محسن عظیمی

تکه‌ای از نمایشنامه‌ی چرخ

هر روز صبح که روزم رو با یه سیگار لبه‌ی بالکن شروع می‌کنم؛ لابه‌لای صدای کفترها که عشق‌بازی می‌کنن باهم، یه صدایی از کلیسا می‌آد که فکر می‌کنم صدای مرگه. هر روز سیگارم که ته می‌کشه زُل می‌زنم به موزائیک‌های کفِ حیاط و رَدِ خون می‌بینم که آروم و بی‌قرار می‌ره توی حلقوم باغچه، چکه‌چکه می‌چکه توی دهنِ درختِ توتی که بریدنش ولی هنوز نمرده. کچل‌خان، همسایه‌ی‌ کناریمون می‌گفت «این ریشه‌ش تا زیرِ منبرِ کلیسا رفته.» گفتم کلیسا منبر نداره که آقاجون! گفت «همون چیزشون، قبله‌شون دیگه من‌که از دین چیزی سر درنمی‌آرم ولی از هر بشری که فکرش رو بکنی بیشتر درخت کاشتم» درختی که بریدنش جوونه زده، انگار منتظرِ خون منه تا جون بگیره.

از نمایشنامه‌ی چرخ. انتشارات افراز. ۱۳۹۵

محسن عظیمی

         

 
© Copyright. mohsenazimi