تکهای از نمایشنامهی ناتمام سیمرغ
یه موقعی یه خروس داشتم، عاشق یکی از مرغها شده بود. مرغه هم عاشقش بود، یه روز که خروسه رو برده بودم قاطی مرغای دیگه وقتی برگشتم دیدم ای دل غافل مرغه غیبش زده! خروسه انگار که دنیا رو ازش گرفته باشن دیگه توی هیچ صبحی قوقولی قوقو نکرد. انگار دیگه روشنای صبح رو نمیتونست ببینه. بعد یه مدتم به قُدقُد افتاد.
محسن عظیمی