محسن عظیمی

جماعتِ خواب‌زده

جماعتِ خواب‌زده

این روزها گویی کسب و کارِ مرگ سکه شده و کسب و کارِ ما «جماعت خواب‌زده» در این بیکارستان هم‌چنان بی‌سکه. هر روز یکی کم می‌شود از ما و مرگ دستش را می‌گیرد و با خود می‌بردش از این لعنت‌آبادی که هر روز گورستان‌هایش بزرگ‌تر می‌شوند و آدم‌هایش کوچک‌تر.

مرگ هر روز سرودِِ سرخِ خونینِ سردخانه‌وارش را در دستگاهِ آرامگاه، ردیفِ میرزاعزرائیل، بلندتر سرمی‌دهد و سرمست و پر غرور به‌ ریش‌مولاناخندان می‌خواند:
بمیرید، بمیرید، در این گور بمیرد؛ در این گور چو مردید همه زنده‌به‌گورید. 

عده‌ای هم در این خوابستان، گوشه‌ی گوداند و هم‌دستانِ اصلی مرگ‌؛ کاسبانِ خُرده‌فروش مرگ که ما جماعتِ خواب‌زده را می‌خرند به لبخندی و می‌فروشند به زهرخندی و جانِ ما جماعتِ خواب‌زده درحال خریدوفروش در تالار بورسِ این خوابستان؛ هر دم بس‌ارزش‌تر می‌شود. 

در این سرزمین با هزاران سال تاریخِ هرکس به سودِ خود نوشته‌ی بی‌جغرافیای پُرافتخار! تاریخی که گاهی چنان برمی‌گردد که می‌رسد به پیش از میلادِ این جهان و آن جهان!

محسن عظیمی

         

 
© Copyright. mohsenazimi