محسن عظیمی

آواتار (Avatar) / اپیزودی مستقل از نمایشنامه‌ی «لایک»

https://ebtekarnews.com/?newsid=22069

کافه. دو قهوه روی میز. زن و مرد روبه‌روی هم. زن درحالِ وَر رفتن با موبایلش بی‌آنکه به مرد نگاه کند. مرد زُل زده به زن.../ مرد: سرد نشه./ زن: باور می‌کنی نشناختمت؟/ مرد : چرا؟/ زن: خیلی با عکسِت فرق می‌کنی!/ مرد: چه فرقی؟/ زن: عکست اصلن خوب نیست./ مرد: قهوه‌تون.../ زن: تو چی؟ مرد: من چی!؟/ زن: منو شناختی؟/ مرد: نه!/ زن: یعنی عکسم خوب نیست؟/ مرد: چرا خیلی... خیلی‌خوبه./ زن: یعنی از خودم بهتره!؟/ مرد: آره./ زن: آره؟!/ مرد: یعنی نه... چیزه... عکس‌ِتون خوب نیست./ زن: تو که نوشته بودی عکست خیلی زیباست، یه شعرم زیرش نوشته بودی./ مرد: من؟! خب آره ولی.../ زن: خیلی پیرم نه؟/ مرد: نه بابا مگه چند سالته‌تونه هنوز!/ زن: مگه ندیدی توو پروفایلم؟/ مرد: چرا.../ زن: ولی چهره‌م شکسته شده!/ مرد: نه تووی عکس‌ِتون اصلن معلوم نیست.
زن: خودم چی؟/ مرد: منظورم خودتون بودید دیگه!/ زن: تو گفتی تووی عکست!/ مرد: خب عکسم شما هستی دیگه!/ زن: ولی قبلش گفتی عکسم بهتره./ مرد: من گفتم!؟/ سکوت. زن حتی یک لحظه مرد را نگاه نمی‌کند. به‌شدت درگیرِ موبایلش است./ مرد: قهوه‌تون../ زن: عوضش کردم!/ مرد: جان؟!/ زن: عکسمو، عکسمو عوض کردم، اینو گذاشتم؛ چطوره؟/ مرد: خیلی بهتره.../ زن: بهتره؟! می‌گم پیر شدم، می‌گی نه./ مرد: نه نشدی یعنی من... من منظورم این بود از عکس قبلی‌تون بهتره.../ زن: این عکسم قدیمی‌تره آخه... / مرد: فکر نکنم!/ زن: خیلی با شعرهات فرق می‌کنی؟/ مرد: با شعرهام؟!/ مرد: آره فکر نمی‌کردم اینقد مودب باشی./ زن: چرا؟/ مرد: چون تووی شعرهات اصلن مودب نیستی به‌خاطر همین من دوسشون دارم./ مرد: بله... منم./ زن: پس چرا خودت اینقد مبادی آدابی؟!/ مرد: مبادی آداب!؟/ زن: اِ... اینو کِی نوشتی؟/ مرد: امروز./ زن: ندیده بودم... خیلی شعرهاتو دوست دارم.
مرد: منم./ زن: من که شعر نمی‌گم./ مرد: ها... خب چیزاتو... عکساتو.../ زن: اَه... چرا همیشه آخرشو خراب می‌کنی؟/ مرد: جانم؟!/ زن: فکر کردم برا من نوشتی. / مرد: قهوتون سرد.../ زن: مرگ... کلیشه شده دیگه بابا.../ مرد: چی؟!/ زن: همین روشنفکربازی‌ها دیگه... اگه بخوای بازم آخرشو خراب کنی دیگه لایکت نمی‌کنم... گفته باشم./ مرد: آخه.../ زن: بیا؛ برات نوشتم بدون مرگِ آخرش خیلی زیبا بود.../ مرد: یعنی... با مرگ آخرش زیبا نیست؟/ زن: نه فقط می‌تونه یه لایک داشته باشه، همین.../ مرد: ولی... مرگ تنها چیز مطلقی‌یه که وجود داره... یعنی در واقع.../ زن: وای اینو نیگا چه چرت‌و‌پرتی نوشته زیر شعرت./ مرد: کی؟!/ زن: بذا جوابشو بدم بعدن برو بخوون.../ مرد: بله... قهوه‌تون.../ زن: دهنشو... بدم می‌آد از این دخترا که همه‌ش می‌خوان خودشونو چُس کنن.../ مرد: سرد شد این.../ زن: فقط دوست دارم جواب بده اون‌وقت من می‌دونم و اون... وای دیر شد.../ مرد: مگه جایی.../ زن:/ آره! شب مهمونم، هنوز هیچ‌کاری نکردم... باید برم.../ مرد: ولی قهوه‌تون... / زن: یه چیزی برات نوشتم بعدن بخوون.../ مرد: چشم ولی.../ زن: می‌بینمت توو فیس.../ مرد: بله.../ زن: بای.../ زن بی‌آنکه نگاهش کند می‌رود. مرد نگاهی به قهوه‌ها می‌کند. لبی به قهوه‌اش می‌زند. یخ کرده... سیگاری می‌گیراند. نور می‌رود و می‌آید. ته‌سیگارش را تووی فنجان قهوه‌اش خاموش می‌کند؛ سیگاری دیگر می‌گیراند.

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​​​​

محسن عظیمی

         

 
© Copyright. mohsenazimi