاد به هواخوری تا حالا که نقشش رو به من داده -البته زورکی- و تو می‌خوای حوا رو بازی کنی -البته زیر پوستی- تو در حال چرتکه انداختنی. منم هی بزن به چرتکه که چی؟ بر چشم بد لعنت! بی‌خبر از همه‌جا که شیطان از حدقه‌ی چشمات بیرون زده و داره کِر کِر به ریشم می‌خنده. حالا به جای اینکه هِر هِر بخندی و چَق چَق بزنی به چرتکه، یه کمم حرفای منو حساب کتاب کن. 

درسته یه‌سری حرف‌ها حساب‌کتاب ندارن. اصلآ معادله نیستن، عینِ عشق. عشق معادله نیست، معلول و مجهولی نداره. می‌گن عشق عینِ عشقه ولی یه سریشون قابل حساب‌کتابند. عینِ تو + من= تومن. دقیقآ عینهو فلان هزار تومن! اصلآ خدا تومن! به ما چه دخلی داره فلانی خرجش به دخلش می‌رسه یا نه. دخلِ ما رو خرجمون درآورده، از کجا؟ نمی‌دونم. فقط می‌دونم آدم به آدم می‌رسه ولی به اندازه‌ی کوه هم دخلت باشه به خرجت نمی‌رسه. 

نمی‌رسه، نه خطِ سفیدِ وسطِ جاده به خط بعدی، نه تو به من. این‌جوری زندگی جاده‌ای هزار طرفه‌ست از نزدیک سیاه و از دور سراب! بگذریم، هرچند خرِ من دمبشو گذاشته روی کولش و به آب زده، همیشه خدام پشتش به زینه، از هیچ پلی هم خیالِ گذشتن نداره. همه‌ی خیالم شده پلی تا تو بی‌خیالِ این همه جاده بیای و بگذری. برگرد، برگرد تو برای من هوایی و اگه به دادِ دم و بازدمم نرسی قصه‌م سر می‌رسه. برگرد. کلاغِ قصه هنوز به خونه‌ش نرسیده.

         کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

 

محسن عظیمی

         

نخستین مشقِ نمایشنامه‌نویسی من در نوجوانی نمایشنامه‌ای بود با نام «آب در یک قدمی‌ست» که نامش تکه‌ای از شعرِ صدای پای آبِ سهراب سپهری بود و لابه‌لای دیالوگ‌هاش، تکه‌تکه از اشعارِ او آورده بودم البته با کمی هم چاشنی شاملو. بیشتر سهراب بود چرا که یادم است اواخر دورانِ راهنمایی معلمی که نامش یادم نیست؛ هشت کتابِ سهراب را به ما معرفی کرد. 
من عاشقِ سهراب شدم و در جمع خانواده شعرهایش را می‌خواندیم. از اهالی فامیل و اطرافیان کم نبودند کسانی که می‌گفتند اینها شعر نیست و ...شِر است و ما را مسخره می‌کردند که بعدها البته پای همین ...شِرها به کتاب‌های مدارس هم باز شد‌. 
آن دوران دورهمی‌های ما شعرخوانی بود و سهراب و فروغ و شاملو و اخوان و نیما پنج تن من بودند. نمایشنامه را که نوشتم زنده‌یاد سیدحجاب الهامی معلم تئاترمان نمایشنامه را خواند و مثل همیشه بسیار تشویقم کرد و قرار شد برای جشنواره‌ی مدارس کارش کنیم. من و مرتضی و مختار پسرعمویم بازیگرانش شدیم. 
آقای الهامی نمایشنامه را بازنویسی کرد. اشعار سهراب و شاملو را حذف و به‌جایشان از اشعارِ قدما آورد. من که فکر می‌کردم ویلیام محسنم ناراحت شدم و گفتم بازی نمی‌کنم و... یا اینکه یادم نیست چه شد که قهر کردم و خلاصه در پایان آقای الهامی، هم اشعار سهراب و شاملو را گذاشت و هم قدما را که معجونی پسامدرن از آب درآمد آب در یک قدمی‌ست!
عباد نظری که بازیگرِ قطب‌الدین صادقی -برای ما معروف به دکتر- بود و اهل صحنه، چند روزی آمد و قطب‌الدین هیتلروارانه -با آن معده‌ی زخمی‌اش که فقط می‌توانست کمپوت بخورد- به ما در تمرینات کمک کرد؛ و این چنین شد که اولین مشقِ نمایشنامه‌نویسی من که هیچ نسخه‌ای از آن ندارم و از دیالوگ‌هاش فقط اشعارِ سهرابش یادم مانده و یک تکه که مختار می‌گفت «تفو بر تو ای چرخ نیلی، تفو» -که آقای الهامی اضافه کرده بود و همین‌ حالا هم وردِ زبانِ ماست وقتی از دنیا می‌بُریم- با کارگردانی معلمم آقای الهامی در جشنواره مدارس شرکت کرد. 

به یاد سالروز مرگ سهراب سپهری

https://www.instagram.com/p/CUsnvMIM_dk/?utm_medium=copy_link

https://t.me/azimimohsen/597

محسن عظیمی

 

 

         

مونولوگ تکراری

بیا و از امشب نقشِ مرا تو بازی کن؛ خسته‌ام از این مونولوگِ تکراری که نه نویسنده‌ای دارد، نه کارگردانی، نه تماشاگری، نه...

محسن عظیمی

         

اژین

اژین*
محسن عظیمی

این نمایشنامک در روزنامه ابتکار صفحه فرهنگ‌وهنر به تاریخ ۹۴/۰۷/۰۷ منتشر شده

صدای گریه‌ی نوزاد به اوج می‌رسد. ابتدا افسر و سپس سرباز وارد می‌شوند؛ سرباز: (جاخورده) امکان نداره!... – مکث- فکر کنم جامونده!/ افسر: جانمونده، زنده مونده... / سرباز: نه قربان، شاید.../ افسر: می‌دونی اگه پای یه‌ کدوم از این حروم ‌لقمه‌هایی که می‌‌گی همشون نفله شدن به مرز برسه رسانه‌‌ها چه قشقرقی به ‌پا می‌کنن، احمق!/ سرباز: کدوم رسانه‌‌ها قربان؟ همه ‌شون با خودمونن، تازه.../ افسر: (عصبی) ببر اون صدای نکره‌ تو... (مکث) بکشش./ سرباز: اطاعت قربان./ لوله‌ی تفنگ را به صورت نوزاد نزدیک می‌کند. نوزاد دیگر گریه نمی‌‌کند. (سکوت)/ افسر: شلیک کن!/ سرباز: قربان آخه... داره لوله‌ی تفنگ رو میک می‌‌زنه. (مکث) نه... نه... تمنا می‌کنم منو معاف کنین./ افسر: (اسلحه‌اش را سمتش می‌گیرد) تا سه می‌شمارم یا می‌‌کشی یا کشته می‌‌شی... یک./ سرباز: آخه... (مکث)... زیر لب: آخه چرا زنده موندی تخم‌سگ!/ افسر: دو./ سرباز: (مردد) چرا؟... چرا؟... چرا؟.../ افسر: سه./ افسر شلیک می‌‌کند. سرباز می‌‌افتد. گریه‌‌ی نوزاد. تاریکی. صدای شلیک بعدی و ناله‌‌ی افسر و افتادن‌اش روی زمین./ صدای مادر: اَژین، عزیزم./ صدای رادیو که با خش‌ خش زیاد پیچ می‌خورد و روی صدای گوینده‌ای می‌ماند./ صدای گوینده رادیو: به نقل از خبرگزاری فرانسه، حلبچه شهری از کردستان عراق و روستاهای اطراف آن که به تصرف ایران درآمده و توسط عراق بمباران شیمیایی شده، منجمد و ساکن در خوابی عمیق فرو رفته است. این مردم بی ‌دفاع و مظلوم همزمان با غرش جنگنده بمب ‌افکن‌های رژیم بعث عراق ناگهان متوجه‌ ابرهای تیره و رنگین شدند که بر فراز شهر و خانه‌‌هاشان سایه افکند و هنوز ابرها فرو ننشسته بودند که بوی مرگ از آنها به مشام رسید و ناقوس مرگ به صدا.../ صدای متلاشی شدن یک ‌باره‌ی رادیو و سپس مویه‌‌ای کُردی.

* نامی کردی برای دختران به معنای زندگی
http://www.ebtekarnews.com/index.php?year=1394&month=07&day=07&category=9&

محسن عظیمی

 

         

تکه‌ای از نمایشنامه‌ی چرخ

چشمام رو می‌بندم ولی نه می‌تونم بخندم، نه گریه کنم، نه بنویسم، نه نفس بکشم، نه سیگار، وقتی تو نیستی.

تکه‌ای از نمایشنامه‌ی چرخ. منتشرشده در نشر افراز. 1396. محسن عظیمی

 

         

تکه‌پاره‌هایی از روایت عشق شمس و مولانا

تنها توئی تو، تو که رها از تنت، می‌تابی و می‌تنی تا من، من که سایه‌ای از هیچم زیرِ سایه‌سارِ تنِ تو، تو که آتشی و عنکبوتِ تن را که می‌تند بر من تارهای خشم و خروش و غرش و غوغا، حرص و حسد و شهوت و نفرت و ترس و غرور را می‌سوزانی. می‌سوزانی‌ام. خاکسترم می‌کنی و من ققنوس‌وار پر می‌کشم به دنبالِ تو كه می‌چرخی و می‌چرخانی‌ام.

بر لبم ذكر و نماز تا روزهای شريعت، می‌چرخی و می‌چرخانیم. به دستانم نذر و نياز تا روزهای طريقت، می‌‌چرخی و می‌چرخانی‌ام. چشمانم پر از راز و نیاز، تا سال‌های حقيقت. می‌چرخی و می‌چرخانی‌ام. دلم لبريز از ساز و آواز، تا ابديت و معرفت.

تا خدا، تا من، تا تو، تو كه تنها تویی، تویی،  تویی خدای من، خدای من، خدای من كه می‌گويی‌ «خوشم، خوشم، چنان خوشم كه از خوشی در دو جهان نمی‌گنجم» و می‌گویم «خوشم، خوشم، چنان خوشم كه از خوشی در دوجهان نمی‌گنجم.»*


تکه‌‌پاره‌هایی از نمایشنامه‌ی نیمه‌تمامِ خط سوم (روایت عشق شمس و مولانا) که اجرایی نیمه‌کار داشت سال ۱۳۸۵، توسط گروه تئاتر ناتمام در دانشگاه تهران.

* از مقالات شمس تبریزی

محسن عظیمی

         

خط سوم

من می‌رهم از تن رها، رها، رها، از آفریدن تا فنا، تا انتهای واژه‌ها، از این تنِ درهم رها، تا ماورای این سماع، تنها، رها.

من می‌رهم از تن رها، رها، رها، از این تنیده‌تن رها تا بوسه‌ها و نازها، از من رها، از تو رها، از او و این و آن رها، تنها، رها، از آفریدن تا فنا، تنها، رها.

من می‌رهم از تن رها، رها، رها، از اول و آخر رها تا، از ابتدا، از نتها، رها، رها از قعرِ تن تا اوجِ من، تا هیچ‌ها و پوچ‌ها، تنها، رها.

من می‌رهم از تن رها، از مستی و هستی رها، تا سازها، آوازها، از حیرت و ایمان رها، تا آن سکوت لحظه‌ها، از زادن و مُردن رها، تا بوده و نابودها، تنها، رها. 

تکه‌هایی از نمایشنامه‌ی نیمه‌تمامِ خط سوم (شمس و‌ مولانا) که اجرایی نیمه‌کار داشت در دانشگاه تهران. سال ۱۳۸۵

محسن عظیمی

         

ترجمه‌ام کن

ترجمه‌ام کن به زبان تنهایی‌ات. واژه به واژه‌ی دردهایم را با بوسه‌هایت. واژه‌های ناشناخته‌ی تنم را جست‌وجو کن در فرهنگِ لغتِ قلبت و معنا کن بی‌معناییِ محضِ ذهنم را.

ترجمه‌ام کن به زبانی دیگر؛ به زبانی که حروفِ الفبایش اصواتِ ناپیدایی‌ست که تنها در سینه‌های تو جا دارد؛ وقتی انگشتانم با لمس‌شان در رقصی ناموزون، از پا به پایت می‌افتند. 

ترجمه‌ام کن به زبانِ تنت که زبانِ تنِ مرا خوب می‌فهمد. انگشتانِ من فقط به زبانِ تنِ تو حرف می‌زنند؛ با ته‌لهجه‌ای که به لهجه‌ی کنجِ لبانِ توست و واژه‌گانی که دگرگون می‌شوند و مبدل به آه و آه و آه، وقتی تلفظ‌شان می‌کنی روی لبانِ من و تکثیر می‌شوند روی تنت.

ترجمه‌ام کن به زبانِ سکوت که آبستنِ قصه‌هایی‌ست که نه می‌توان نوشت‌شان، نه خواندشان، نه گفت‌شان به خطِ سوم بنویسشان؛ «چنان که آن خطاط سه گونه خط نوشتی: یکی او خواندی، لاغیر. یکی را هم او خواندی هم غیر او. یکی نه او خواندی نه غیر او. آن خط سوم منم که سخن گویم. نه من دانم، نه غیر من.»*

* خط سوم. از مقالات شمس تبریزی

محسن عظیمی

 

         

پرتره

چقدر خوب است که می‌توانم ببوسمت و دستم را رویِ صورتت بکشم؛ روی موهایت، گونه‌هات و چقدر خوب است که شب و روز به من نگاه می‌کنی؛ فقط به من، حتی وقتی خوابیده‌ام. تو چقدر خوبی و چقدر خوب است که هیچ پُرتره‌ای جای پُرتره‌‌ی تو را نگرفته هنوز.

تصویر: پُرتره‌ای از سالار مجید توفیق. سلیمانیه

Wednesday, February 19, 2014 
بازنگری: امروز

         

تکه‌ای از نمایشنامه هیله (تفنگ و تنبور)

قباد: می‌دونی کِی جنگ تموم می‌شه؟
ناهید: کِی؟
قباد: وقتی اون ستاره‌ دَربیاد.
ناهید: کِی دَرمی‌آد؟
قباد: وقتی جنگ تموم بشه.

صدای نوای سحری با تنبور

نمایشنامه‌ی هیله (تفنگ و تنبور). انتشارات آماره. سال ۱۳۹۹

محسن عظیمی

         

«جنگ جنگ تا پیروزی» (برای دهه‌ی شصتی‌ها و به چلچلی‌رسیده‌ها)

بی‌فایده بود. هر چه امرمان کردند به معروف، معروف نشدیم. هر چه کردند نشدیم نهی... از منکر. چرا که ما برای انکار آمده بودیم؛ با یک سرود دو متر و نیمی که هر روز سرِ صف در دهانمان می‌چپاندند؛ «شد جمهوری اسلامی به پا که هم دین دهد هم دنیا به ما» نداد. نه دین داد؛ نه دنیا.

فقط جنگ را یادمان داد «جنگ، جنگ تا پیروزی» مرگ را یادمان داد؛ «مرگ بر آمریکا، مرگ بر شوروی، مرگ بر انگلیس، مرگ بر منافقین و صدام» مرگی که به شکلِ تخته‌سیاهی انتظارمان را می‌کشید هر روز، سرِ کلاس‌هایی که بوی نفت می‌دادند و بخاری‌هایی که برای ترکیدن ساخته شده بودند. معلم‌هایی که برای داد زدن. خط‌کش‌هایی که برای کتک زدن. مدادهایی که برای لای انگشت گذاشتن. نیمکت‌هایی که برای حکاکی کردن و کتاب‌هایی که فقط به دردِ لای جرز و جر دادن می‌خوردند.

نه، ما نه امر شدیم به معروف، نه نهی از منکر، چرا که هیچ‌گاه نه معروفی معلوم بود؛ نه منکری و همین بود که همه‌چیزِ ما دزدانه بود و تنها سلاح‌مان دروغ! «جنگ، جنگ تا پیروزی» تنها شعارمان شده بود و معلمِ دینی تنها کارش این بود از آتش همیشه گدازانِ جهنم بترساندمان و از خدایی بگوید که بخشنده و مهربان است اما تا سجده‌اش نکنی نانت نمی‌دهد. نه دنیایت می‌دهد نه عقبایی که معلوم نبود کدام گوری‌ست!

همین بود که از خدای معلم دینی دور شدیم و هر چی نهی‌مان کردند از منکر، باز کار خودمان را کردیم و کردیم و شعار دادیم و راه افتادیم. «جنگ، جنگ تا پیروزی» بود و ما به جای صلوات، کفترکاکل به سر می‌خواندیم و به جای عربی نالیدن، عربی قر می‌دادیم تا خود خود صبح باباکرم‌وار می‌رقصیدیم و کمرمان خم هم نمی‌شد و آخ هم نمی‌گفتیم.

«جنگ، جنگ تا پیروزی» بود و آنها که نمی‌جنگیندند کارشان امر و نهی بود و همین که می‌آمدند نهی‌مان کنند؛ گازش را می‌گرفتیم ته کوچه‌ی آشتی‌کنان و لب و لوچه‌ها آویران هم. چشم‌مان به سر کوچه، ور می‌رفتیم درهم و برهم و.... آخ که چه امری بود و چه معروفی!

آری، آری ما از نسلِ امرِ به معروف و نهی از منکر شدگانیم. از نسلِ «هشت سال دفاع مقدس» خوانانیم. از نسلِ «شد جمهوری اسلامی به پاشدگانیم» هنوز به چهل و چلچلی نرسیده بی سر و جانیم. همیشه‌ی خدا دست به دامانیم. گرسنه‌ی لقمه‌ای چرب لای نانیم. از ممد گرفته تا ثریا به ظاهر مسلمان و همه بی‌دین و ایمانیم. همیشه در حال جنگیم؛ «جنگ، جنگ تا پیروزی» و تا «انقلاب‌ِمهدی» قرار است بمانیم.

Monday, July 28, 2014 at 10:04am UTC+04:30
بازنگری: امروز
محسن عظیمی
 

         

آخرین قطار این مترو (از بداهه‌های مترویی)

یک 

محو می‌شوی وسطِ تونلی تاریک، مثلِ آخرین قطارِ این مترو که نه نفس‌نفس‌زدن‌های مرا می‌بیند نه عرق‌هایی که از روی پیشانی‌ام سرازیر شده روی اشکِ‌هایم، نه گل‌سرخِ توی دستم را.

دو
دور می‌شوم مثلِ یک تابلوی تبلیغاتی مضحک که روی آن نوشته شده «هیچکس تنها نیست» وقتی نگاهم می‌کنی از لابه‌لای جمعیتِ چپیده توی آخرین قطارِ این مترو.

سه
او که می‌گوید «هیچکس تنها نیست» یک دروغ‌گوی تمام‌عیار است. من تنهایم. تو تنهایی. همه تنهایند. مثلِ خانه‌واداده‌ای که بعد از دور شدنِ آخرین قطارِ این مترو با لگدهای مأمورِ معذورِ مترو پرتاب می‌شود گوشه‌ی پیاده‌رو کنارِ سطلِ زباله‌ای تنها.

Tuesday, September 24, 2013
بازنویسی: امروز

محسن عظیمی

         

تکه‌ای از نمایشنامه آجر

آتا: می‌گم حالا واقعا باور کرد مامانت؟
آنا: آره، خیلی واردی ها، تو که باهاش حرف زدی گفت چه مسئولِ خوابگاهِ باادبی دارین، خیالم راحت شد.
آتا: می‌گفتی خیلی هم خوشگله.
آنا: (می‌خندد) فکر نمی‌کردم اینقده خوب بلد باشی صداتو عوض کنی، ملتفتین، ملتفتین آخرش بود دیگه.
آتا: صدامو عوض نمی‌کردم که می‌فهمید همون کُلفَتِ هفتگی‌تونم خره!
آنا: اَه، مگه قرار نبود دیگه این کلمه رو نگی؟
آتا: کدوم؟ خره رو؟
آنا: (دوباره خنده‌اش گرفته) نه، اون‌یکی رو!
آتا: مگه من از یه خر بیشتر حرف زدم؟
آنا: (بلندتر می‌خندد) نه!
آتا: یواش، خاله می‌شنوه!

مکث

آتا: جفت‌شون عین هم‌اَن.
آنا: چی؟
آتا: کلفت‌ها و خرها، فقط جنسشون فرق می‌کنه، کلفت‌ها زنن، مردها خرن.

مکث

آنا: تو خیلی خوبی.
آتا: چقدر؟
آنا: اون‌قدر که هیچ‌کی قدرتو نمی‌دونه.
آتا: فقط این پشه‌ها قدرمو خوب می‌دونن.
آنا: کمتر شدن انگاری.
آتا: دلت رو خوش نکن، اینا هیچ‌وقت کم نمی‌شن، هرچی تاریک‌تر بشه بیشتر می‌شن. خوبیش اینه هرچی بیشتر می‌شن تو هم پوست‌کلفت‌تر می‌شی.

تکه‌ای از نمایشنامه آجر. برگزیده سی‌وسومین جشنواره تئاتر فجر. نشر بوتیمار. سال ۱۳۹۵

محسن عظیمی

         

تکه‌ای از نمایشنامه لعنت‌آباد

برادر کوچک: "از یکی پرسید عاشقی چیست؟ گفت چون شدی، بدانی."
برادر بزرگ: آها، تو الان شدی یعنی؟ باید بمیری تو! مرگ می‌دونه چیه؟
برادر کوچک: "سه پروانه درباره ماهیت شمع از خود سوال می‌کنند."
برادر بزرگ: (خواب آلود) چه ربطی داره؟
برادر کوچک: "اولی نزدیک شمع می‌رود و بر می‌گردد می‌گوید: نور است." 
برادر بزرگ: چه ربطی داره؟
برادر کوچک: "دومی نزدیک‌تر می‌شود و یک بالش می‌سوزد‌؛‌ بر می‌گردد و می‌گوید؛ می‌سوزاند."
برادر بزرگ: چه ربطی داره؟
برادر کوچک: "سومی بیشتر نزدیک می‌شود و خود را به آتش می‌زند و دیگر بر نمی‌گردد." 
برادر بزرگ: چه ربطی داره؟
برادر کوچک: "پروانه سوم آن‌چه را که دیگران دانسته‌اند فهمیده است." 
برادر بزرگ: چه، ربطی (مکث) داره؟
برادر کوچک: "فهمیدن سومین مداری است که باید از آن عبور کنی و نمی‌توانی از آن سخن بگویی."
برادر بزرگ: چه، ربطی، دار...

تکه‌ای از نمایشنامه لعنت‌آباد

محسن عظیمی

         

شین

سرفه، سرفه، سرفه، شین* می‌کنند ماشین‌ها ترافیکی سنگین را در گوشم و صدایِ اساطیریِ کسی در لاله‌ی لولیده‌ی جانم فریاد می‌کشد که: " کوا لیلی، نیا لیلی، چیا لیلی."

سرفه، سرفه، سرفه، دلم کوچه‌باغ‌های شهری را می‌خواهد که مرا عاشق کرد تا پاییزش نوازشم کند دوباره، زیرِ برگ‌های رنگ‌به‌رنگ وُ بی‌رنگش. زمستانش در آغوشم بگیرد با عریانی بازوانِ درختانش، بهارش مستم کند از شرابِ شکوفه‌های سرخ وُ سفیدش، تابستانش خیسم کند در شرجیِ نفس‌های چمنزارانش. 

سرفه، سرفه، سرفه، دلم نوای تنبور می‌خواهد؛ که جان داد، خاکِ تنم را روزی با صدایش تا هیچ صدایی نتواند خاموشش کند؛ حتی صدای این ماشین‌ها که زوزه‌کشان گاز می‌دهند و هر روز می‌گذرند از روی تنِ بی‌جانم. 

سرفه، سرفه، سرفه، دلم بیستون می‌خواهد؛ نه اشتباه نکن شیرینش را نه، سایه‌سارِ بلندش را و گوری برای آرامش، کنارِ همان امام‌زاده، همین.

*شین: گریه و زاری، همراهِ کندن پوست صورت با ناخن‌ها 
"کوا لیلی، نیا لیلی، چیا لیلی.": کجاست لیلی، نیست لیلی، رفته لیلی.

Wednesday, May 21, 2014 at 7:44am UTC+04:30

محسن عظیمی

         

نمایشنامه‌خوانی پُل
نویسنده و کارگردان: محسن عظیمی

نقش‌خوان‌ها: 
دنیا گفتاری و محسن عظیمی

موسیقی: هومن روتابی (اجرای زنده تنبور)

جمعه دوم مهرماه ۱۴۰۰. ساعت ۱۹:۳۰
پردیس تئاتر تهران

ورود برای عموم -با رعایت پروتکل‌های بهداشتی- آزاد است. 

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
mohsenazimi.ir
اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

         

نمایشنامه‌خوانی پل

نمایشنامه‌خوانی پُل
نویسنده و کارگردان: محسن عظیمی

نقش‌خوان‌ها: 
دنیا گفتاری و محسن عظیمی

موسیقی: هومن روتابی (اجرای زنده تنبور)

جمعه دوم مهرماه ۱۴۰۰. ساعت ۱۹:۳۰
پردیس تئاتر تهران

ورود برای عموم -با رعایت پروتکل‌های بهداشتی- آزاد است. 

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
mohsenazimi.ir
اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

         

تکه‌ای از نمایشنامه گنجشکک اشی‌مشی

نه به هیچ اسمی صدام نکن. نه بانو، نه مادر، نه تو، نه، نه هیچ اسمِ دیگه‌ای، هیچ‌کدوم از این اسم‌ها اندازه‌‌ی ذهنِ من نیست. منو فقط صدا کن پری. با همون لحنی که اولین‌بار صدام می‌کردی پری. منم پری‌وار پرپرزنان پرواز می‌کردم روی آسمونِ بی‌انتهای آغوشت. منو فقط صدا کن پری. من فقط پری‌ام. همون پری که پرپر کردی پرهای پروازشو، همون پری که پروندی پری‌واره بودنشو، لباش نه دیگه بوسه‌ای به چشم دید از عمقِ وجود، نه آغوشی که پناهش بده، نه دستی که دست به دست کنه عشقشو، منو فقط صدا کن پری، همون پری که هنوز که هنوز با پرهای سوخته بی هیچ پرِ پروازی می‌تونه پر باز کنه و پرواز کنه؛ اگه صداش کنی پری.

تکه‌ای از نمایشنامه‌ی گنجشکک اشی‌مشی

محسن عظیمی

         

حواس مرا تنت کن

حواسِ مرا تنت کن و هیچ‌وقت از تنت درش نیاور. با حواسِ من دلت را به دریا بزن. آبتنی کن. با حواسِ من خواب ببین. راه برو. با حواسِ من عروس شو. به حجله‌ی دامادت برو. با حواسِ من خیانت کن. دروغ بگو. با حواسِ من هر کاری خواستی بکن، بکن ولی هیچ‌وقت نمیر. چه با حواسِ من چه بی‌‌حواسِ من، چه می‌گویم من؟ بی‌خیال! بیا، بیا سرما می‌خوری. بیا حواسِ مرا تنت کن. گرم نیست. اما از جنسِ چتری‌ست که عاشقِ باران است.

محسن عظیمی

         

تکه‌‌هایی از نمایشنامه‌ی آجر

هميشه در آن لحظه، همان لحظه‌ی هميشگی، چيزی هست كه به دست‌وُپايم می‌پيچد و نمی‌گذارد؛ نمی‌گذارد از همان بالای بلندای هميشگی، به پايين، از همين پشتِ خط ِ قرمزِ مترو، به جلو، خودم را پرتاب كنم. 

نه، نمی‌گذارد. حتی، وقتی كه مشت‌مشت قرص‌های مرگ‌زای ضدمرگ را فرو می‌كنم در حلقومم! يا وقتی كه آمپولِ پُر از هوا را فرو می‌كنم در تنها رگِ ماند‌ه‌ی دستِ چپم! 

نه، نمی‌گذارد. تمامِ درزهای اتاق‌َم را پنبه‌پوش می‌كنم و شيرِ گاز را باز اما باز، نه، نمی‌گذارد. 

می‌دانم. می‌دانم كارم از چهار‌ ليتری نفت وُ خوردنِ يک‌جای تمام ترياک‌های دودنشده وُ حشيش وُ شيشه وُ هروئين وُ كراک وُ کُک وُ هرچه كه هست وُ نيست هم گذشته؛ الكلِ 99% را هم به‌هيچ‌عنوان توصيه نمی‌كنم. 

فقط؛ سيگار پشت سيگار، توی هواپيمايی در حالِ سقوط، بدونِ حتی يک چوب‌كبريت، همين، همين‌ و ديگر هيچ.

تکه‌‌هایی از نمایشنامه‌ آجر. برگزیده نمایشنامه‌نویسی سوم‌وسومین جشنواره تئاتر فجر. نشر بوتیمار. سال ۱۳۹۵

محسن عظیمی

         

من خرسِ گنده نیستم.

نور موضعی. یک مرد هفت‌تیری را جلوی پیشانی‌اش گرفته رو به تماشاگران.

مرد: آهِ همون زن آخری بیخِ گلومو گرفت. تا گلوشو گرفتم گفت نه، نه به خودم رحم نمی‌کنی به بچه‌م رحم کن! فکر کردم دروغ می‌گه. ولی نه دروغ نمی‌گفت. آخه اگه دروغ می‌گفت چرا اون سیزده‌های قبلی رو که خفه کردی ککتت نگزید، خرسِ گنده! نه من خرسِ گنده نیستم خرسای گنده‌ به هیچ زنی تجاوز نمی‌کنن. طلاهاشو نمی‌دزدن. خفه‌ش نمی‌کنن. خاکش نمی‌کنن یه جایی که حتی جسدشونم پیدا نشه! پس من خرسِ گنده نیستم.
(مکث)
از همون بچگی بهم می‌گفت خرسِ گنده! ولی من چیزی نمی‌گفتم بهش. نمی‌تونستم بگم. آخه عاشقش بودم؛ از همون بچگی! ننه‌مون می‌گفت عقدتونو توی آسمونا  بسته‌ن. اول نمی‌خواست زنم بشه. به آقام گفتم می‌خوامش. تا لب تر کرد؛ هیچکی جرات نکرد بگه نه! همه می‌گفتن آقاتم بگه، خودش می‌گه نه. آخه خیلی قُد بود! ولی خودشم هیچی نگفت. زنم شد. دیگه بهم نمی‌گفت خرسِ گنده. باهام خوب بود ولی... ولی... 
(مکث)
سومین زنی که شکار کردم تا اینجاشو با النگو پوشونده بود. عین خودش بود. عین خودش گریه می‌کرد. وقتی گلوشو فشار دادم عین خودش... ولی نه، نشد. نشد گلوی زنمو فشار بدم. نشد خفه‌ش کنم. دیر شده بود. کار خودشو‌ کرده بود. تازه فهمیدم قبل از اینکه سرِ عقد بگه بله، بله‌شو به یه ناکسِ دیگه گفته. به همون پفیوزی که با خودش بردش دبی! زنگ زد بهم گفت من ازت متنفر بودم. متنفرم. وقتِ عروسی هم اصلا دختر نبودم! شبِ اول عروسیمونم عادت بودم خرس گنده! نه، نه! هیچ خرس گنده‌ای با دندوناش زبونِ یه زنو از حلقومش نمی‌کشه بیرون جلوش بجوئه؛ وقتی مثِ زنش بهش می‌گه خرس گنده! پس من خرسِ گنده نیستم!  
(مکث)
اولین زنو که شکار کردم، بهش تجاوز نکردم. یه خالِ درشت وسطِ سینه‌ش بود؛ عین ننه. فقط خفه‌ش کردم. طلاهاشو برداشتم. خاکش کردم. خیلی آروم شدم. بعدِ چهار شب بی‌خوابی تونستم راحت تا ظهر بخوابم. یه کم که می‌گذشت دوباره حالم بد می‌شد. صداش می‌پیچید تو‌ی سرم که پشت تلفن می‌گفت من... می‌گفت... شب اول عروسی... می‌گفت خرسِ گنده! خرسِ گنده! نه، نه، نه، هیچ‌خرس گنده‌ای چنان تجاوز نمی‌کنه به یه زنِ جوون که بالا بیاره و درجا از ترس و درد تموم کنه! بعد استفراغ ماسیده‌شو پاک کنه از گوش‌شو گوشواره‌شو چنان بکنه که...
(مکث)
آهِ همون زن آخری بیخِ گلومو گرفت. وقتی داشتم چالش می‌کردم یکی آمارمو گرفته بود. همه‌چی رو‌ جا گذاشتم، فرار کردم اومدم اینجا، از خودم بدم میاد. از این تنِ گنده‌م متنفرم. از صورتِ کثیفم، پاهای توی لجن فرو رفته‌م. از این دستا و دندونایی که بوی خونِ‌ زنا رو می‌دن. بوی استفراغشون. بوی شاش و... بوی... متنفرم! از خرسای گنده متنفرم.

شلیک می‌کند.

من خرسِ گُنده نیستم.
یک تک‌گویی 
از مجموعه‌ تک‌گویی‌ خودکشی‌های زنجیره‌ای 

محسن عظیمی

         

من خرسِ گنده نیستم.

نور موضعی. یک مرد هفت‌تیری را جلوی پیشانی‌اش گرفته رو به تماشاگران.

مرد: آهِ همون زن آخری بیخِ گلومو گرفت. تا گلوشو گرفتم گفت نه، نه به خودم رحم نمی‌کنی به بچه‌م رحم کن! فکر کردم دروغ می‌گه. ولی نه دروغ نمی‌گفت. آخه اگه دروغ می‌گفت چرا اون سیزده‌های قبلی رو که خفه کردی ککتت نگزید، خرسِ گنده! نه من خرسِ گنده نیستم خرسای گنده‌ به هیچ زنی تجاوز نمی‌کنن. طلاهاشو نمی‌دزدن. خفه‌ش نمی‌کنن. خاکش نمی‌کنن یه جایی که حتی جسدشونم پیدا نشه! پس من خرسِ گنده نیستم.
(مکث)
از همون بچگی بهم می‌گفت خرسِ گنده! ولی من چیزی نمی‌گفتم بهش. نمی‌تونستم بگم. آخه عاشقش بودم؛ از همون بچگی! ننه‌مون می‌گفت عقدتونو توی آسمونا  بسته‌ن. اول نمی‌خواست زنم بشه. به آقام گفتم می‌خوامش. تا لب تر کرد؛ هیچکی جرات نکرد بگه نه! همه می‌گفتن آقاتم بگه، خودش می‌گه نه. آخه خیلی قُد بود! ولی خودشم هیچی نگفت. زنم شد. دیگه بهم نمی‌گفت خرسِ گنده. باهام خوب بود ولی... ولی... 
(مکث)
سومین زنی که شکار کردم تا اینجاشو با النگو پوشونده بود. عین خودش بود. عین خودش گریه می‌کرد. وقتی گلوشو فشار دادم عین خودش... ولی نه، نشد. نشد گلوی زنمو فشار بدم. نشد خفه‌ش کنم. دیر شده بود. کار خودشو‌ کرده بود. تازه فهمیدم قبل از اینکه سرِ عقد بگه بله، بله‌شو به یه ناکسِ دیگه گفته. به همون پفیوزی که با خودش بردش دبی! زنگ زد بهم گفت من ازت متنفر بودم. متنفرم. وقتِ عروسی هم اصلا دختر نبودم! شبِ اول عروسیمونم عادت بودم خرس گنده! نه، نه! هیچ خرس گنده‌ای با دندوناش زبونِ یه زنو از حلقومش نمی‌کشه بیرون جلوش بجوئه؛ وقتی مثِ زنش بهش می‌گه خرس گنده! پس من خرسِ گنده نیستم!  
(مکث)
اولین زنو که شکار کردم، بهش تجاوز نکردم. یه خالِ درشت وسطِ سینه‌ش بود؛ عین ننه. فقط خفه‌ش کردم. طلاهاشو برداشتم. خاکش کردم. خیلی آروم شدم. بعدِ چهار شب بی‌خوابی تونستم راحت تا ظهر بخوابم. یه کم که می‌گذشت دوباره حالم بد می‌شد. صداش می‌پیچید تو‌ی سرم که پشت تلفن می‌گفت من... می‌گفت... شب اول عروسی... می‌گفت خرسِ گنده! خرسِ گنده! نه، نه، نه، هیچ‌خرس گنده‌ای چنان تجاوز نمی‌کنه به یه زنِ جوون که بالا بیاره و درجا از ترس و درد تموم کنه! بعد استفراغ ماسیده‌شو پاک کنه از گوش‌شو گوشواره‌شو چنان بکنه که...
(مکث)
آهِ همون زن آخری بیخِ گلومو گرفت. وقتی داشتم چالش می‌کردم یکی آمارمو گرفته بود. همه‌چی رو‌ جا گذاشتم، فرار کردم اومدم اینجا، از خودم بدم میاد. از این تنِ گنده‌م متنفرم. از صورتِ کثیفم، پاهای توی لجن فرو رفته‌م. از این دستا و دندونایی که بوی خونِ‌ زنا رو می‌دن. بوی استفراغشون. بوی شاش و... بوی... متنفرم! از خرسای گنده متنفرم.

شلیک می‌کند.

من خرسِ گُنده نیستم.
یک تک‌گویی 
از مجموعه‌ تک‌گویی‌های خودکشی‌های زنجیره‌ای 

محسن عظیمی

         

تکه‌ای از نمایشنامه‌ی چرخ

هر روز صبح که روزم رو با یه سیگار لبه‌ی بالکن شروع می‌کنم؛ لابه‌لای صدای کفترها که عشق‌بازی می‌کنن باهم، یه صدایی از کلیسا می‌آد که فکر می‌کنم صدای مرگه. هر روز سیگارم که ته می‌کشه زُل می‌زنم به موزائیک‌های کفِ حیاط و رَدِ خون می‌بینم که آروم و بی‌قرار می‌ره توی حلقوم باغچه، چکه‌چکه می‌چکه توی دهنِ درختِ توتی که بریدنش ولی هنوز نمرده. کچل‌خان، همسایه‌ی‌ کناریمون می‌گفت «این ریشه‌ش تا زیرِ منبرِ کلیسا رفته.» گفتم کلیسا منبر نداره که آقاجون! گفت «همون چیزشون، قبله‌شون دیگه من‌که از دین چیزی سر درنمی‌آرم ولی از هر بشری که فکرش رو بکنی بیشتر درخت کاشتم» درختی که بریدنش جوونه زده، انگار منتظرِ خون منه تا جون بگیره.

از نمایشنامه‌ی چرخ. انتشارات افراز. ۱۳۹۵

محسن عظیمی

         

زنجیری

نه، تو خیابان نیستی؛ نمی‌توانی فقط یک پیکره باشی وسطِ یک میدان یا یک مجسمه یا نامِ یک سینما، پارک، یا... فقط می‌دانم هیچ‌وقت نبوده‌ای، نیستی، نمی‌توانی باشی تا وقتی اسیرِ این دم‌و‌بازدم و نافِ ذهنم زنجیری زمین.

محسن عظیمی

         

تکه‌ای از نمایشنامه پل

آدما درخت نیستن. جون دارن. روح و احساس دارن. می‌دونی چند تا از همین دخترایی که الان اونجان، تموم فکرشون اینه یه چیزی گیر بیارن خودشو‌ن رو بکشن؟ فکر می‌کنی دختری که این وحشی‌ها یکی‌یکی بهش تجاوز می‌کنن؛ درخته که شاخه‌ش بشکنه دوباره سبز بشه؟ شما فقط عکس می‌گیری. خبر نداری کسی که تنش تیکه‌تیکه شده چی  می‌کشه. نه خونش رو لمس میکنی، نه دردشو.

از نمایشنامه پل. انتشارات هنر دفاع. ۱۳۹۹

محسن عظیمی

         

دَم

دَمَم شو. بازدَمَم شو. دَم‌به‌دَمَم شو. دَمادَمَم شو. تا بِدَمَم روی دَم‌َت، بازدَمَت، دَم‌به‌دَمَت، دَمادَمَت. این دَمِ من جز دَمِ تو بازدَمَش نمی‌دَمد. این تَنِ من جز تَنِ تو روی تَنی نمی‌تَند. این لبِ من جز لبِ تو لب‌به‌لبِ هیچ لبی نمی‌شود. این دلِ من جز دلِ تو دل‌به‌دلِ هیچ دلی نمی‌دهد. این سَرِ من جز سَرِ تو سَر‌ به‌ سَرایِ هیچ سَری نمی‌زند. بی‌تپشِ تپنده‌یِ قلبِ تو این قلبِ سیاه نمی‌تپد. قلبِ سیاه نمی‌زند. قلبِ سیاه صاف و سفید نمی‌شود. قلبِ سیاه از این تنِ خار و خراب نمی‌رهد. این رَگِ من جز رَگِ تو خون به رَگِ هیچ رَگی نمی‌دهد. جز تو کسی هم‌دَمِ این دمیدِه‌دَم نمی‌شود. جز تو کسی کَسِ کَسِ بی‌کَسِ من نمی‌شود. همه‌کَسم نمی‌شود. هیچ‌کسی دَم‌به‌دَمَم نمی‌شود. بازدَمَم نمی‌شود. دَمادَمَم نمی‌شود. تا بِدَمَم روی دمَش، بازدَمَش، دَم‌ به‌ دَمَش، دَ ما دَ م‌َ ش.

محسن عظیمی
 

         

صحنه‌ای از نمایشنامه‌ی آجر

صحنه صفر

سکوت. تاریکی مطلق. صدای عبورِ ماشین‌ها از دور.
 
آتا: وقتی از اون نفرین‌شده زدم بیرون، تا برسم به این خراب‌شده، تمومِ تنم می‌لرزید، سردم بود، داغ شده بودم، به صندلی‌های قرمز اتوبوسم شک داشتم که نکنه بخوان بلایی سرم بیارن، تا خودِ دم‌دمای صب که اتوبوس برسه این‌جا چش روهم نذاشتم. همش می‌ترسیدم رانندهه با اون چشای ورقلمبیده و هیزش بخواد از توی آیینه... (مکث) لبام خشک شده بود، داشتم از تشنگی می‌مُردم ولی جرأت نمی‌کردم از کسی آب بخوام. پامو که از پله‌های اتوبوس پایین گذاشتم، انگار توی یه کوره‌ی آجرپزی خیلی بزرگ باشم سرفه‌هام که یه مدتی بود قطع شده بود دوباره شروع شد، همین‌جوری که سرفه می‌کردم یه چیزی دیدم که حاضر بودم بابای بی‌پدرم یه‌سره با آجرای توی دستش بکوبه توی ملاجم ولی دیگه هیچ‌وقت پامو تو این درندشت نذارم، خونِ روی کله‌م خشک شده بود و روسری سفیدِ ننه‌م انگار که چپونده ‌باشنش توی یه سطلِ پرِ از خون، سرخ شده بود عینهو دومنِ اون، اون، (مکث) اون... اون یه زن بود شایدم یه دختر، دراز به دراز افتاده بود روی یه نیمکت سنگی زیرِ یه صندوقِ صدقات و یه چادرِ سیاه کشیده بودن رو تنش، پاهاشو این‌جوری جمع کرده بود و از زیر چادر، دومنِ سفیدش عینهو روسری سفیدِ ننه جمع شده بود روی پاهاش، استفراغش ماسیده بود کنار لباش و قاطی رژِ سرخش ریخته بود دور و برش. خودمو نیگاه کردم دیدم همه چیش عین منه چادرش، دومنش، خونش، دور و برمو که نیگاه کردم تازه فهمیدم بیشترِ وحشتم از آدمایی‌ یه که با موبایلاشون ازش فیلم می‌گیرن و زیر لب چرت و پرت می‌گن. خیلی‌هاشونم بدتر از این اصلا نیگا‌شم نمی‌کردن، انگار که یه موشِ مرده افتاده از کنارش رد می‌شدن. من فقط می‌خواستم برگردم ولی انگار پاهامو به کفِ آسفالت میخ کرده باشن نمی‌تونستم جُم بخورم، نمی‌‌توستم، انگار خودمو دیده باشم، انگار می‌فهمیدم داره چه دردی می‌کشه، (مکث) اون نمرده بود، خودم دیدم سرشو تکون داد، ولی نمی‌توست حتی چادر و بکشه روش تا دومن خونی‌ش معلوم نباشه. بدتر از همه می‌دونی چی بود؟ اون پسره‌ی قرشمال که تا دوست‌دخترِ ایکبریِ‌‌ش از راه رسید، دستشو گرفت و همین‌جوری که فیلمشو بهش نشون می‌داد، هرهر و کرکرکونن رفتن، می‌خندیدن و دور می‌شدن، داشتن روده‌بر می‌شدن. من داشتم داغون می‌شدم، خورد می‌شدم، انگار بابام داشت تموم آجرهای دنیا رو یه‌جا می‌کوبید توو ملاجم.

نمایشنامه آجر. چاپ ۱۳۹۵. نشر بوتیمار

محسن عظیمی

 

 

         

در انتظارِ بی‌تو

کنجِ کافه‌ی همیشگی‌مان، قهوه‌‌هامان سرد می‌شوند. صندلی‌هامان می‌خشکند. شمعی که روشن کرده‌ام از بس گریه می‌کند، می‌میرد و من مجسمه‌ای می‌شوم که حالا همه برای دیدنم صف می‌کشند. مجسمه‌ی «در انتظارِ بی‌تو» کنجِ کافه‌ی همیشگی‌مان که حالا موزه شده.

محسن عظیمی

         

از پا نیفتاده

تو ماه کاملی و من پلنگی وحشی که در آخرین جهیدنم به سوی تو از اورست نگاهت به ژرفای درازگودال ماریانای قلبت پرتاب می‌شوم اما باز از پا نمی‌افتم.

محسن عظیمی

         

صحنه‌ای از نمایشنامه هجده

سوری: چرا گوشی‌ت آنتن نمی‌داد؟ کدوم گوری بودی؟ 
سعید: جای سلامته. 
سوری: خیلی پرویی، خیلی سعید... بچه‌پررو تا دیروز توی بغلِ من وَق می‌زدی، دماغ‌ِت آویزون بود روو چونه‌ت حالا... 
سعید: بسه اعصاب ندارم. 
سوری: ببینم چشاتو، باز رفتی سراغ اون... 
سعید: باشگاه بودم بابا.
سوری: باشگاه زورگیری ها؟! کثافتِ الاغ، می‌دونی اگه بگیرن‌ِت چه بلایی سرت می‌آرن؟ 
سعید: برو اون‌ور بینیم بابا.
سوری: وایسا دارم زر می‌زنم.
سعید: به تو چه مربوطه اصلا! من هر کاری بخوام می‌کنم به هیچ خری هم... 
سوری: خفه‌شو! 
سعید: خودت خفه‌شو، چرا به خودت نمی‌گی این حرفا رو؟ صب تا شب عین خر، کثافت اون پول‌داری‌های مادر... سوری: گفتم خفه‌شو! 
سعید: هر غلطی هم می‌خوان باهات... 
سوری: چه غلطی ها؟! چه غلطی؟! من کثاقتِ هر کثافتی رو می‌شورم ولی حداقل کثافت‌کاری نمی‌کنم. 
سعید: هه زکی نمی‌کنی آره اروای... 

سوری می‌زند زیر گوش سعید و سعید هم بلافاصله محکم با مشت می‌خواباند زیر چشم سوری، مادر سراسیمه می‌رسد. محسن سرنگی در دستش می‌آید توی قاب در حمام.

مادر: سعید، سعید چی کار کردی؟ 

می‌رود سمت سوری که روی زمین افتاده. 

سوری: چی کار کرده؟! رفته با اون قلچماق زورگیری می‌کنن توو خیابونا پشت موتور قمه می‌زنن به ملت کیف شونو می‌قاپن باشگاشون اینه.

مادر رو به سعید خشکش زده.

سعید: آره، آره ولی به جاش با هزار تا خواهش و منت کثافت‌شونو نمی‌شورم؛ به کثافت می‌کشونمشون ولی (بغض کرده) می‌دونی چرا؟ می‌دونی؟ می‌دونی؟ بیا، بیا اینا رو جمع کردم که نذارم داداشمو اعدام کنن. اینه‌ها اینه‌ها.

دسته‌ای پول را روی زمین می‌ریزد. سکوت مطلق. فقط صدای زوزوه‌های سگی می‌آید از دور که حالا دارد پارس می‌کند. محسن توی قاب در حمام سرنگ را له می‌کند وسط مشتش. خون می‌چکد از دستش.

صحنه‌ای از نمایشنامه‌ی هجده‌. نشر آمارهم

حسن عظیمی

 

 

         

یک فضای تهی (نطفه)، محسن عظیمی/ An Empty Space (Sperm), Mohsen Azimi

 

یک فضای تهی شامل چهار نمایشنامه کوتاه است: "نطفه"، "ویار"،"Couvade" و "حلقه" که همگی در یک فضای تهی با تکیه بر کم‌ترین دیالوگ و بازیگر، چالش اصلی‌شان پیرامون عصیان در جست‌وجوی هویت است. نطفه؛ مردی که برای از بین بردن نطفه‌اش زنش را می‌کشد. ویار؛ زنی آبستن که به دنبال زنی‌ست و در این بین زندگی سنتی را در هم می‌شکند. Couvade؛ مردی که آبستن می‌شود و حلقه؛ مردی که به دنبال رویایش که شبیه خود اوست در دام یک زن می‌افتد. این نمایشنامه‌ها بین سال‌های 1385 تا 1395 نگاشته شده‌اند. محسن عظیمی از اواخر دهه هفتاد به‌شکل تجربی در زمینه‌‌ی نمایشنامه‌نویسی، کارگردانی و بازیگری تئاتر فعالیت می‌کند. از جمله نمایشنامه‌های منتخب و منتشر شده او عبارتند از: "همیشه همه‌چیز یه‌جور نیست" ، "آجر"، "چرخ" .

An empty space includes four short plays: "The Sperm", "Craving", "Couvade" and "The Circle". These four plays' main challenge is a rebellion against an investigation on the identity. "Sperm", a man who kills his own wife to destroy his sperm. "Craving", a pregnant woman who seeks another woman and breaks the traditional life's taboos. "Couvade", a man who gets pregnant and "The Circle" a man who is trapped by a woman seeking his dreams. These plays were written between 2006 and 2016. Mohsen Azimi has been working as a playwright, an art director and an actor since the late 80s. "Things are not always the same", "The brick" and "The wheel" are some of his published plays. http://www.instagram.com/pomegranatepublication https://www.amazon.ca/Empty-Space-Mohsen-Azimi/dp/1990157009/ref=sr_1_1?dchild=1keywords=mohsen+azimiqid=1605193455sr=8-1 https://www.lulu.com/en/us/shop/mohsen-azimi-and-abdolreza-tabibiyan-and-mahsa-dehghanipour/an-empty-space/paperback/product-zz55gp.html?page=1pageSize=4 

محسن عظیمی

         

اتواستاپ

من همان روز مُردم که از چشم تو افتادم، افتادم. کله‌پا شدم، کله‌پا، پایم گرفت به شاخِ زمین، پرت شدم وسطِ کهکشانِ راهِ شیری، اتواستاپ زدم. سوارِ ستاره‌ای دنباله‌دار که بارش زمین بود و راننده‌اش خدا، رفتم به سوی خورشید و هرچه نزدیک‌تر می‌شدیم جسمم گرم‌تر می‌شد و جانم سردتر، سرد از جسمِ گرمم، گرم از جانِ سردم. هزارسالِ نوری تا خورشید! این آخرین تابلویی بود که دیدم و بعد خوابم برد. خواب دیدم که همان روز است همان روز که از چشم تو افتادم و مُردم.

محسن عظیمی

         

عشق تکه‌تکه شد. تکه‌ی پنجم تا آخر

تکه‌ی پنجم

عشق تکه‌تکه شد. وقتی ما را به رِندی عملی کردند پیرانِ جاهلِ آنجا‌نشین و شیخانِ گمراهِ جام‌جمِ لانه‌کرده با صدای دورو و سیمای دروغ‌گوشان و چهره‌های ماندگارِ بی‌سوادِ روی صحنه‌های خالی از ذوق و خلا‌قیت، وقتی هیچ شیخ و واعظِ ریش‌وپشم دراز‌کرده‌ای که روده‌ای راست در شکمش باشد، شناسایی نشد. وقتی ورق به ورق کتاب‌ها پر شده بود از جای انگشتانِ سانسورچیان و جارچیان و شیپورچیانِ نابکار و نابلدی که تیغ به دست گرفته، آماده بودند برای واژه‌ای که طعم آزادی بدهد تا به فنایش بدهند و فاتحه‌ای هم روش و زیرش.


تکه‌ی ششم
عشق تکه‌تکه شد. وقتی تو دیگر هیچ‌وقت نیامدی و من آخرین سیگارم را کنار متروی ولی‌عصر گیراندم و قطاری مرا با خود برد تا کهریزک و از آنجا ماشینی سیاه به اوین 
تا دیگر هیچ‌وقت نتوانم در اکباتانِ چشمانت غرق شوم، در لاله‌زارِ گیسوانت قدم بزنم و دست در دست تو از تهِ آزادی تا سرِ امام حسین، دانشگاه به دانش‌گاه، بیمارستان به تیمارستان، معترضِ سکوتی شوم که عنکبوت‌وار تنید تارِ تاریکی روی تنِ کلان‌شهری که بوی گندش پرستوها را و تو را فراری داد.


تکه‌ی آخر
عشق تکه‌تکه شد و رتیلِ فریاد، تهِ چهارراهِ گلوبندکِ گلوی گل‌آلوده به خونِ من، مبدل به شَباتی شد که زل زده به هواپیمایی که تو را پرواز داد از مهرآباد به ناکجاآباد، اسیرِ حلقه‌ی آتشِ نبودنت آنقدر با آتش جنگید تا جان داد.

محسن عظیمی

 

         

عشق تکه‌تکه شد. تکه‌ی سوم و چهارم

عشق تکه‌تکه شد.
محسن عظیمی

تکه‌ی سوم
عشق تکه تکه شد. دود شد و دودش رفت به چشمِ فردوسی که شاهنامه‌اش را به حراج گذاشته بودند دلارفروشان سرِ خیابانش. به چشمِ حافظ که فال‌هایش باد کرده بود توی دستِ دخترکی که باکره‌گی‌اش را در پارکِ دانشجو به آلت کشیده بودند. به چشمِ خیام که بسته‌های صدتایی متادن و ترامادل‌و... را لای رباعی‌هاش می‌فروختند به قیمتِ خونِ پدرشان سَرِ ناصرخسرو.

تکه‌ی چهارم
عشق تکه‌تکه شد. دود شد و دودش رفت به چشمِ مولانا که دیوانِ شمس و مثنوی و تمامِ بند و بساطش را فروخته بودند به عثمانی‌ها و فقط مولوی‌اش مانده بود که هر روز دل می‌بست به باربری در میدان شوش و پایپی در دستش، تنش را دود می‌کرد. به چشمِ خانه‌هایی که سقفی نداشتند مثل ماشین‌هایی که آغازاده‌ها در بامِ تهران نئشه کک و حشیش و شیشه و...؛ هر شب جلوی چشمِ پلیس که به چپ‌شان هم حساب‌کتابش نمی‌کردند، کورسِ بی‌عاری می‌دادند.

ادامه دارد

محسن عظیمی

         

عشق تکه‌تکه شد. تکه‌ی اول و دوم

تکه‌ی اول

عشق تکه‌تکه شد؛ عینش عینِ باد می‌لرزید وسطِ میدانِ اعدام در دستِ بادی که چهارپایه را با خود برد و طنابی که پیچیده دورِ گردنِ بیدی مجنون به دستِ هیچ‌ امیرکبیر و صغیری باز نشد. شینش را مادرانِ خاوران در میدانِ شوش، شین می‌کردند و قافش را در کوچه‌پس‌کوچه‌های دربند به درکه بردند.

تکه‌ی دوم
عشق تکه‌تکه شد و هر تکه از تنش در گوشه‌ای افتاده بود؛ پاهای خونینش در کهریزک، سَرِ بریده‌اش کنارِ امام حسین، یک دستش زیرِ پلِ حافظ و دستِ دیگرش میخ شده به نوکِ برجِ میلاد، زبانش زیرِ میدانِ آزادی و قلبش را جگرکی گوشه‌ی میدانِ انقلاب داشت کباب می‌کرد برای وزراء. مغزش را سر پیچِ شمیران، پیوند زده بودند به قلبِ شریعتی که از میدانِ سپاه تا تهِ پاسداران و تجریش پُرشده بود از خاکسترِ سیگارش که دود می‌شد؛ دود مثل عشق که تکه تکه دود شد.

ادامه دارد

محسن عظیمی

         

به جست‌وجوی مقبره‌ی «جبارِ باغچه‌بان» پیشکشِ «خسرو حکیم رابط»

به جست‌وجوی مقبره‌ی «جبارِ باغچه‌بان»
حکایتی بی‌حکمت پیشکشِ «خسرو حکیم رابط» حکیمِ با حکمت

با «خسرو حکیم رابط» که خودش، خودش را «حکیمِ بی‌حکمت» می‌خواند؛ تلفنی صحبت می‌کردم. حکیمی که حکیمِ حکمت‌هاست با حکایت‌های به‌جامانده‌اش در روز هفتم‌ و بی‌نقاب و نمایشنامه‌ها و فیلمنامه‌هاش و سال‌ها معلمی‌اش. حکیمی که وقتی از «سید علی صالحی» که روزی شاگردش بوده خواستم درباره‌اش چیزکی بنویسد، نوشت و دیدم نوشته‌اش را با «یا حکیم» آغاز کرده و با همان زبانِ آهنگین به نغمه‌ی شاعرانگی‌اش در سطرِ پایانیِ نوشته‌اش او را «استادِ اول و آخرش» خوانده و با «یا حکیم» به پایانش رسانده است.

صحبت‌مان با حکیم به درد رسید و درد کشیدن و دردآلوده نوشتن که گفتم آقا امروز در خیابان‌گردی‌های همیشگی‌ام -که دانشگاه من بوده و من همچنان دانشجوی خیابان‌هایم- به جست‌وجوی مقبره‌ی «جبارِ باغچه‌بان» بودم در شهرِ ری، از مردم که می‌پرسیدم جز معدودی که شنیده بودند اسمش را، کسی نمی‌شناختش!

از آرامستانِ «ابن‌بابویه» رسیدم به «امام‌زاده عبدالله» که مقبره‌ی «سیدعلی نصر» -پدر تئاتر ایران- و «یدالله سحابی» -از مؤسسین نهضت آزادی- و حتی «علی دشتی» -که به اتهامِ نوشتن «۲۳ سال» و نقدِ اسلام به اعدام محکوم شد- آنجا بود؛ ولی هر چه گشتم سنگِ قبرِ هیچ‌کدام‌شان را نیافتم و هیچ‌کس نمی‌‌دانست کدامین سنگِ قبر، از آنِ کدام‌یکی‌شان است!

خلاصه جمیعا فاتحه‌ای نثارِ کلِ مدفونانِ امام‌زاده، از تر تا خشک‌ سوخته‌شان کردم و رسیدم به «بیمارستان فیروزآبادی» و کنارش «مسجد فیروزآبادی» که مقبره‌ی خودِ شخصِ حاجی فیروزآبادی و اتفاقا «جلال آل احمد» آنجا بود؛ اما از مقبره‌ی «جبار» خبری نبود! جالب اینجا که «جلال آل احمدِ» بعد از زیارتِ حج و حاجی‌شدن را خوب می‌شناختند و جالب‌تر اینکه عینکِ «حاجی فیروزآبادی» که بانی بیمارستان و مسجد و بند و بساطِ اطرافش بود را کنده بودند با اینکه مجسمه‌اش وسطِ سالنی بود و درش هم قفل!

باری پس از جست‌وجوی بسیار فهمیدم ای دلِ غافل، مقبره‌ی «جبارِ» ناشناخته برای مردمِ درگیرِ کرونا و نان و «مجلس شورای اسلامی» و قیمتِ مرغ و تخمش و البته دلار! نزدیکِ همان ابن‌بابویه، آن‌طرف‌ترکش وسطِ کوچه‌ای پایین‌تر از چشمه‌علی‌ست. چشمه‌علی که چندین‌بار به زیارتِ آبِ گواراش رفته‌ بودم و برای من همزادِ بیستون‌کوه است. چشمه‌اش چون چشمه‌ی سرابِ پای بیستون و سنگواره‌هاش گویی همان سنگواره‌های به‌جامانده از دورانِ پارینه‌سنگی‌ِ بیستون‌کوه‌اند. رفتم و پیداش کردم اما درش بسته بود!

صدای خنده‌ی تلخِ حکیم پیچد توی گوشم و گفت همین‌هاست خوراکِ نوشتن! از همین دردها باید نوشت که تو می‌نویسی. نه چون بی‌دردانی که پریده‌اند از وطن ولی همچنان صداشان درنمی‌آید تا از دردها بگویند. روحوضی اجرا می‌کنند و مقهورِ تاریخی مُرده، خودشان را در گورِ تاریخی سراسر دروغین دفن‌ کرده‌اند! در دلم گفتم و البته نه چون مجیزگویانِ محبوسِ در وطن که از یک‌طرف می‌تازند به مجلس و رئیس‌جمهور و وزیر پیشنهادی و از آن‌طرف جیره‌خوارِ حکومت‌اند!

که حکیم ادامه داد دردش را که کشیدی بنویسش. صدای زمانه‌ات باش‌ همین‌طور که هستی و... خواستم بگویم چه فایده که به قولِ «مهرداد اوستا»، «از درد سخن گفتن و از درد شنیدن با مردمِ بی‌درد ندانی که چه دردی‌ست» که دیدم درسِ امروزِ حکیم این است که از روی همین «ندانی که چه درد‌ی‌ست» هم باید چندین‌بار بنویسم.

شهریور ۱۴۰۰
محسن عظیمی

         

جماعتِ خواب‌زده

جماعتِ خواب‌زده

این روزها گویی کسب و کارِ مرگ سکه شده و کسب و کارِ ما «جماعت خواب‌زده» در این بیکارستان هم‌چنان بی‌سکه. هر روز یکی کم می‌شود از ما و مرگ دستش را می‌گیرد و با خود می‌بردش از این لعنت‌آبادی که هر روز گورستان‌هایش بزرگ‌تر می‌شوند و آدم‌هایش کوچک‌تر.

مرگ هر روز سرودِِ سرخِ خونینِ سردخانه‌وارش را در دستگاهِ آرامگاه، ردیفِ میرزاعزرائیل، بلندتر سرمی‌دهد و سرمست و پر غرور به‌ ریش‌مولاناخندان می‌خواند:
بمیرید، بمیرید، در این گور بمیرد؛ در این گور چو مردید همه زنده‌به‌گورید. 

عده‌ای هم در این خوابستان، گوشه‌ی گوداند و هم‌دستانِ اصلی مرگ‌؛ کاسبانِ خُرده‌فروش مرگ که ما جماعتِ خواب‌زده را می‌خرند به لبخندی و می‌فروشند به زهرخندی و جانِ ما جماعتِ خواب‌زده درحال خریدوفروش در تالار بورسِ این خوابستان؛ هر دم بس‌ارزش‌تر می‌شود. 

در این سرزمین با هزاران سال تاریخِ هرکس به سودِ خود نوشته‌ی بی‌جغرافیای پُرافتخار! تاریخی که گاهی چنان برمی‌گردد که می‌رسد به پیش از میلادِ این جهان و آن جهان!

محسن عظیمی

         

از تک‌گویی ناتمامِ من حسینم، پناهی‌ام

من حسینم، پناهی‌ِ دژکوه، زاده‌ی دژکوه، دژکوه کجاست؟ معلومه خب یه دهاته نزدیک شهرِ سوق، سوق نمی‌دونی کجاست؟ همون‌ بهتر که ندونی، چون اونقدر جای خوبیه که دوست داری قبرتم اونجا باشه و روش بنویسن: «خورشید جاودانه می‌درخشد بر مدارِ خویش، مائیم که پا جای پای خود می‌نهیم و غروب می‌کنیم هر پسین.»

من‌ حسینم، پناهی‌ام. زاده‌ی شیشمِ شهریورِ هزار و سیصد و سی و‌‌ پنج، پدرم علی‌پناه، مادرم ماه کنیز! ملیتم ایرانیه، می‌گن پیشه‌م بازیگری و‌ کارگردانی و نویسندگی و شاعریه، ولی می‌دونی چیه؟ پیش خودمون بمونه، پیشه‌‌ی من هیچ‌کدوم از این چیزا نیست. پیشه‌ی من عاشقیه.
اصلا می‌دونی چیه؟ معلومه که نمی‌دونی چی به چیه توی این دنیایی که هر کی به هر کیه. 

راستش رو بخوای من هنوزم دوست دارم برگردم به کودکی، حتی حالا که مُردمو نه می‌تونم بازی کنم، نه شعر بگم، نه دوباره بازم بمیرم، کنجِ یه اتاق، تنهای تنها. من هنوزم می‌خوام برگردم به کودکی «قول می‌دم که از خونه پامو بیرون نذارم ، سایه‌مو دنبال نکنم. تلخ تلخم مثلِ یک خارک سبز، سردمه و می‌دونم هیچ زمانی دیگه خرما نمی‌شم. چه غریبم روی این خوشه سرخ، من می‌خوام برگردم به کودکی.» 

ولی هنوزم نازی می‌گه نمی‌شه، کفشِ برگشت برامون کوچیکه، پابرهنه‌م نمی‌شه برگردم! نمی‌شه، نازی می‌گه: پلِ برگشت توانِ وزنِ ما را نداره، برگشتن ممکن نیست! تنها راهش اینه رویا رو زیارت بکنم، اونم در عالمِ خواب اما خواب به چشمام نمیاد. نازی هم نیست که بگه بشمار! می‌دونی، یادمه، کودکی‌م یادمه، آخه همه‌چی‌ام که از یادِ آدم بره ها، یادش همیشه یادشه.

از تک‌گویی ناتمامِ من حسینم، پناهی‌ام
محسن عظیمی

         

پنج تنِ شعرِ معاصر و منو دستای تو نوستالژی اول (دهه هفتاد)

نوارِ کاست باز پاره می‌شود زیرِ دندانِ تیزِ ظبط‌صوتِ قدیمی! با تکه‌چسبی، دو سرِ جداشده‌ی نوار را به‌هم می‌رسانم؛ لب به لبِ هم می‌گذارم دو تکه‌ی جداشده‌ی نوار را و چسب می‌زنم تا باز داریوش «ای که بی تو خودمو تک و تنها می‌بینم» بخواند و خیره می‌شوم به پوسترِ بزرگش روی دیوار کنارِ کارتِ پستالی از سهراب که در حالِ دانه‌دانه‌ کردن اناری‌ست تا دانه‌های دلِ مردم را پیدا کند. پیدا نمی‌کند و می‌رود کنارِ پنجره تا با تپشش وضو بگیرد و نمازش را بخواند «پی تکبیرة‌الاحرامِ علف! پی قدقامت موج» 

کارتِ پستالِ کنارِ سهراب هم گوشه‌ای دیگر، فروغ را نشان می‌دهد که ایمان آورده به فصل سرد، زیرِ ضرباتِ ساعت که چهار بار می‌نوازد از  زندگی می‌گوید که «شاید خیابان درازی‌ست که هر روز سهراب را پی در پی تَر می‌کند زیر بارانی که می‌آید و سهراب ودکایی در دستش به سلامتی شقایق -که قرار است تا هست زندگی کند- جرعه‌ای بالا می‌رود و به سیبی با پوست، گاز می‌زند به جای مزه! داد می‌زند زندگی خالی نیست. پر از  مرد‌هایی‌ست که با ریسمانی خود را از شاخه می‌آویزند. 
فروغ دور از شاملو و اخوان و نیما، سیگار می‌افروزد بی‌شک در فاصله رخوتناک دو هم‌آغوشی و کنارِ ابراهیم گلستان، از آتشِ تنش می‌گذرد، گلستانی به پا کرده و آیه‌های زمینی نازل می‌کند، از یاری می‌گوید که یگانه‌ترین یار است، از شرابی می‌نوشد که گلستان انداخته و نمی‌داند چند ساله است، مست شده آگهی‌ تسلیتی می‌نویسد که باید برای روزنامه بفرستد.
نیما وردِ «می‌تراود مهتاب» خواب در چشم تَرش شکسته و تو را چشم در راه است؛ تویی که آیدایی در آینه برای شاملو، قاصدکی هستی برای اخوان که خبر آورده‌ای برایش و وسطِ زمستان پشتِ در میخانه راهش نمی‌دهی با اینکه پادشاهِ فصل‌ها پاییز به پایان رسیده، سرما سخت سوزان است و هرچه اخوان فریاد می‌کشد که «منم من لولی‌وشِ مغموم منم من دشنامِ پستِ آفرینش! بگشای در! لب بگشای!» تو نمی‌گشایی! نه در را نه لب را، گویی عاشق شاملویی که دوست داری چون آیدا در آینه باشی تا برایت بخواند «تو بزرگی مث شب!» و برایت بسراید که «لبانت به ظرافت شعر شهوانی‌ترین بوسه‌ها را به شرمی چنان مبدل می‌سازد که...؛» تو همان لیلیِ مجنونی و شیرینِ مانده بین خسرو و فرهاد، ژولیتِ بخت‌برگشته‌ی دور از رمئو، زلیخای زل زده به یوسف وسط سوره‌ای که نه تو باید بخوانی‌اش نه زلیخا، نگو چرا؟ که تو مونثی و می‌گویند اکراه دارد! تو مونثی و من که نمی‌دانم مونث به چه معناست، عاشق تویی می‌شوم که مونثی اما شبیه هیچ‌کس نیستی، نیستی و... 

محسن عظیمی
 

         

تکه‌ای از نمایشنامه پل

زهره: خیلی دلت می‌خواد بدونی من کی‌ام؟
بهمن: دلم نمی‌خواد، بدونم بهتره.
زهره: اون پل رو می‌بینی.
بهمن: چرا نباید ببینمش؟
زهره: یه پل مث اون بزن رد شو برو.
بهمن: حالا حتما باید سنگی باشه.
زهره: خب ممکنه بشکنه.
بهمن: نترس اونقدر سنگین نیستم.
زهره: کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کنه.
بهمن: هراسی نیست غرق نمی‌شم. شنا بلدم.
زهره: (با اشاره به خودش) هه! این رودخونه خیلی وقته خشکیده. پر از سنگلاخه. تیکه‌تیکه می‌شی.

سکوت

زهره: چی شد؟ جا زدی یا کم آوردی؟
بهمن: فرقش چیه؟
زهره: فرقش اینه تو کم آوردی وگرنه یه چیزی می‌گفتی.
بهمن: واقعیتش اینه از همه پل‌ها می‌ترسم. حاضرم تیکه‌تیکه بشم ولی از روی هیچ‌ پلی رد نشم.
زهره: عرضش چقدر باشه نمی‌ترسی؟
بهمن: بیشتر از طولش می‌ترسم.
زهره: طولانیه، خیلی طولانی.

از نمایشنامه پل. انتشارات هنر دفاع. ۱۳۹۹

محسن عظیمی

 

         

تکه‌ای از نمایشنامه‌ی ناتمام سی‌مرغ

یه موقعی یه خروس داشتم، عاشق یکی از مرغ‌ها شده بود. مرغه هم عاشقش بود، یه روز که خروسه رو برده بودم قاطی مرغای دیگه وقتی برگشتم دیدم ای دل غافل مرغه غیبش زده! خروسه انگار که دنیا رو ازش گرفته باشن دیگه توی هیچ صبحی قوقولی قوقو نکرد. انگار دیگه روشنای صبح رو نمی‌تونست ببینه. بعد یه مدتم به قُدقُد افتاد.

محسن عظیمی

         

کاغذ خط‌خطی

پُکی به سیگار، یه قُلُپ چایِ داغ، کاغذی خط‌خطی از خاطره‌ی هر روز و من که مچاله می‌شم وسطِ یه کاغذِ سفید، تهِ استکانِ خالیِ چای، مثِ ته‌سیگاری مونده، کنارِ یه تلفن که دیگه حتی یه تک‌زنگم نمی‌زنه؛ با این‌که چهل ساله ساعت از یکِ نصفه‌شبم گذشته.

محسن عظیمی

         

نمی‌رسد.

گلویمان گورستانِ آوازهایی می‌شود که سرنداده گورشان می‌کنیم. به‌جایِ بوسه، دشنام می‌روید روی لبان‌ِمان و سیاه‌مستِ ستاره‌های سربیِ سینمایی، استفراغ می‌کنیم قصه‌هایِ سینه‌به‌سینه‌ای که روزی می‌مکیدیم روی سینه‌های مادران‌مان. دیگر تن‌مان را تن‌پوشِ تنِ هم نمی‌کنیم. لگدمال می‌کنیم شانه‌های هم‌نفسان‌ِمان را تا بالاتر برویم و زودتر ماه را صاحب شویم و مریخ را تصاحب کنیم؛ غافل از این‌که دیگر نه دستان‌ِمان می‌رسد به دهان‌ِمان، نه نشیمن‌گاهان‌مان، نه خدایانِ دروغین‌مان، نه ضریح زرپوشیده‌ی امامانِ  تازه‌به‌دوران‌رسیده و زاده‌گان بی‌شمارشان، نه شاهان سراپا اتوکرده و کاخ‌های بالارفته از پیکر پدران‌شان، نه این تاریخِ پرافتخار و چندین‌هزارساله‌ی سرزمین به تالان‌رفته‌مان، نه به هم، نه، به گلویمان هم نه نمی‌رسد تا این هوا که بوی گور و گنداب گرفته دیگر نرسد و... نه دیگر نمی‌رسد!

Friday, November 1, 2013 

محسن عظیمی

         

باد

آمدیم از این دست بدهیم تا از آن دست... ولی از آن دست هم دادیم، دادیم و افتادیم، افتادیم و کسی نبود تا برسد به فریادمان، به دادمان، دادِ بی‌دادمان، افتادیم، بدجوری هم افتادیم جایی که نه بندی بود و نه کسی که کند آزادمان و نه شیرینی که تا شاید کند فرهادمان، فقط باد بود که آمد و قرار بود ببردمان جایی دیگر، جایی که هیچ‌گاه هیچ‌کسی، هیچ‌کسی را بی‌مقدمه نخواند. هیچ‌گاه هیچ‌کسی، هیچ بی‌کسی را از خودش نراند. جایی که هیچ طنابِ دار و تیربار و هیچ صندلی الکتریکی و هیچ سنگ‌ساری نباشد و رودخانه‌ای باشد خروشان که گندِ زندگی را بشوید از تن‌هایِ تن‌هامان ولی، ولی باد هم فقط داد به بادمان. 

Monday, December 9, 2013 

محسن عظیمی

         

قصه‌ی کوتاهِ اردکِ خیلی خوش‌گل 

با اجازه از "هانس کریستین اندرسن و جوجه‌اردک‌ِ زشت‌ش"
 
نکته‌ی اخلاقی بی‌ربط: برای این‌که بتوانیم در آسمان بمانیم و زمین نخوریم باید با سرعت هرچه تمام‌تر بال بال بزنیم؛ ما اردکیم عزیز من؛ عقاب نیستیم. 

جوجه اردکِ زشت، بزرگ شده بود ولی هنوز زشت بود و هنوز هم هرچه می‌گفت همه اردک‌ها می‌گفتند به دَرَک! حتی اردک‌شاعرها هم که صبح تا شب درحالِ عشق‌ورزی با زمین و زمان بودند و وردِ منقارشان یکسره دوستت‌دارم و عشق منی بود، با دیدنِ اردکِ زشت فقط می‌توانستند بگویند: به دَرَک! در تمام طول فصلِ پرریزی، اردکِ زشت ما گوشه‌ای تنهای تنها بود و جز پوستِ پفک و خرده‌ریزهای چیپس و ته‌مانده‌ی غذا چیزی گیرش نمی‌آمد درحالی که دیگر اردک‌ها سرِ میزِ شام‌شان پُر بود از غذاهای مفصل و چرب و چیلی و خوشمزه! 

فصلِ پرریزی که تمام شد آقاپسراردک‌ها که پَرهای خوش‌گل‌شان درآمده بود و شروع کرده بودند به خودنمایی تا خانوم اردکی انتخاب‌شان کند؛ چشم‌شان به خانوم اردکی خورد که گوشه‌ای می‌خرامید آن هم چه خرامیدنی و بس عجیب زیبا بود! حالا به جای این‌که خانوم اردک‌ها داماد آینده‌شان را انتخاب کنند مانده بودند دست به کفل که ای دل غافل همه‌ی آقاپسراردک‌ها چهارچشمی زل زده‌اند به اردکی که تن بی‌قرارش توی سارافون ابریشمش ساخته شده بود که دیوانه کند و مستقیم بفرست دیوانه‌خانه و پاهای وحشتناک‌زیبا‌تراشیده‌اش توی ساپورتِ تورتور‌ی‌اش عقلِ هر بی‌عقلی را هم مدهوش می‌ساخت! 

بگذریم به قول مولانا "درنیابد حال پخته هیچ خام پس سخن کوتاه باید والسلام" البته والسلامِ والسلام که نه چون هیجان‌انگیزترین قسمتِ قصه توی همین چند خطِ سلام و صلوات آخرش گیر کرده! بله، چون‌که به طور کلی اردکِ زشت ما تمام زندگی غریزی اردک‌ها را وارونه کرد و از اساس به‌هم ریخت. دیگر هیچ آقااردکی حاضر به وصلت با هیچ بانواردکی نشد. بانو اردک‌ها یا خودکشی کردند یا به ناچار همجنس‌گرا شدند آن هم فقط به خاطرِ رسیدن به اردکِ زشت. هیچ اردکی دیگر مهاجرت نکرد. پرواز نکرد. ماهی نخورد! همه‌ی اردک‌ها یا تزریقی شدند یا الکلی یا شاعر و دیوانه و مستقیم رفتند دیوانه‌خانه‌!

اردکِ زشت هم که تا آن زمان هیچ اردکی نتوانسته بود از فرطِ هیجان، بیشتر از دو قدم مانده به منقارِ انگار بهترین جراح پلاستیک عمل‌کرده‌اش‌اش نزدیکش شود با تمام زیبایی تا آخر عمر تنها ماند و آخرش هم نفهمید چرا هیچ اردکی حاضر به وصلت با او نشد، حتی هیچ حا‌ج‌اردکی صیغه‌ی پنج‌دقیقه‌ایش هم نکرد، حتی تجاوز هم نکردند به او! او هیچ‌وقت نفهمید چقدر زیباست، چون از زمانی که جوجه اردکی زشت بود چشمش به دیگر اردک‌ها بود و در این فکر که چرا باید حکمت، چنان دست قسمت را بگیرد که او زشت باشد. 

محسن عظیمی

         

امیدِ کاذب

: نایی ندارم. بوی نا گرفتم. دل‌بسته‌م به این امیدِ کاذب و نخ‌نما که تو می‌آی. خودت می‌گفتی امید هرچی کاذب‌تر باشه بهتره؛ وقتی زلزله‌ی ناامیدی بیاد، کمتر خرابِت می‌کنه.

محسن عظیمی

         

عاشق به معشوق نمی‌رسه ولی عـاشق به عـاشق می‌رســه

یک تک‌گویی سرگردان

کوه به کوه نمی‌رسه ولی جاده به جاده، چرا می‌رسه. می‌گن‌ از روزِ ازل، هوا و هوسِ حوا به آدم رسیده تا ابدم، تا ابد که نه، به ما که رسید سَررسید و نرسید. به عقلِ حوام نرسید وگرنه آدمِ بنده‌ی خدا زنِ دیگه‌ای نبود که هوایی بشه و... فقط می‌دونست حوا، هواست متشکل از اکسیژن و فلان ژِن و بهمان ژِن، پس ژن -البته منظورم ژِن که به کُردی می‌شه زن نیست- منظورم حواست که می‌شه هوا و یک قاشقِ هواخوری هوس، همین و همینم شد که همیشه‌ی خدا حوا که حساب‌کتابش مجهول می‌موند دوباره می‌رفت و از همون روزِ ازل که آدم سعی کرد این معادله‌ی هزار مجهولی رو حل کنه خرجش دخلشو درآورد. حقم داشت، اصلآ شام و ناهار هیچی، آفتابه و لگن چی؟ هفت دست؟! هفتصد دستم که باشه، چه پلاستیکی، چه طلا آخرش برای شستنِ اونجاست! حالا هی حساب کتاب کن. 

اصلآ انگار از روزِ ازل که این آدمِ بی‌معرفت هوسی شد و افتاد به هواخوری تا حالا که نقشش رو به من داده -البته زورکی- و تو می‌خوای حوا رو بازی کنی -البته زیر پوستی- تو در حال چرتکه انداختنی. منم هی بزن به چرتکه که چی؟ بر چشم بد لعنت! بی‌خبر از همه‌جا که شیطان از حدقه‌ی چشمات بیرون زده و داره کِر کِر به ریشم می‌خنده. حالا به جای اینکه هِر هِر بخندی و چَق چَق بزنی به چرتکه، یه کمم حرفای منو حساب کتاب کن. 

درسته یه‌سری حرف‌ها حساب‌کتاب ندارن. اصلآ معادله نیستن، عینِ عشق. عشق معادله نیست، معلول و مجهولی نداره. می‌گن عشق عینِ عشقه ولی یه سریشون قابل حساب‌کتابند. عینِ تو + من= تومن. دقیقآ عینهو فلان هزار تومن! اصلآ خدا تومن! به ما چه دخلی داره فلانی خرجش به دخلش می‌رسه یا نه. دخلِ ما رو خرجمون درآورده، از کجا؟ نمی‌دونم. فقط می‌دونم آدم به آدم می‌رسه ولی به اندازه‌ی کوه هم دخلت باشه به خرجت نمی‌رسه. 

نمی‌رسه، نه خطِ سفیدِ وسطِ جاده به خط بعدی، نه تو به من. این‌جوری زندگی جاده‌ای هزار طرفه‌ست از نزدیک سیاه و از دور سراب! بگذریم، هرچند خرِ من دمبشو گذاشته روی کولش و به آب زده، همیشه خدام پشتش به زینه، از هیچ پلی هم خیالِ گذشتن نداره. همه‌ی خیالم شده پلی تا تو بی‌خیالِ این همه جاده بیای و بگذری. 

برگرد، برگرد و نگاهی کن به عنوانِ نوشته‌م. جدی نوشتم نگاه کن. اگر نکردی از جنسِ حوایی ولی آدم شدی  و هیچ آدمی به عاشق نمی‌رسه. اگه نگاه کردی هنوز آدم نشدی. حوام نیستی. هوایی و اگه به دادِ دم و بازدمم نرسی قصه‌م سر می‌رسه. برگرد. کلاغِ قصه هنوز به خونه‌ش نرسیده.
محسن عظیمی

         

سحری

تنبورت را بردار، سحری* شو وسطِ حنجره‌ام تا صلح‌نامه‌ای بنویسم برای جهان تا بیدار شود و دیگر خوابِ جنگ نبیند.

*سحری: یکی از مقام‌های باستانی و آیینی تنبور

محسن عظیمی

         

حرف اول، حرف آخر

حرف اول 
می‌زنی حرفت را، می‌زنم حرفم را، می‌رنجند حروف از من و تو، ما از هم.

حرف دوم
تو حرف نداری اگر حرفی برایت در نیاورند.  

حرف آخر
به حرف آمدی و به سکوت رفتی.   

محسن عظیمی

         

داستانِ شعری که گفته بودی برایم بنویس

شعری که گفته بودی برایم بنویس را می‌نویسم، روی زمینِ ذهنم که هنوز پوشیده از برفِ آن سالهایی‌ست که برای اولین‌بار شعری برایت نوشته بودم، شعری که روی آسمان نوشتمش‌، آسمانی که آن روزها باورش داشتم، اما پر از ابرهای سیاهی شد که هنوز بیتوته‌ کرده‌اند روی سرمان.

مثلِ همیشه شعرم به سر نمی‌رسد و وقتی می‌خواهم با همان سه نقطه‌ی همیشگی، کلاغ قصه‌های شعرم را به خانه‌اش برسانم؛ مترسکی که تو خودت لباس‌هایش را دوخته‌ای، همان کلاهی که من بر سرش گذاشته‌ام را به باد می‌دهد و یکباره به دنبالِ کلاغ می‌افتد و کلمه به کلمه‌ی شعرم را زیر چکمه‌های همان سربازی که از جنگ فرار کرده و لباس‌های مترسک را پوشیده و چکمه‌هایش را کنار پای مترسک انداخته، لگدمال می‌کند و برای اینکه کلاغ بترسد، فریادزنان با همان چکمه‌ها روی سر کلمه‌ها می‌کوبد و فریاد می‌کشد، تا جایی که از شعری که گفته بودی برایم بنویس چیزی نمی‌ماند، فقط یک کلمه می‌ماند که از ترسِ مترسک، زیر بارشِ برفی دوباره، کلاه را روی سرش کشیده و دارد می‌لرزد. 
مترسک همچنان با نگاهش کلاغ را دنبال می‌کند که هنوز به خانه‌اش نرسیده و خسته از همه‌ی قصه‌هایی که به سر رسیده‌اند، بال‌بال می‌زند و من تمام تلاشم این است ببینم آن کلمه چه کلمه‌ایست، اما سرم را نمی‌توانم تکان بدهم، کمرم انگار له شده، فقط رو به کلمه با تمام توانم می‌گویم اگر زنده ماند داستان شعری که گفته بودی برایم بنویس را برایت تعریف کند، که کلاه را از سرت برداشته و به طرفم می‌آیی.

محسن عظیمی

         

زندان

همیشه سرش را مثل یک زندانی از ته می‌تراشید. همیشه می‌گفت شبی از این زندان فرار می‌کنم. آن شب موهاش بلند شده بود. همان شبی که برای همیشه مرده بود. 

محسن عظیمی

         

رخشانه

گیسوی بریده‌ات، تنِ تنیده‌‌به‌خونِ سنگ‌سار شده‌ات، قناری‌ها ناله می‌خوانند از فغانت رخشانه! پیکرِ بی‌دست‌و‌پای آنکه دوستش می‌داری زیرِ زخمه‌های تازیانه‌ی مزخرفِ خرافه، تکه‌تکه، می‌شود. کلاغ‌ها زوزه می‌کشند از فغانت رخشانه! بغضِ فروخورده‌ات را قورت نده! استفراغش کن روی تعصبِ جزمی این جماعتِ وحشی که مرگ پایانی برای تو و آغازی پر از فغان است برای ما که تفکرمان هر دم درحالِ سنگسار است و رویاهامان زخمیِ تازیانه‌هایِ حامیانِ همان جماعتِ وحشی! 

محسن عظیمی

         

ترانه لالایی

خیلی‌وقته، دو سه ماهه، شایدم بیشتر از این حرفا باشه می‌خوام بگم... نه نمی‌گم. نمی‌تونم که بگم. دو سه ماهی می‌شه که ترانه‌هام تَه کشیدن. قصه‌هام تخته شدن. دیگه هیچ شعری سراغم نمی‌آد. 

خیلی‌وقته، دو سه ماهه، شایدم بیشتر از این حرفا باشه، خوابم می‌آد ولی چشمام خیلی‌وقته دیگه بسته نمی‌شن. دیگه پلکام یاغی شدن رو هم دیگه بند نمی‌شن. خیلی‌وقته، دو سه ماهه، شایدم بیشتر از این حرفا باشه می‌خوام بگم... نه نمی‌گم. نمی‌تونم که بگم. تو خودت باید بفهمی چی بگم. از همون لحظه‌ی شومی که صدای گریه‌هام پیچید توی اون خونه‌ای که دیگه هیچ‌وقت یادم نمی‌آد! کجا بود؟ چه‌جوری بود؟ دیواراش سفید بودن یا کاهگلی؟ از همون لحظه دلم گواهی داد اشتباهی اومدم. اشتباه دارم می‌رم. 

خیلی‌وقته، دو سه ماهه، شایدم بیشتر از این حرفا باشه که این فکرای خام پَر کشیده توی این کله‌ی خسته‌مو کَم‌کَمَک دیگه دارم وا می‌رم و دیگه می‌خوام سَر بزنم به کوه و تو، تو باید دعا کنی. انگشتاتو حنا کنی. از سَرِ شب تا دَمِ صب، با جیرجیرک هم‌صدا شی، دعا کنی. خدا خدا خدا کنی. اگه یه وقت خوابت بره، خواب بمونی وقتِ سحر، خدا رو کی صدا کنه؟ ستاره رو نگاه کنه. خوابشو باز فنا کنه، تا دَمِ صُب روی سرم لالا، لالا، لالا کنه. دعا کنه، خدا خدا، خدا کنه. 

خیلی‌وقته، دو سه ماهه، شایدم بیشتر از این حرفا باشه می‌خوام بگم... نه نمی‌گم. نمی‌تونم که بگم. تو خودت باید بفهمی چی می‌گم. یه کم اگه تاب بیاری. چشامو باز خواب بیاری. می‌گم چیه. می‌دونی چیه؟ یه چیزایی داره بازم وول می‌خوره توی سرم. یه چیزایی مث چیزه... چی بود؟ چی شد؟ جیرجیرکو چه کار داری؟ بذار بازم صدا کنه. تا صُب باید دعا کنه. خدا خدا، خدا کنه. اونم شاید عینِ منه. خسته شده از آدما، شاید داره شعر می‌گه. یه آلبومِ تازه داره پُر می‌کنه. نه عینِ اون خواننده‌های پاپتی، که دَم به دَم، زِر می‌زنن، وِر می‌زنن. نمی‌دونن " قمر " کیه؟ "بی تو به سر نمی‌شود" خوردنیه یا بردنی! نزن زبون بسته رو باز. ترس نداره. گریه داره. خوندن یه جیرجیرکِ بی‌ساز و بی‌میکروفنو بی‌تنظیمای دیجیتال، با اون صدای نازنین، گوش کن داره باز می‌خونه. می‌گه شاید بازم همین‌جا بمونم. جا که داریم. هنوز دلامون خالیه. واسه همه جیرجیرکا، یه جای دنج و عالیه. بذار بمونه عزیزم. ازت تمنا می‌کنم. اگه بمیره جیرجیرک، کی با تو باز هم‌صدا شه، تا خدا رو صدا کنی. رو سر من دعا کنی. لالا، لالا، لالا کنی. 

خیلی‌وقته، دو سه ماهه، شایدم بیشتر از این حرفا باشه. می‌خوام بگم. نه نمی‌گم. نمی‌تونم که بگم. تو خودت باید بفهمی چی بگم. تو، تو، تو، تو قشنگی. تو قشنگی به خدا، خیلی حیفی، حیف‌تر از  شعرِ "نرودا"، قصه‌ی "کافکا" گریه‌ی "لورا"، اشکِ "مالنا"، "یرمای لورکا"، نه نگو، نگو که دروغ می‌گم. آینه شاهدمه. شاهدِ قشنگی تو، عینهو اسب "سیاوش"، غزل‌های نازِ "حافظ"، عینهو قصه‌ی "یوسف"، تو خودِ حوایی اصلا، منم آدم، آدم که نه، سگِ آدم. دروغ نمی‌گم به خدا. برو قرآنو بخون. به خدا راست می‌گم. 

خیلی‌وقته، دو سه ماهه، شایدم بیشتر از این حرفا باشه که دلم تنگ شده. خیلی هم تنگ شده. یه‌سره شور می‌زنه، توی کله‌م، فکرای ناجور می‌زنه. انگاری بودنِ تو جور نمی‌شه. هر چی هم زور می‌زنم باز نمی‌شه. انگاری طلسم شده، قفل شده، نه می‌خواد وا بشه و، نه می‌خواد با دلِ من تا بکنه. نگو باز دروغ می‌گم. نگفتن از دلتنگی‌ها، نگفتن از طلسمو قفل، دروغ که نیست، خیلی سخته به خدا، خیلی سخته، خیلی سخت.

خیلی‌وقته، دو سه روزه، شایدم بیشتر از این حرفا باشه، می‌خوام بگم. نه نمی‌گم. نمی‌تونم که بگم. تو خودت باید بفهمی چی می‌گم... راستی چی می‌گم؟ چی می‌خوام؟ بی‌خیال، چرت و پرتامو نخون. پاره بکن. نمی‌دونم، خوابم می‌آد، دو سه ماهه‌، دو سه روزه، خیلی‌وقته، شایدم بیشتر از این حرفا باشه.

محسن عظیمی

         

نمایش مضحک

صحنه‌ای خالی، خاموش، یک سیگار که به ته رسیده لای انگشتانِ بی‌قرارِ من و تو که... پس کجایی؟ تماشاگران همه منتظرند تا بیایی و تمام شود این نمایش مضحک.

Thursday, October 3, 2013 at 10:30pm UTC+03:30

محسن عظیمی

         

نمایشنامه ۶۴۱۰

نمایشنامه ۶۴۱۰. محسن عظیمی. انتشارات هنر دفاع. ۱۴۰۰
برگزیده سوم پانزدهمین جشنواره تئاتر مقاومت

خلاصه: هواپیمای حسین (سرلشگر جان‌باخته خلبان حسین لشگری) مورد اصابت موشک نیروهای عراق قرار می‌گیرد؛ او با چتر نجات به‌موقع خودش را نجات می‌دهد اما در خاک عراق، اسیرش می‌کنند و می‌خواهند ابتدا او را بکشند اما نمی‌کشند ولی ۶۴۱۰ روز (حدود ۱۸ سال) اسیر است.

آدم‌ها‌ی نمایش:

حسین/ حسین لشگری
زن/ همسرش
دکتر/ پزشک مخصوص بیمارستان نظامی
سروان/ سروان مستقر در بیمارستان نظامی
سرهنگ/ سرهنگ مستقر در بیمارستان نظامی بازجو
سرگرد (مدیر زندان)
سرهنگ ثابت
ابوفرح
مارک
جوان
فیلمبردار. نگهبان بیمارستان. ارشد نگهبان‌ها. نگهبان اول. نگهبان دوم. نگهبان زندان

تکه‌ای از نمایشنامه
زن: (آهی می‌کشد) شیش هزار و... شیش هزار و چهارصد و... شیش هزار و چهارصد و ده... شیش هزار و چهارصد و ده بار ساعت 9 شب شد و دیگه صدایی از این تلفن بلند نشد.

#محسن_عظیمی
#نمایشنامه
#نشر_دفاع
#جنگ
#جشنواره_تئاتر
#تئاتر
#تئاترشهر
#نمایشنامه_خوانی
#نمایشنامه_ایرانی
#نمایشنامه_نویسی
#نمایش
#نمایشنامه_بخوانیم
#نمایشنامه_فارسی
#نمایشنامه_نویس
#نمایشنامه_
#جشنواره
#۶۴۱۰

محسن عظیمی

 

         

کلمه

تو انسان را متولد می‌کنی، من کلمه را، انسان کلمه‌ است و کلمه، تو.

You give birth to man I, the word, the man is the word and The word is you 

Sunday, November 11, 2012

‌محسن عظیمی

         

دیوانه‌ای در من

دیوانه‌ای در من گریه‌هاش را از سر درد خنده خنده بالا می‌آورد؛ آتشفشانی که بی‌وقفه مُذابِ دردهاش، قهقهه‌وار فوران می‌کند در من

Monday, January 28, 2013 at 8:53pm UTC+03:30

محسن عظیمی

         

میمونک

میمونک میمونک چون پیام گوریل پشمالو مبنی بر این‌که همه مکلفند فقط از آن مرجع تقلید کنند را نادیده می‌گیرد؛ مفسدفی‌العرض و به سنگ‌سار محکوم می‌شود. ... آخرین سنگ، به آینه‌ای توی دستش می‌خورد. ... حالا هر میمون تکه‌ای آینه دارد و دیگر از گوریل پشمالو تقلید نمی‌کند.

Sunday, March 3, 2013 at 8:24pm UTC+03:30

محسن عظیمی

         

پُک (سرطانِ عشق), یک تک‌گویی ناقص

: نکن! کَمَم کن! کمترم کن! کمتر! بی‌فایده بود تو فقط پُک می‌زدی. ترکم نکردی. پُک... پُک... پُک. تُند و تندُ و تُندتر... تُ... تُو فقط پُک می‌زدی به لبامو نفسام. نفس به نفس، هَه... هَه... حَلقه می‌کردی دورِ انگشتات و باز پُک می‌زدی‌ بی‌تعارف، بی‌تعارف بگم دو سه سالی می‌شد از خطِ تعارف گذشته بودم. نمی‌دونستم تعارف اومد نیومد داره. باز هر چی پُک می‌زدی به روم نمی‌آوردم. فقط پُکیده و پَکر و پَکرتر می‌شدم. پَکر... پَکر و پَکرتر... تَر ... تَر... تَ... نه!  تُ... تو فقط پُک می‌زدی. پُکی در اعماقِ، در اعماقِ" ماکسیم گورکی" رو دادم خوندی. کتابِ "نه نمی‌خواهم ببینمش" یادت رفته؟ مالِ "لورکا ". کاش نمی‌خوندی. خوندی و خوندم: "زیرِ شمشیرِ غمت رقص‌کنان خواهم رفت"، رفتم ولی بلد نبودم برقصم. خودمو به دیوونگی زدم تا همه فکر کنن خُل و چِل شدم. سرِ خیابونا، تهِ میدونا داد می‌زدم "مَن اگر بنشینم کدوم خری شلوغ پلوغ کند؟ تو اگر بخوابی همه‌چیز حل می‌شود. چه کسی می‌خواهد من و تو خر نشویم. خربزه‌هاش ویران باد."

ولی تو، تو فقط پُک می‌زدی و می‌گفتی "وای چقدر بودار!" کَله‌م بوی حلوا می‌داد ولی تَرکم نکردی. تَرکم، تَرکم سوار شدی. شدی و گفتی تو خدای منی! گفتم آره هستم اما خدایی که عاملِ اصلیِ سرطانه. شعارِ پشت زینم رو بخون! "برای سلامتی زیان‌آور است. جهتِ فروش در حراجی موزه‌ها." 
نکن! کَمَم کن! کَمتر کَمترم کن. کمتر! ولی باز ترکم نکردی! فقط پُک زدی و من پُکیده و پَکر و پَکرتر... تَر ... تَ... ترانه نوشتم. حراج کردم. جار می‌زدم. "جهتِ فروش در انتشاراتی‌های مخصوصِ کتابِ کیلویی چاپیدن. جهتِ خریدِ خورده‌پای دخترپسرای قِرشمال"، مال، مالی نبودم اما عاملِ اصلی سرطانِ تو شدم. سرطانی که از  "فرهاد" گرفته تا "محسن"! هیچ جراحِ پلاستیکِ دارای مجوزِ رسمی از رسمی‌ترین هیچ ملتِ با کشتار به‌دوران‌رسیده‌ای، این درد، درد بزرگ رو دوا نکرده که نکرده! سرطان، سرطانِ دوسِت دارم. می‌بوسمِت. سرطانِ فردا کجایی؟ فردا کجایی؟ نه جدی می‌گم فردا چه کاره‌ای؟ ها؟

محسن عظیمی
 

         

کام

یش از کشفِ آتش بود که من گُدازه‌های سوزانِ تهِ چشمانِ تو را کشف کردم. اشکی از چشمم چکید روی اشکی از چشم تو، شعله‌ای پا گرفت در چشمانت و من سیگارم را روشن کردم. 

کامِ اول 
پیش از کشفِ کلمه بود که تو صدایم کردی و من به حرف آمدم. کامِ اول سیگارم را گرفتم و گفتم جان و جهان آغاز شد. 

کامِ دوم
پیش از کشفِ انسان بود، کشفِ دایناسورهایی که عاشق شدند و نسل‌شان را منقرض کردند که من کامِ دومِ سیگارم را گرفتم. بعد کامِ سوم را از لبان تو.

کامِ سوم
پیش از کشف زمین بود و آسمان‌ها که من تنِ تو را کشف کردم. کام چهارمِ سیگارم را گرفتم و وسط دره‌ی سینه‌هات دود شدم. 

کامِ چهارم 
پیش از کشفِ پرواز بود توسط انسان که من تنگِ آغوشِ تو پَر کشیدم. از لابه‌لای لالوی ستاره‌ها دو خوشه ستاره برایت چیدم. کام پنجم را گرفتم از سیگارم و تو ستاره‌ها را آویزِ گوشهایت کردی. 

کامِ پنجم 
پیش از کشفِ تمدن بشری بود. من با خواندنِ بوسه‌هایت، تحلیلِ تراش سینه‌هایت و نوشتنِ نفس‌هایت کام‌های بعدی سیگارم را حبس کردم تهِ وجودم تا رها شوم از هراسِ نیستی در هستیِ یک تن‌آمیزی دوباره. 

کامِ آخر
پیش از کشفِ خدا بود که من خودم را کشف کردم در تو، عَصیرم را در طارمی چشمانِ تو و کامِ آخرم را گرفتم از جانم روی تنِ بی‌جانت.

محسن عظیمی
 

         

کورسوی نور

دیگر هیچ‌چیز برایش نمانده بود؛ هیچ‌چیز... جز تنش که سپردش به آتش، تا شاید کورسوی نوری بتاباند روی تنِ سکوت‌گرفته‌یِ این شبِ ناتمام که سحرگاه‌ش را محکوم کرده‌اند به اعدام.

Thursday, June 6, 2013 at 8:29am UTC+04:30

محسن عظیمی

         

نترس!

نترس! روسری‌ات را به باد بده، لباس‌های سیاهت را به طوفان، تنت را به آب بزن، دلت را به دریا، ذهنِ من نه سواحل خزر است نه خلیجِ عربیِ فارس، ساحل بی‌کرانی‌ست که کران تا کرانش از آن توست.

Sunday, October 13, 2013 at 8:18pm UTC+03:30

محسن عظیمی

         

تکه‌ای از نمایشنامه همیشه همه‌چیز یه‌جور نیست

حالا تموم دنیا شده به اندازه یه زندون که از تو اتاقک زایمون ختم می‌شه به این اتاقک کوچیکه عینهو قبرستون با یه جسد زنده که یه وقتی آرزوم بود تو دستاش آروم بگیرم.

نمایشنامه همیشه‌همه‌چیز یه‌جور نیست. محسن عظیمی
انتشارات افراز

این نمایشنامه در سال 1391 به عنوان برگزیده نخستین جشنواره‌ی نمایشنامه‌نویسی افراز در 1100 نسخه منتشر شد و نامزد هفتمین مسابقه ادبیات نمایشی سال شد. 

ترجمه‌ی انگلیسی این نمایشنامه در ژوئن 2011 توسط گروه تئاتر با لهجه به‌سرپرستی عزت‌السادات گوشه‌گیر در مرکز فرهنگی "مس هال" شیکاگو نمایش‌نامه‌خوانی شد. 

شخصیت‌ها:
مرد؛ نمایش‌نامه‌نویس، سی و سه چهار ساله
زن؛ پرستار زایشگاه، بیست و شش هفت ساله

خرید اینترنتی از وب‌سایت انتشارات افراز:

https://www.afrazbook.com

محسن عظیمی

         

مرز

یک

نه كسی مرا می‌بيند. نه كسی مرا می‌بويد. نه كسی‌ مرا می‌چيند. وسط ميدان مين روئيده‌ام.

دو
با تنِ زخمی کشان‌کشان بارش را می‌رساند و به کُردی می‌گوید: کاش پرنده بودم، آنقدر بالا پرواز می‌کردم تا هیچ تیری به من نرسد و جان می‌دهد.

سه
اين‌وری‌ها به آن‌وری‌ها می‌گويند دشمن، آن‌وری‌ها هم به اين‌وری‌ها... و با هم می‌جنگند به خاطر منی كه به دستِ خودشان كشيده شده‌ام.

محسن عظیمی

         

آداجیو در سُل مینورِ تن تو

لبانت را کوک می‌کنم با لبانم و آرشه‌ی دستانم را به آرامی روی تنِ بی‌جانت می‌کشم. باشکوه‌ترین موسیقیِ تمامِ طولِ تاریخ نواخته می‌شود؛ آداجیو در سُل مینورِ تنِ تو! 

Sunday, May 11, 2014 at 7:36am UTC+04:30

محسن عظیمی

         

تکه‌ای از نمایشنامه همیشه همه‌چیز یه‌جور نیست

فاصله که بود صدامو می‌شنیدی حالا هر‌ چی صدات می‌زنم نیستی. معلومی ولی وجود نداری.

نمایشنامه همیشه‌همه‌چیز یه‌جور نیست. محسن عظیمی
انتشارات افراز

این نمایشنامه در سال 1391 به عنوان برگزیده نخستین جشنواره‌ی نمایشنامه‌نویسی افراز در 1100 نسخه منتشر شد و نامزد هفتمین مسابقه ادبیات نمایشی سال شد. 

ترجمه‌ی انگلیسی این نمایشنامه در ژوئن 2011 توسط گروه تئاتر با لهجه به‌سرپرستی عزت‌السادات گوشه‌گیر در مرکز فرهنگی "مس هال" شیکاگو نمایش‌نامه‌خوانی شد. 

شخصیت‌ها:
مرد؛ نمایش‌نامه‌نویس، سی و سه چهار ساله
زن؛ پرستار زایشگاه، بیست و شش هفت ساله

خرید اینترنتی از وب‌سایت انتشارات افراز:
https://www.afrazbook.com

محسن عظیمی

         

 
© Copyright. mohsenazimi