محسن عظیمی

دود

دختر می‌پرسد: بابا این چیه؟

ابا سیگاری توی این دست‌ و  زرورقی توی دستِ دیگرش می‌گوید: دوای دردم دخترم!

دختر می‌پرسد: اگه به منم بدی اونوقت منم می‌تونم راه برم؟
بابا پکی دوباره به سیگارش می‌زند و می‌گوید: نه دخترم. این برای تو خوب نیست، تو فقط باید بخوابی!
دختر می‌خوابد و می‌بیند اتاق شده بهشت و در حالِ دویدم دنبالِ مادر است ولی به او نمی‌رسد. مادر توی دودی دارد گم می‌شود. بابا می‌بیند رفته بهشت که مثلِ اتاق است. دست‌های مادر را می‌گیرد. سیگار از دستش می‌افتد، می‌خواهد... که یکباره چرتش پاره می‌شود؛ سیگار لای انگشتانش نیست، بهشت جهنم شده و دختر در حالِ دویدن توی دود است که همه‌ی اتاق را گرفته! 

زمستان ۸۲. محسن عظیمی

         

تکه‌ای از نمایشنامه همیشه همه‌چیز یه‌جور نیست

یواش‌یواش همه‌چی عادی می‌شه. با‌هم بودن می‌شه یه عادت بی‌نشون یه عادت بی‌موقع که تموم تنتو ور می‌داره، بوی گندش می‌پیچه توی این کاغذپاره‌های لعنتی و می‌پره توی مُخت.

نمایشنامه همیشه‌همه‌چیز یه‌جور نیست. محسن عظیمی
انتشارات افراز

این نمایشنامه در سال 1391 به عنوان برگزیده نخستین جشنواره‌ی نمایشنامه‌نویسی افراز در 1100 نسخه منتشر شد و نامزد هفتمین مسابقه ادبیات نمایشی سال شد. 

ترجمه‌ی انگلیسی این نمایشنامه در ژوئن 2011 توسط گروه تئاتر با لهجه به‌سرپرستی عزت‌السادات گوشه‌گیر در مرکز فرهنگی "مس هال" شیکاگو نمایش‌نامه‌خوانی شد. 

شخصیت‌ها:
مرد؛ نمایش‌نامه‌نویس، سی و سه چهار ساله
زن؛ پرستار زایشگاه، بیست و شش هفت ساله

خرید اینترنتی از وب‌سایت انتشارات افراز: 

https://www.afrazbook.com

محسن عظیمی

         

انقلابِ بوسه‌

بوسه‌هایت را فریاد بکش روی لبان‌َم طولانی‌تر از اولین‌بار، بشکن حکومت‌نظامیِ سکوتِ مصلوبِ گلویم را که گرفته، گرفته، بدجوری نه دل‌َم نه، صلیبِ شکسته‌ی تن‌َم بویِ نفس‌به‌نفسِ مسیحِِ تن‌َت را.

Thursday, June 19, 2014 at 6:58am UTC+04:30

محسن عظیمی

         

تکه‌پاره‌ای از نمایشنامه هاری

اون‌ها همه‌ی حرف‌هاشون دروغ بود؛ این‌طرفی‌ها برای گرفتن جون یه عده بی‌طرف و اون‌طرفی‌ها به بهونه‌ی دفاع از جون‌شون، به جونِ هم افتاده بودن. 

نمایشنامه هاری. محسن عظیمی
منتشر شده در مجموعه‌نمایشنامه ژان (شامل نمایشنامه‌های هاری و ژان) 
چاپ اول: زمستان ۱۳۹۹، مونترال، کانادا 
شابک: ۶-۰۶-۹۹۰۱۵۷-۱-۹۷۸ 
مشخصات ظاهری کتاب: ۸۲ برگ قیمت: ۷٫۵ £ - ۸٫۵ € - ۱۳ $ US $ ۱۰ - CAN
خرید نسخه چاپی از: amazon, lulu

پیشکش به مادرم 
و تمام مادران جهان 
که به‌ پای من و تو سوختند.

ژان شامل دو نمایشنامه است؛ «هاری» و تک‌گویی «ژان»  که در زبان کردی به معنای درد است. دست‌مایه این نمایشنامه‌ها بمباران شیمیایی حلبچه و انفال کردستان است؛ یک ژینوساید از پیش طراحی‌شده. 
خانواده‌ای از هم می‌پاشد و مادر که جسدِ پسرش را جلوی سگ‌های هار انداخته‌اند؛ می‌خواهد خودش جسدِ پسرش را بخورد تا دوباره به دنیایش بیاورد. دیوانه‌ای که گریه‌هاش را از سَرِ درد، خنده‌خنده بالا می‌آورد.

محسن عظیمی

         

تکه‌ای از نمایشنامه هِلی‌بُرن

خیلی از مردم هور که دامداری‌شونو می‌کردن بی‌سروصدا، همه آواره شهرها شدن و حمالی می‌کنن. جووناشون بیکارن. 
همیشه می‌گن ما این همه شهید دادیم حالا هیچکی نیست به دادمون برسه. می‌گن اگه علی بود یا کسایی مث علی بودن الان به دادمون می‌رسیدن. 
اما ننه خیلی از کسایی که موندن مث تو و رفیقات که رفتین نیستن. انگار عوض شده‌ن. 
هوام مث هوای قدیم نیست؛ پر از گردوخاکه، پر از دود. کم مونده دیگه خفه بشیم. 
اون همه زحمت کشیدی برای جزیره و هور حالا خشک شده، پر از دود شده. همه‌جاش بوی نفت گرفته، تیکه‌تیکه‌ش کردن، خشکش کردن از بس نفت می‌کشن ازش بیرون. پرنده‌هاش از بین رفتن. ماهی‌هاش از بین رفتن‌. نیزارهاش از بین رفتن‌. 
کسی هم نیست بگه می‌خواین چه کار این همه نفتو؟ 
مردم حق دارن علی، می‌گن بیشترین شهید رو منطقه ما داره؟ بیشترین ویرانی؟ بیشترین بیکاری؟ بیشترین آلودگی؟ بیشترین نفتم منطقه ما داره. پس چرا باید وضعمون این باشه؟

تکه‌ای از نمایشنامه هِلی‌بُرن. انتشارات نمایش

محسن عظیمی

         

زمین جای مناسبی نیست برای ما

زمین جای مناسبی نیست برای ما. پر از آدم‌هایی‌ست که بوسه‌های دیوانه‌وارِ این دیوانه را پاک می‌کنند از روی لب‌هایت. آغوش‌مان را خونین می‌کنند با تفنگ‌هایی که از گندم هم برای‌شان مهم‌تر است و نه حرف‌های مرا می‌فهمند که پر از درد است، نه دردهای تو را که پر از حرف. بیا خودمان را پرت کنیم پایین، به اولین ستاره که رسیدیم پناهنده می‌شویم.

Friday, July 18, 2014 at 12:01pm UTC+04:30

محسن عظیمی

         

تکه‌ای از نمایشنامه هاری

فکر می‌کنی دیگه هیچ دیکتاتوری وجود نداره؟ خیلی‌هاشون هنوز هم درحال تیکه‌پاره‌کردنن، خیلی‌هاشون اون‌قدر تیکه‌پاره کردن که مُردن. عجیبه که بعضی‌ها بهشون افتخار هم می‌کنن.

نمایشنامه هاری. محسن عظیمی
منتشر شده در مجموعه‌نمایشنامه ژان (شامل نمایشنامه‌های هاری و ژان) 
چاپ اول: زمستان ۱۳۹۹، مونترال، کانادا 
شابک: ۶-۰۶-۹۹۰۱۵۷-۱-۹۷۸ 
مشخصات ظاهری کتاب: ۸۲ برگ قیمت: ۷٫۵ £ - ۸٫۵ € - ۱۳ $ US $ ۱۰ - CAN
خرید نسخه چاپی از: amazon, lulu

پیشکش به مادرم 
و تمام مادران جهان 
که به‌ پای من و تو سوختند.

ژان شامل دو نمایشنامه است؛ «هاری» و تک‌گویی «ژان»  که در زبان کردی به معنای درد است. دست‌مایه این نمایشنامه‌ها بمباران شیمیایی حلبچه و انفال کردستان است؛ یک ژینوساید از پیش طراحی‌شده. 
خانواده‌ای از هم می‌پاشد و مادر که جسدِ پسرش را جلوی سگ‌های هار انداخته‌اند؛ می‌خواهد خودش جسدِ پسرش را بخورد تا دوباره به دنیایش بیاورد. دیوانه‌ای که گریه‌هاش را از سَرِ درد، خنده‌خنده بالا می‌آورد.ت

تکه‌ای از نمایشنامه هاری

محسن عظیمی

         

درد

درد می‌کشی، درد می‌کشی روی تنمو به دیوارِ تنت قابم می‌کنی. درد می‌کشی، اون‌قدر درد می‌کشی که من می‌سوزم، دودم به چشم زندگی می‌ره، می‌میره، خاکسترم روی عینکای مرگ جون می‌گیره. درد می‌کشی، اون‌قدر درد می‌کشی که زنِ انگشتِ سکوت به لب گرفته‌ی تابلوی روی دیوار بیمارستان جیغ می‌کشه، زنِ جیغ کشیده‌ی تابلوی روی اتاقم انگشت سکوت به لب می‌گیره.

Saturday, July 27, 2013 at 8:09am UTC+04:30

محسن عظیمی

         

REPEAT

زن آرایشش تمام شده، نگاهی به مرد‌ می‌کند، مرد غرق نوشتن است، زن استکا‌نی چای می‌ریزد، مـــرد پکی به سیگار می‌زند... پکی به سیگارم می زنم، استکان چای را روی نوشته‌ام می‌گذاری و دستانت‌ را دور گردنم حلقه می‌کنی... "مگه نمی‌بینی دارم می‌نویسم، برو تنها‌م بزار!"... خانه. داخلی. شب... زن در خانه را می‌بندد و می‌رود، تصویر دست‌های مرد که به هم می‌پیچند و سیـنه‌بندی که پاره می‌شود. تصویر سینه‌ای چروکیده‌ که مانده روی چرکنو‌یس آخرین نوشته‌ای که مرد نوشته "همیشه خیلی زود دیر می‌شه" و تصویر سینه‌ای له شده کنار کتاب " ترس و لرز کیر‌که‌گور" و صدایی که روی تصاویر می‌میرد: "اگه چیزی‌رو می‌خوای اونو رها کن، اونوقت اگه برگشت تا ابد مال تو می‌مونه، اگه نه اون مال تو نبوده که باهاش شروع کنی‌"...  پکی دوباره به سیگارم می‌زنم، استکان چای را تا ته سر می‌کشم هنوز داغ است... خانه. داخلی. شب... زن در خانه را می‌بندد و می‌رود، تصویر دست‌های مرد که... پکی دیگر و این بار سیگارم را توی استکان خالی چای می‌اندازم... خانه. داخلی. شب... زن در خانه را... دستم می‌لرزد، می‌بندد را خط می‌زنم که صدای در می‌آید.

محسن عظیمی
 

         

تکه‌ای از نمایشنامه هجده

سال‌هاست خودم را حراج کرده‌ام ولی هیچ خریداری ندارم. باید بند و بساطِ تنم را جمع کنم... می‌بینی رسد آدمی به جایی که مرگ هم مُفت نمی‌خردش.

نمایشنامه هجده
هجده نمایشنامه‌ای‌ست با هفت شخصیت اصلی؛ مادر، محسن، سوری، سعید، پاشا، زینب و معصوم

حسین سه روز دیگر هجده ساله شده و قرار است اعدامش کنند.‌ او دوسالِ پیش به‌خاطرِ دخترِ همسایه‌شان معصوم، همکلاسش را به قتل رسانده. مادرش هرچه به زینب مادرِ مقتول اصرار می‌کند، رضایت نمی‌دهد. قرار می‌شود پولِ دیه را بپردازند تا پاشا برادرِ زینب راضی‌اش کند به رضایت. پدرِ خانواده سال‌هاست مرده، محسن پسرِ بزرگِ خانواده اعتیاد دارد و خانه‌نشین است‌. سعید خرده‌خلافکاری می‌کند برای تهیه پولِ دیه اما سوری دخترِ خانواده که کارش نظافت منزل است، نقشه‌ای دارد که اگر معصوم را راضی کند کمکش کند، تمام پول را می‌تواند تهیه کند.

محسن عظیمی

         

بادکُنَک‌های میوه‌ای

زُل زده بود به در و داشت با خودش فکر می‌کرد، اگر شوهرش آخرین‌بار این لعنتی‌ها را نیاورده بود، حالا به بهانه‌ی زایمان جدید هم که شده دیگر باید پیداش می‌شد. شوهرش گفته بود اینها خارجی‌اند، به این راحتی پاره نمی‌شوند، میوه‌ای‌اند، بوی خوشی‌ هم دارند و نُه ماه بود رفته بود لبِ مرز پی کارش. بچه‌هاش مثلِ همه‌ی بچه‌ها داشتند بادکُنک‌بازی می‌کردند اما با بادکُنَک‌هایی که با همه‌ی بادکُنَک‌های دیگر فرق داشتند؛ بوی خوشی هم داشتند.

Friday, May 31, 2013 at 12:19am UTC+04:30

محسن عظیمی

         

دستانم خالی و کوتاه است اما...

دستانم خالی و کوتاه است، نه می‌رسد به دَخل و نه خَرج و نه دراز می‌شود رو به کسی اما دلم پَرپَر می‌زند برای خرمای نخیلِ چشمانت. دستانم خالی و کوتاه است ولی قلمم پر از خون تا تزریق شود در رگ‌های خشکیده‌ی سرزمینی که قلبش نمی‌تپد دیگر. دستانم خالی و کوتاه است ولی لبم پُر از بوسه تا همین که لب تَر کنی رودی شود روان روی رودبارِ تنت. دستانم خالی و کوتاه است ولی ذهنم پُر از واژه که تا ناز کنی شانه‌به‌شانه، دست‌به‌دست چوپی‌*کشان نازت را بخرند. دستانم خالی و کوتاه است ولی در شوره‌زارِ چشمانم گُلی جا خوش کرده که زیباترین گلِ جهان است و عجیب بوی تو را می‌دهد. 

*چوپی: رقص کُردی

Saturday, August 3, 2013 at 8:10pm UTC+04:30

محسن عظیمی

         

تُف

این‌بار نه داداشی فهمید که باز قمه بگیره دستش و معرکه‌ی خوش‌غیرتی راه بندازه نه بابا که یه نیم‌سکته دیگه بزنه کنار حوض وسط حیاط. مامانم که همیشه تا توی چشام نیگاه می‌کرد می‌فهمید چه مرگمه وقتی داشتم لب حوض تُفَمو نیگاه می‌کردم که داشت وسط راه‌آب می‌رفت طرف دهنه‌ی چاه فقط نگاه‌کی بهم کرد و گفت حواست کجاست دختر آبو همین‌جوری وا گذاشتی. بستمش و چشامو دزدیدم ازش رفتم توی اتاقم. این‌بار نه پسرکای علافِ سرگذر تونستن خودشونو چُس کنن نه کاسب‌ها داد و هوار و الله اکبر و اصغر راه بندازن. این‌بار برای اولین‌بار احساس کردم دیگه هیچ مردِ نامردی شُخم نمی‌کنه مردونه‌گی‌شو به رُخم رُخِ خسته‌م بکشه. یارو که دخترش الان باید هم سن و سال من می‌بود تا کوبیدم توی صورتش و عینک‌شو لِه کردم روی دماغش ترمز زد و عین جاکشایی که به گُه‌خوری افتاده باشن پاشو گذاشت روی ترمز. بعد تُفم چسبید روی سقف پشیونیش درست روی سیاهی جای مُهرش که تابلو بود با گوشکوب داغش کرده. وسط اتاق زُل زده بودم به ترک‌های روی سقف که دیگه نقش یه دختر روسری به‌سرِ توسری‌خورده‌ی افسرده رو نداشتن؛ نقش یه دختر رو به خودشون گرفته بودن که باد با موهای ریخته روی کمرش می‌رقصید و داشت لابه‌لای ابرهای سفید با صدای بلند می‌خندید و با صدای بلندتر آواز می‌خوند.

Monday, September 2, 2013 at 3:05pm UTC+04:30

محسن عظیمی

         

ذهنم آبستن تو

ذهنم آبستنِ تو، اشک که می‌ریزی شعر می‌گویم قطره قطره، خوابت که نمی‌برد شهرزاد ذوقم قصه‌های ناتمامش را آغاز می‌کند، با لبخندت ملودرامی عاشقانه می‌سازد قلبم و با خنده‌هایت کمدی‌ترین کمدی‌ها را، نگاهم که می‌کنی مدرن‌ترین تک‌پرده‌ای‌های جهان را روی صحنه می‌برم، اما حالا که نیستی دارم تلخ‌ترین تراژدی تمامِ طولِ تاریخ را می‌نویسم.

Friday, October 4, 2013 at 7:48am UTC+03:30

محسن عظیمی

         

دوست داشتن ما

دوست داشتن ما جلزولزِ غذاییه که می‌سوزه و ما از هم سیر می‌شیم.

نمایشنامه همیشه‌همه‌چیز یه‌جور نیست. محسن عظیمی

انتشارات افراز

این نمایشنامه در سال 1391 به عنوان برگزیده نخستین جشنواره‌ی نمایشنامه‌نویسی افراز در 1100 نسخه منتشر شد و نامزد هفتمین مسابقه ادبیات نمایشی سال شد.

ترجمه‌ی انگلیسی این نمایشنامه در ژوئن 2011 توسط گروه تئاتر با لهجه به‌سرپرستی عزت‌السادات گوشه‌گیر در مرکز فرهنگی "مس هال" شیکاگو نمایش‌نامه‌خوانی شد.

شخصیت‌ها:
مرد؛ نمایش‌نامه‌نویس، سی و سه چهار ساله
زن؛ پرستار زایشگاه، بیست و شش هفت ساله

خرید اینترنتی از وب‌سایت انتشارات افراز:
https://www.afrazbook.com

محسن عظیمی

         

مسیح تنم را به صلیب تنت بکش

مسیحِ تنم را به صلیبِ تنت بکش وسط همین میدان اَن‌قُلاب جلوی چشمانِ راست‌شده‌ی همین جماعت قُلابی. روبه‌روی همین سینمای زنگ‌زده با فیلم‌های سراپا استفراغش. پای همین صندوق صدقه‌‌ی دهان‌گشوده‌ی گرسنه و گداهای تکیده‌ی چسبیده به میله‌اش. روی همین پیاده‌رو که پر شده از کتاب‌های نایاب و نویسنده‌های کپک‌زده‌اش. پشت همین دیوار که ترک‌هاش پر شده از خونِ باکره‌گیِ دخترکان سرپایی. از خون معترضان پوسیده در وحشت کهریزک. از خون مسیح تنِ من روی صلیب تنِ تو.

Saturday, October 12, 2013 at 6:30pm UTC+03:30

محسن عظیمی

         

دَم

دَمَم شو. بازدَمَم شو. دَم‌به‌دَمَم شو. دَمادَمَم شو. تا بِدَمَم روی دَم‌َت، بازدَمَت، دَم‌به‌دَمَت، دَمادَمَت. این دَمِ من جز دَمِ تو بازدَمَش نمی‌دَمد. این تَنِ من جز تَنِ تو روی تَنی نمی‌تَند. این لبِ من جز لبِ تو لب‌به‌لبِ هیچ لبی نمی‌شود. این دلِ من جز دلِ تو دل‌به‌دلِ هیچ دلی نمی‌دهد. این سَرِ من جز سَر ِتو سَر‌به‌سرایِ هیچ سَری نمی‌زند. بی‌تپشِ تپنده‌یِ قلبِ تو این قلبِ سیاه نمی‌تپد. قلبِ سیاه نمی‌زند. قلبِ سیاه صاف و سفید نمی‌شود. قلبِ سیاه از این تنِ خار و خراب نمی‌رهد. این رَگِ من جز رَگِ تو خون به رَگِ هیچ رَگی نمی‌دهد. جز تو کسی هم‌دَمِ این دمیدِه‌دَم نمی‌شود. جز تو کسی کَسِ کَس بی‌کَسِ من نمی‌شود. همه‌کَسم نمی‌شود. هیچ‌کسی دَم‌به‌دَمَم نمی‌شود. بازدَمَم نمی‌شود. دَمادَمَم نمی‌شود. تا بِدَمَم روی دمَش بازدَمَش، دَم‌ به‌ دَمَش دَ ما دَ م‌َ ش.

Thursday, October 31, 2013 at 6:42am UTC+03:30

محسن عظیمی

         

عریانم کن

عریان‌َم کن؛ عریان‌تر، نه این برگ را هم بردار! بگذار برگردیم به روز نخستین‌مان، هر چه دِلت خواست سیب بخور، گندم، خربزه، خیار، اصلا این برگ را هم بخور، ما رانده نمی‌شویم، نترس! قرارشده قصه را از ابتدا بنویسیم؛ باهم، قصه‌ای که نه خدا دارد، نه شیطان، فقط من دارد و تو و دو تنِ عریان، قصه‌ای که نه بود دارد، نه نبود، نه به سر می‌رسد و نه کلاغی دارد که به خانه‌اش نرسد، غیر از خدا هیچ‌کس نبود هم نه ندارد به‌جاش غیر از من و تو هیچ‌کس نبود دارد. قصه‌ی ما نه هابیل دارد، نه قابیل، نه سنگ و نه دسته‌بیل و نه داروین و نه میمون و نه نظریه‌های شخمی‌تخیلیِ هردَمبیل، قصه‌ی ما هر سطرش بوی بوسه می‌دهد و هر فصلش بوی تنِ تو که از تنِ من تن‌واره‌ای می‌سازد برای تن‌ها شدن، قصه‌ی لب‌های آبستن توست که روی لب‌های من بوسه می‌زاید و دستانت که دستانَم را می‌کارد وسط سینه‌هایت تا سبز شود تنت روی تنم، قصه‌ی ما قصه‌ی شهود است که شهید می‌شود و به شهوت می‌رساند ما را و شراب‌مان می‌کند چندین‌هزارساله با یک مستی عریان، عریان‌‌َم کن؛ عریان‌تر، نه این برگ را هم بردار!

Thursday, November 7, 2013 at 3:12pm

محسن عظیمی

         

درد

اولش درد فقط یک کلمه بود؛ آن‌هم با ته‌لهجه‌ی کُردی، وردِ زبانِ مادرم: «دردِ بی‌درمان بگیری هی!» این وقتی وردش می‌شد که از در و دیوار بالا می‌رفتم و وقتی در و دیوار دورِ سرم می‌چرخید و می‌افتادم، وردش عوض می‌شد: « دردِت بُخورَه رووی سَرِم!» حالا نه می‌توانم از در و دیوار بالا بروم، نه در و دیوار می‌توانند دور سرم بچرخند و نه می‌توانم بیافتم و... درد هم فقط یک کلمه نیست؛ طولانی‌ترین رُمانِ دنیاست که انگار مادرم نوشته با همان ته‌لهجه‌ی کُردی. نوزده آبانِ نود و دوی پُر درد.

Saturday, November 9, 2013 at 8:49am UTC+03:30

محسن عظیمی

         

بگذار بگذرم.

بگذار بگذرم از تو، خودم و این پل که معلق مانده بین‌مان، بگذار بگذرم از روی تنم که پر شده از جای پاهای تو، از این قرارهای مقرر که بی‌قرارم می‌کنند و تکرارِ مکررِ واژه‌ها کنج ذهنم، از این خیابان‌های یک‌طرفه‌ی بی‌طرف که زیر چهارراه‌های وحشت له می‌شوند، از کوچه‌پس‌کوچه‌های کج‌ومعوجِ کپک‌زده، از خاطره‌های خونین و خط‌خطیِ روزهای خط‌خورده و شب‌های خماری، بگذار بگذرم از چشمانت که تاب خیسی‌شان را ندارم دیگر، تابِ سرخی‌شان، تابِ بی‌تابی‌شان، تابِ آرام آرام کورشدن‌شان وسط این همه دود که آسمان ذهنم را ابری کرده، نه نپرس چرا؟ بگذار بگذرم از این پرسشِ بی‌پاسخ، از این سکوتِ مسلولِ سیاه‌شده روی سینه‌ام و این همه نقطه‌چین که چیده‌ای روی چینه‌های حواس چندگانه‌ی بی‌گانه‌ام، بگذرم از این دقیقه‌ها که با هر سیگاری، هفت دقیقه نزدیک‌ترم می‌کنند به مرگ، از این سرطانِ سلیطه که انگار می‌ترسد و نمی‌آید سراغِ سلاله‌ی سلول‌های مسلولم، از این نگاه‌های گندیده‌ی هرزه که اتتظار دارند متلک‌گویان به دنبال‌شان راه بیافتم، بیافتم به پاهای گه گرفته‌شان، بگذار بگذرم، من دیگر طاقتم طاق شده و ذهنم باتلاق شده، بگذار بگذرم از تنور تنت که کنج ذهنم هنوز داغ است و خمیر تنم را می‌پزد، بگذار بگذرم پیش از آن‌که تنم بوی عطرِ تنت را بگیرد، سرانگشتانم معتادِ گونه‌هایت شوند، پیش از آن‌که واژنت آبستنِ واژه‌هایم شود و مرگ به دنیا بیاید.

Monday, November 11, 2013 

محسن عظیمی

         

لبانت لب‌به‌لب لبانم

لبان‌َت لب‌به‌لبِ لبان‌َم و انگشتان‌َم انگشترِ انگشتان‌َت سرم روی سرِ سینه‌هایت و طنابِ پاهام دور پاهایت از پا می‌افتم می‌ اُف تَم وسطِ سودای گیسوان‌ت که افتاده‌اند روی شانه‌های افتان‌َت فرود می‌آیم فرود روی فرودگاهِ کمرگاه‌ت و فرو رفته در فرورفته‌گی‌ِ فرورفته‌ی پاهایت دفن می‌شوم دفن سقوط می‌کنم سقوط بدونِ هیچ چتر نجاتی روی تنِ نزارت که زار می‌زند و مزارِ تنم می‌شود مزار زانوان‌َم که زنجیرِ زانوان‌َت شده زنجیرِ واژنت که از واژه‌هایم پر شده از واژه‌هایی که بیرون می‌جهند بی‌وقفه و بی‌وقفه از رگهایم که عصیانی نسیان‌زده ریشه دوانده در مویرگهای سرخ و سیاه‌شان خراب‌َت می‌شوم خراب خرابِ نبودنت خراب نیستی‌ات خراب تنِ تکه‌تکه‌ات که تکه‌هایش گم می‌شود لای خونی که می‌پاشد و فوران می‌کند آتشفشان‌وار روی دره‌ی دهان‌گشوده‌ی وامانده میان پاهای جمع‌شده روی سینه‌ات و می می رم کمی فقط کمی تا شاید کمی فقط کمی آرام بگیرد جهان‌م که آخ چه کوچک می‌شود وقتی در آغوش تو باشم؛ درست اندازه‌ی همان کره‌ی زمین پلاستیکی که از کلاس جغرافیا دزدیم.

Wednesday, December 18, 2013 at 7:05am UTC

محسن عظیمی

         

هی عشق!

نه بوسیدن نه هی عشق لب‌َم فریاد می‌خواهد نه درهم‌تنیدن نه این تنِ بی‌دست‌وپا بال‌هایی آزاد می‌خواهد نه بیهوده زیستن نه بودنم او را که برده مرا از یاد می‌خواهد نه در این چراگاهِ بی‌چون‌وچرا چریدن نه هی عشق وجودم رقصی ناموزون دست‌ در دستِ باد می‌خواهد نه آهسته‌وپیوسته سرودن نه این بندِ نِسوان با مادران ده‌ساله‌ و اعدامیان هر روزه‌اش مناالذله و هیهات می‌خواهد نه به دنبالِ واژه‌هایی هم‌وزنِ عشق گشتن نه هی عشق از تو گفتن واژه‌هایی واژگون‌تر از عین و شین و قاف می‌خواهد نه بهشتِ و حوری و غِلمان نه هی عشق دلم مرگی رهایی‌بخش از این جهنمِ پر از جلاد می‌خواهد نه این اراجیف را به اسمِ شعر نوشتن نه هی عشق دردِ من تیری خلاص بعد گفتنِ هرچه‌باداباد می‌خواهد. محسن عظیمی
Monday, December 16, 2013 at 9:08pm UTC+03:30

         

می‌می‌رم

می‌میرم من هر روز از چشمانِ تو می‌افتم و می ‌می‌رَم نگران نباش بازگشت من برعکس همه به سوی توست. 

ﺩەﻣﺮﻡ ﻫەﻣﻮﻭ ڕﯙﮊێ ﻟەﭼﺎﻭەﮐﺎﻧﯽ ﺗﯚﺩﺍ ﺩەﮐەﻭﻣە ﺧﻮﺍﺭەﻭە ﺩە ﻡ ﺭﻡ ﻧﯿﮕەﺭﺍﻥ ﻣەﺑە ﮔەڕﺍﻧەﻭەﯼ ﻣﻦ ﺑە ﭘێﭽەﻭﺍﻧەﯼ ﻫەﻣﻮﺍﻧەﻭە ﺑﯚ ﻻﯼ ﺗﯚﯾە.

محسن عظیمی. برگردان به کُردی: مریوان حلبچه‌ای
Tuesday, December 24, 2013 at 10:39pm UTC+03:30

         

ملاقات تمام

گوشی رو بَرمی‌دارمُ نِگاش می‌کنم. می‌گه «نِگام نکن نِگام نکن! نه از پشتِ اون عینکِ صادق‌هدایت‌وارت که اون روزها چشاتُ پشت‌ِش قایم می‌کردی از ترسِ خورد‌شدن‌ِش زیر مشتُ لگدُ باتووم نه از پشتِ ویترینِ اون کتاب‌فروشی با تمومِ کتابای قیچی‌شده‌ی فسیل‌شده‌ی بی‌خودش. نه از کنارِ درِ همون مسجدی که اون‌روزها به جای مُهر و تَسبی پُر از تفنگ شده بودُ به جایِ مومن پُر از مغزهای خالی و شست‌وشوداده‌ی یه مشت ظالم از همه‌جابی‌خبر. نه از لابه‌لایِ میله‌هایِ سبزِ همون دانش‌گاهی که سَرِ خونیِ شهابُ لای میله‌هاش لِهُ‌لورده‌ کردن. نه از پنجره‌ی گلُ‌وگشادِ اون خوابگاهِ چندطبقه که تنِ پاره‌پاره‌ی شکوفه رو از گوشه‌ی دَهن‌ِش تُف کردن. نه از پشتِ این شیشه که قراره هفته‌ای چنددقیقه فقط چنددقیقه خونابه‌یِ چشمایِ تو رو به اعتصابِ صورتِ زرد من دعوت کنه. نه نِگام نکن. بی‌خیالِ شهابُ شکوفه. برو، برو محسنِ بی‌چاره برو زندگی‌تُ بکن، بکن با همون کسی که...» اشک‌ِش سرازیر می‌شه اون‌قدر سَ را زیر می‌شه که ملاقات تموم می‌شه. 

Saturday, February 8, 2014 at 9:13am UTC+03:30

محسن عظیمی

         

جَنگ زمان

گفتی دوست داری برگردی به گذشته‌ها، به جنگِ زمان رفتم. اون‌قدر جنگیدم که عقربه‌ها عقب‌نشینی کردند. تمومِ خاکِ گذشته‌تو پس گرفتم تا لحظه‌ی تولدِت. نبودی. برنگشته بودی. پس کجایی؟ 


Thursday, February 13, 2014 at 8:09am UTC+03:30

محسن عظیمی

         

بوسه

سه
پیامبری بی‌دفتر وُ دستکم من؛ بی هیچ اعجازی. نه نشانه‌ای دارم. نه خدایی. نه پیغام و پیامکی. پیامبری که فقط بوسه می‌روید روی لبان‌َش وقتی صدایش می‌کنی.

دو
هر روز تو را می‌خوانم چون وِردی که وردِ لبان‌َم شده تا نازل شوی آیه به آیه در سوره‌ای که لام تا کامش تکرارِ نام توست.

یک
با انزالی دیگربار‌ نازل می‌شود آیه‌ای دوباره که کوتاه‌ترین آیه‌ی جهان است: مرا ببوس!

محسن عظیمی

         

حُکمِ سکوت

نه، این تَرانه را نه، تیرباران نکنید. (سکوت) این شعر را بی‌داد و دادگاه، پایِ چوبه‌ی‌دار، نه، نبرید. (سکوت) بگذارید واژه‌هاشان از خودشان دفاع کنند. (سکوت) هفت‌تیرتان را از روویِ شقیقه‌ی شَقه‌شَقه‌شده‌ی این نمایش‌نامه‌ی بی‌پرده‌ی شلاق‌خورده که هر صحنه‌اش به سکوتی سنگین می‌رسد؛ بردارید و شمشیرتان را از روی گلووی این قصه... (سکوت) باورکنید این قصه، از قصه‌ی شهرزاد هم، سَرِ درازتری دارد؛ سرش را نه، نبرید. (سکوت) هر فصل‌َش از خون‌هایی که بی‌بها و بی‌بهانه ریخته‌اید... (سکوت)  پُر شده... (سکوت) هیچ‌وقت هم... (سکوت) بَند... (سکوت) نمی‌... (سکوت)

Monday, February 17, 2014 at 7:02am UTC+03:30
محسن عظیمی

         

نسل دایناسورها

بگذار رویِ لبانت لبخند شوم. قول می‌دهم همین که لب باز کنی قهقهه‌ای شوم تا تنِ این جهانِ گرسنه آن‌چنان بلرزد به خود که نسلِ آدم‌ها منقرض شود فقط من بمانم و تو که هیچ‌وقت آدم نمی‌شویم. ما همان دو دیوانه‌ایم، جامانده از نسل دایناسورها، فرورفته در نقشِ آدمی، وامانده لابه‌لایِ دست‌وپایِ آدم‌هایی که دَم‌ِشان هیچ هم گرم نیست و همیشه سلاحِ سردی به نامِ دروغ در آستین دارند که دایناسورهایِ منقوش به نقش آدمی را وادار می‌کنند که فریاد آتش سَر دهند.
Sunday, February 23, 2014 at 6:57am 

محسن عظیمی

         

شاعر

یک
شعرش را گفت. سیگارش را کشید. مسواکش را زد ولی خوابش نبرد؛ شاعرِ گمنامی که عشقش آن سرِ دنیا تازه از خواب بیدار شده بود. 

دو
آخرین نسخه‌ی پرینتِ کتابش که قرار بود چاپ شود را پاره کرد. سیگارش را کشید. با ناشر، تماس گرفت که دست از چاپیدن بردارد و برای بخشِ سلاخیِ وزارتِ فرهنگ و ارشاد اسلامی پیغام گذاشت که درِ سلاخ‌خانه‌شان را گِل بگیرند؛ شاعر گمنامی که نامش را گم کرد در گورش. 

سه
پرستارِ تیمارستان را با شعری بلند، خواب کرد. سیگارش را کشید و گورش را گم کرد؛ شاعرِ گمنامی که بی‌جنون، زندگی برایش جنازه‌ای گوربه‌گورشده بود، مدفونِ گورستانی گم‌شده.
Sunday, February 23, 2014 at 7:17am UTC+03:30
محسن عظیمی

 

         

واژه

پاشیدن تخمِ واژه‌ها روی سنگ‌واره‌های به‌جامانده از دورانِ پارینه‌سنگیِ عورِ و روتِ پیکره‌ات، آبیاری‌شان با بارقه‌های جوشانِ سرابِ بیستونِ بوسه‌هام، جان‌دادن‌شان با خروشِ نوای تنبورِ نالنده و خروشنده و بالنده‌‌ی جمخانه‌ی تنم، پاگرفتن‌شان با آخرین گدازه‌های خون‌باره‌‌ی رگ‌هام و روئیدنت لای انگشتانِ بی‌جانم روی صفحه‌ای سپید در یک تن‌آمیزی تن‌وجان‌کام‌خواهانه بر تخته‌سنگِ شانه‌هات زیر آبشارِ پریشان گیسوانت. 
من کاری هوده‌تر از زائیدن و بوئیدن و بوسیدن و چیدن تو لای این واژه‌های وحشی بی‌ هراس و هرس ندارم.

محسن عظیمی

         

دوباره

دوباره عبورِ بی‌هوایِ من از واقعیتِ بی‌رحمِ این خیابان له شده، زیر لاستیکِ ماشین‌ها 
غرق در دود سیگار و تَجسُدِ دوباره و دوباره‌ی رویا 
دوباره دیدنِ تو و کافه و فراموشیِ ساعت‌ها 
دوباره گفتِ من از هدایت و نعلبندیان و فنی‌زاده و شمس و مولانا 
و گویِ تو از وولف و پلات و فروغ و خیام و کافکا 
دوباره رسیدن به دوراس و دوراس و رویایِ خوانشِ لاموزیکا 
دوباره سردرآوردن از ضلعِ جنوبی این چهارراه، 
تا خودِ خودِ انقلاب، تماشا کردنِ کتاب‌ها و ندیدن تنها کتابت میان آن‌ها
دوباره فلافل و دوغ و گِله از اساتیدِ کپک‌زده‌ی دانشگاه دوباره بی‌تابِ خزیدن روی آوانسن و شکستن دیوارِ چهارم و بی‌هیچ میزانسنی درآمیختن با تماشاگران، بی‌پروا 
دوباره وحشت از انقلاب و خاطراتی که طایش، دسته‌بیل می‌شود می‌کوبد آزادی را بر فرقِ سَرِ من و تو و رویا دوباره از شانزده‌آذر تا بلوارِکشاورز و پارک‌ِلاله پیاده‌رفتن‌ها 
دوباره کتابی دیگر و آب‌معدنی و قرص‌های من و نیمکتی تک‌وتنها 
دوباره سیگارپشت‌ِسیگار و دور شدن و سیر شدن از جهانِ گرسنه‌ی آدم‌ها 
دوباره غرق شدنِ چشمانِ تو در گیجیِ چشمانِ من و... آخ... عبورِ ناغافلِ آدم‌ها 
دوباره به ته رسیدن و برگشتن و دست‌دادن‌ها 
دوباره درِ گل‌وگشادِ مترو و سقوط از پله‌هایِ برقی و دست‌دردست‌ماندن‌ها 
دوباره حرف‌های کلیشه‌ای و بی‌معنا 
: مراقب خودت باش. 
: تو هم... 
و گفتن بیهوده و مکررِ : تا فردا : تا فردا 

محسن عظیمی

Saturday, March 8, 2014 at 3:00pm UTC+03:30
 

         

آینه

مادر از کُنجِ آشپزخانه داد می‌زند: "دو روز مانده پاشو مدرسه‌ت دیر شد!" اما هنوز شنبه است. مثل پدر که هم‌زمان، کُنجِ میدان انقلاب داد می‌زند: "آزادی دو نفر!" اما تاکسی‌اش خالی‌ست. تا بیایی بفهمی چند روز به جمعه مانده، به‌جایِ مدرسه، کُنجِ پارک، چندبار یواشکی مرا بوسیده‌ای، پدر چندبار به آزادی رفته و برگشته و مادر چندبار آینه را پاک کرده؛ بی‌آن‌که خودش را ببیند.
Sunday, March 9, 2014 at 6:54am UTC+03:30

محسن عظیمی

         

داستانک: پاک‌کنی همیشه در کمین نشسته!

مداد چه نوشته بود؟ نمی‌دانم. شاید... فقط می‌دانم هربار پس از نزدیکی مداد و تراش، تراشه‌های مداد از کناره‌ی تیغِ تیز تراش، پیچان و لغزان جدا می‌شد و چرخ‌زنان روی سفیدی صفحه‌ای از دفتر می‌افتاد. بعد مداد، نوکِ تازه‌جان‌گرفته‌اش را روی صفحه می‌چسباند و تا می‌خواست بنویسد... نوک‌ش می‌شکست. اما باز خودش را به تراش می‌رساند و... حالا دیگر سفیدی صفحه‌ی دفتر پر شده بود از تراشه‌های تنِ مداد و مداد هم شبیه تنی که گویی فقط سر و گردن‌ش مانده، داشت به ته می‌رسید. اما بازهم خودش را به تراش رساند و بعد از نزدیکی با تراش، بازهم نوک‌ش را روی سفیدی صفحه‌ی دفتر گذاشت. می‌دانست اگر این‌بار هم نتواند بنویسد و نوک تازه‌تیزشده‌اش بشکند، باید سر و گردن‌ش هم تراشه‌وار به دیگر تراشه‌ها بپیوندد؛ پس به نرمی با تمام وجودش آغاز به نوشتن کرد. وقتی به نقطه آخر رسید، به ته رسید. برای آخرین‌بار نوک‌ش شکست و مثل سری که از گیوتین جدا شده باشد چرخ‌زنان کنار پای تراش افتاد و با آخرین نفس‌هایش چیزی به تراش گفت و جان داد. در همین لحظه پاک‌کنی که در کمین‌ش بود نوشته را پاک کرد و آمد روی سرِ تراش ایستاد. تراش با دیدن پاک‌کن در حالی که خیره مانده بود به سَرِ بی‌جان مداد، گفت: گفت عاشق من بوده... و پاک‌کن درحالی‌که دستان‌ش را به‌هم می‌مالید جواب داد: آخرین‌بار هم اگر نوک‌ش را مثل دفعه‌های پیش تیزتر می‌زدی نمی‌توانست حتی آن جمله‌ی آخر و اول‌ش را هم بنویسد. تراش گفت: چه نوشته بود؟ پاک‌کن جواب داد: چیزی که باید پاک می‌شد. تا وقتی من هستم هیچ‌کس حق ندارد در این دفتر چیزی به جز آن چیزی‌هایی که در کتاب آمده بنویسد. مداد چه نوشته بود؟ نمی‌دانم. شاید... شاید چیزی نوشته بود شبیه همین قصه که پاک‌کنی همیشه در کمین‌ش نشسته... 

محسن عظیمی

         

چرا بیدارم نمی‌کنی از خواب زمستانی؟

بهار شده اما تقویمِ فاحشه‌ی تن‌ِ من هر شب روزهایش را به شب‌ِ بی‌ستاره‌ای می‌فروشد که مهتابش را پای قماری بی‌چون‌وچرا می‌بازد به شبی زمستانی که من هر شب ردپایِ خودم را در خیابان‌های برفی‌اش گم می‌کنم... چرا بیدارم نمی‌کنی از این خواب زمستانی؟

محسن عظیمی
Tuesday, March 25, 2014 at 8:15am

         

مرا با سیاست چه‌کار...

مرا با سیاست چه کار وقتی به جست‌وجوی خویشم و لای گیسوان گم و گور تو گورم را گم کرده‌ام و مفقودالوجود گشته‌ام در تو که هر چه گیسوانت را می‌جوری، می‌شویی، شانه می‌کشانی تا روی شانه‌هایت نه خودت را که گم گشته‌ای در من می‌یابی نه مرا با سیاست چه‌کار وقتی که حتی در انتخاب تو نیز که تنها کس بی‌کس وامانده‌ از کسان منی، تمام تن و جانم دچار جذامِ تردیدی‌ست زاده‌ی یقینی که همیشه آبستن تردیدی دیگر است.

محسن عظیمی. ۲۵ خرداد ۱۴۰۰

 

         

ماده ۲۲۴

به دنیا نیا آنای من/ به دنیا نیا آتای من/ تا نبینی دنیایی را که در آن/ مردانش، تجاوز را اصلِ اول وُ آخرِ قانونِ اساسیِ بی‌اساسش کرده‌اند/ و زنانش ماده ۲۲۴ برخی موقت/ برخی دایم وُ برخی ماده ۲۲۴

هیچ وقت به دنیا نیا/ آنای من/ آتای من/ تا نبینی پدری را که در امتدادِ صراطی مستقیم/ ماده ۲۲۴ کرده برای دخترخوانده‌اش/ و دخترش را به حراج گذاشته لابه‌لایِ تکه‌لباس‌هایِ بوکرده‌اش/ تا نبینی مردانی را که ذهنِ سوراخ‌شان/ مادرت را تکه‌گوشتی می‌دانند ماده ۲۲۴

به دنیا نیا آنای من/ خواهش می‌کنم نیا آتای من/ تا نبینی واعظانی را که عزمشان را جَزم کرده‌اند/ تا همه‌ی زنان را صیغه‌نکرده وُ کرده، ماده ۲۲۴ کنند.

نیا نیا نیا تا نبینی این شلاق‌ها را که رویِ تنِ من شیهه می‌کشند/ به خاطرِ بویِ دهانم/ به خاطرِ کله‌ام که بویِ قرمه‌سبزی می‌دهد/ تا نشنوی به پایِ شمع، زِ قیچیِ فولاد/ که زبانِ سرخم/ سَرِ سبزم را / داده به باد و ماده ۲۲
نیا نیا/ تا نبینی مدعیانِ فرهنگ وُ هنر را/ که سرشان با ماده‌ ۲۲۴ مبارک‌شان بازی می‌کند/ و مولاناخوانان را که به‌جایِ سماع، قِر می‌دهند وُ برقِ چشمِ دخترکانِ نورسیده‌یِ از راه‌نرسیده/ کورشان کرده وُ دست‌شان همیشه به ماده ۲۲۴

نیا/ به دنیا نیا لطفا/ بمان همان‌جا/ جنین باش کنجِ شکمِ مادرت/ رویان باش وُ جنین نشو/ نطفه باش وُ رویان نشو/ اسپرم باش وُ با هیچ تخمکی/ تن به لقاح نده/ تهِ همان کاندومِ بی‌مزه بمیر/ یا کنجِ این زیرسیگاری آرام بگیر/ در کمرگاهم بمان وُ اسپرم نشو/ آب باش وُ در کمرگاهم جای نگیر/ آب باش/ خورده شو/ ماده ۲۲۴ شو/ بو کن/ بمیر/ ولی به دنیا نیا...

محسن عظیمی

         

تکه‌ای از نمایشنامه آجر

نیگاه کن همین‌جوری دارن کج و معوج آجرها رو می‌چینن می‌رن بالا... فکر کنم اون طبقه آخریش پنجره رو وا کنه هواپیماها از وسطش رد شن... انگاری نیت کردن پشت‌بومشون بشه حیاط خلوت ستاره‌ها... ای داد بی‌دود... یه موقعی این خونه سقفش یه سر و گردن از همه خونه‌های دور و برش بالاتر بود... رو پشت‌بومش که وامی‌ستادی فقط کله‌ی بیمارستان پیدا بود، عینهو یه مرده‌ی کفن‌شده‌ی سرگردون... اما حالا چی؟... این‌ورش که آجرا کجکی رفتن تا ثریا، اون‌ورشم زدن درخت‌های زبون بسته رو از ریشه تیشه زدن و اتوبان کردن؛ ای داد بی‌دود... می‌دونی چه‌قدر درخت توت این‌جا بود؟ این‌قده پربار بودن... بهار که می‌شد تموم این موزاییکا پر توت می‌شد... چه توتای آبدار و شیرینی... (مکث) دست مجنونم اون موقع‌ها همیشه توو دست لیلی بود، اما یه کم که گذشت دیگه لیلی دستای مجنونو توی دستاش نمی‌گرفت... حقم داشت خب... دستای مجنون همیشه کوتاه و لگدمال و خالی بود؛ دستای لیلی همیشه عاشق رسیدن به توت‌های رسیده‌ی نوک شاخه‌ها که تا می‌افتادن روی تن پیاده‌رو، زیر پای آدما لگدمال می‌شدن...  (مکث) حالا خیلی وقته لیلی بی خیال مجنون شده ولی مجنون هنوز همه خیالش لیلی یه.
تکه‌ای از نمایشنامه آجر. محسن عظیمی

         

هر روز...

هر روز کنجِ قطاری سرگردان از رویِ ریل‌های بی‌پایانِ تنم، از هزارتویِ تونلِ قلبم عبور می‌کنی. کله‌ی صبح از همین متروی گندیده، کهریزکِ ذهنت را به تجریشِ آرزوهایت می‌کشانی و سرِ شب، کوفته از تجاوزِ تجریش به کهریزکِ تنت برمی‌گردی. بی‌آنکه مرا ببینی که ایستگاه به ایستگاه با عبور هر قطاری، سازی سوخته در دستم، بداهه‌وار ملودیِ بویِ تنت را روی چشمانِ کورشده در کهریزکم آرشه می‌کشم.

محسن عظیمی
Tuesday, April 15, 2014 at 6:54am UTC+04:30

         

خیلی‌ها...

خیلی‌ها عاشقند ولی در جهان فقط یکی می‌شود مولانا و در من فقط یکی تو. خیلی‌ها زندانی‌اند ولی در جهان فقط یکی می‌شود ماندلا و در تو فقط یکی من. خیلی‌ها دیوانه‌اند ولی در جهان فقط یکی می‌شود من و در من فقط یکی من. خیلی‌ها زیبایند ولی در جهان فقط یکی می‌شود تو و در تو فقط یکی تو.

محسن عظیمی
Thursday, April 17, 2014 at 6:46am UTC+04:30

         

تو گاهی تویی...

در اراجیف‌نامه‌هایی که بلغور می‌کند/ این دیوانه‌ی بی‌بند‌وُ‌زنجیر/ تو فقط تو نیستی/ تو/ گاهی خیالی‌ست واهی/ مخلوقِ خُلواره‌هایِ خُلیده/ در ذهنِ خط‌خطی‌اش : تو گاهی تویی/ فراری از بویِ گندِ تنِ مردانِ فحاشِ این کلان‌شهرِ فاحشه : تو گاهی تویی/ وحشت‌آلوده از نخستین پریودِ/ زندگی‌ات/ نخستین تجاوزِ بی‌پرده به/ باکره‌گی‌ات/ نخستین عاشق‌شدن وُ/ دیوانگی‌ات : تو گاهی تویی/ نوجوانی نابالغ/ خواب‌زده‌ی پلِ صراط وُ بهشت وُ جهنمی که/ معلمِ دینی‌ات/ چسبانده به باسنت/ توویِ گوش‌هات فرومی‌کند : تو گاهی تویی/ که هر شب با شانزده‌سالگی‌ات می‌خوابی/ که فاحشه‌ای موشرابی با لنزهایِ آبی/ مردَت کرد/ و از شانزده‌سالگی/ عاشقِ شرابی وُ دریا : تو گاهی تویی/ نوجوانی تازه‌ به ‌غرور رسیده/ که وقتی آقازاده‌ای می‌خواباند زیرِ گوشِ پدرِ کارگرت/ به جوش می‌آیی و به جرمِ تا دسته فرو کردنِ چاقویی وسط قلبِ آقازاده/ حلقه‌دار/ اولین و آخرین، هدیه‌ی جشنِ‌تولدِ هجده‌سالگی‌ات می‌شود : تو گاهی تویی/ عروسِ بازی‌های هفت‌سالگی‌ِ من/ که خسته از تجاوزِ مشروعِ هرشبِ شوهرت/ حالا شبیهِ برده‌ای فاحشه شده‌ای/ زندانیِ فاحشه‌آپارتمانی اجاره‌ای : تو گاهی تویی/ اسیری که/ بعد از هشت‌سال دفاعِ مزخرف/ سی سال است/ کارَت/ قدم‌زدن وسطِ موزاییک‌های رنگ‌ُوُرورفته‌ی حیاط است/ به عشقِ لحظه‌ای هواخوری/ تا شبی وسطِ حمام/ با تیغِ ریش‌تراشی/ تمامِ تنت را تکه‌تکه کنی : تو گاهی تویی/ تِرنسی زیبارو که/ همیشه، بینِ واگنِ بانوان و آقایان/ وسط مترو/ بلاتکلیفی/ هراسیده از زیپِ بالا‌آمده‌ی شلوارِ/ آقایانِ تسبی‌به‌دست/ گیتاربه‌پشت/ شهوت‌به‌لب/ امامه‌به‌سَر/ و خَرخنده‌ی چسبیده به روسریِ/ بانوانِ اَلنگو‌به‌دست/ کوله‌به‌پشت/ دشنام‌به‌لب/ روسری‌به‌سَر : تو گاهی تویی/ دختری دوازده‌ساله درحالِ رفتن/ که هنوز داری پشت آن ماشینِ قرمز/ برای ماندنِ من/ دست تکان‌می‌دهی : تو گاهی تویی/ که خسته از این اینترنتِ نفتی/ با این فیلترینگ‌های مفلوکش/ ممنوعه‌ی خنده‌هایت را/ گریه‌هایت را/ بوسه‌هایت را/ با شکلکی/ می‌فشاری رویِ هاوارِ* لب‌هایِ من : تو گاهی تویی که جوانه‌های زیبایِ تنِ زیبایت را/ فدایِ دیوانگی‌هایِ این دیوانه‌ی بی‌بندوُ‌زنجیر/ می‌کنی : تو گاهی تویی/ که روزی/ شبِ چشمانِ مرا دوست‌داشتی وُ/ من ندانستم وُ نمی‌دانم : تو گاهی تویی/ که حتا گوش‌واره‌هایت/ تنها تکه‌طلایِ طلادانِ خالی‌ات را/ می‌فروشی/ برایِ هندسه‌درمانیِ سرطانِ دیوانگیِ این دیوانه‌ی بی‌بندوُ‌زنجیر : تو گاهی تویی/ گاهی او/ گاهی من/ گاهی کسی که/ فقط خودش می‌داند کیست : تو گاهی تویی/ خدایی که/ همیشه/ هر لحظه در هستیِ من/ نیست می‌شود/ کسی که هیچ‌وقت نبوده/ نیست

* واژه‌ای کردی به‌معنی فریاد

محسن عظیمی. برای تو، همین و دیگر هیچ
Friday, April 18, 2014 at 5:13pm UTC+04:30

         

نه هیچ چیز تکرار نمی‌شود

نه هیچ‌چیز تکرار نمی‌شود/ این اسپرسو/ هربار تلخ‌تر می‌شود/ سکوتِ من/ هربار طولانی‌تر/ و صندلیِ خالی تو/ خالی‌تر/ کنجِ دنجِ کافه‌ای که/ هربار شلوغ‌تر می‌شود

نه هیچ‌چیز تکرار نمی‌شود/ این طناب/ هربار ضخیم‌ترمی‌شود/ گردنِ من/ هربار باریک‌تر/ و خونِ بی‌بهای تو/ بی‌بهاتر/ کنجِ کور زندانی که/ هربار تنگ‌تر می‌شود

نه هیچ‌چیز تکرار نمی‌شود/ این شب/ هربار درازتر می‌شود/ نفس‌های من/ هربار کوتاه‌تر/ و تنِ سردِ تو/ سردتر/ کنجِ گیجِ خیابانی که/ هربار تنهاتر می‌شود

نه هیچ‌چیز تکرار نمی‌شود/ این تکرار/ هربار تکراری‌تر می‌شود/ دستِ من/ هربار دورتر/ و لب‌های تو/ محوتر/ کنج منگِ ذهنی که/ هربار رویازده‌تر می‌شود

نه هیچ‌چیز تکرار نمی‌شود/ این خودکشی/ هربار مرگ‌آورتر می‌شود/ قرص‌های من/ هربار بیشتر/ و صدای تو/ آهسته‌تر/ کنجِ پرتِ جهانی که/ هربار گرسنه‌تر می‌شود

نه هیچ‌چیز تکرار نمی‌شود/ همه‌چیز/ هربار تمام‌تر می‌شود/ استخوان‌های من/ هربار پودرتر/ و جای پاهای تو/ گم‌وگور تر/ کنجِ گلویِ گورستانی که/ هربار ‌گل‌وُگشادتر می‌شود

محسن عظیمی. خَردادِ نود‌وُسه. همین و دیگر هیچ

         

چیتگر

 هنوز هم بوی خون می‌دهد. هنوز هم مرا گم می‌کند در آرامستانِ گیسوانش چیتگر. می‌برد با خود مرا تا تار به تارِ گیسوان تو که طلاییِ هر تارش آن شب خونین از گلوی گلوله‌خورده‌ات پای هر درختی گُل کرد، چیتگر. گویی زنانگیِ بی‌بدیل تو را بلعیده بود چیتگر. خمپاره‌های روییده روی لبانِ آبستن فریادت را خنثی کرده بود چیتگر. پوتین‌های بی‌جنسیتِ گام‌های بی‌وقفه‌ات را پاپوشی کرده بود گل‌وُگشاد لای سکوتِ درختانش چیتگر. رهایی بی‌انتهای ذهنت را به بن‌بستِ دره‌های نسیانش سپرده بود چیتگر. سپرِ سینه‌های بی‌پیکرت را به چنگ وُ دندان گرفته بود و دستانت را که آن شب دستانِ به ترس آلوده‌ی من رهایشان کرد دست‌آویزِ انقلابی که دست‌به‌دست شد و به دستانی رسید که هنوز هم بوی خون می‌دهد چیتگر.

محسن عظیمی. بهار نودوُسه. همین و دیگر هیچ
Tuesday, April 22, 2014 at 9:51pm UTC+04:30

         

سکوت. دوربین. حرکت

سکوت. دوربین. حرکت 
پیرزنی نشسته روبه‌روی درِ زندانِ اوین، عنکبوتی کنجِ چشمانش، تار می‌تند: این‌جا بویِ شوهرمو می‌ده... 
کات 
مادری گویی ضریحی مقدس باشد دیواری که رویش نوشته "مرگ بر امریکا"، دست می‌کشد روی دیوار و بعد دستش را روی شانه‌های پسرش، نرسیده به بیمارستانِ روانی روزبه: "الهم صلی علی محمد وآل محمد"... 
کات 
پسرکی از اهالی پشتِ گاوداری زندیه، سرِ کلاس، دفتری سفید در دستش، انشایش را می‌خواند: "خانه ما آن‌قدر کوچک است که پدر و مادرم مجبورند شب‌ها روی هم بخوابند"... آخه آقا خونه‌ی ما دوازده متره! 
کات 
پسری با آرایشی زنانه، نرسیده به چهارراهِ کالج، گنگ‌وُگمِ جنسیتش، منتظر مشتری، زیرلب ترانه‌ می‌خواند: "خودکشی مرگ قشنگی‌ست که به آن دل بستم"... 
کات 
شاعرپیشه‌ای تازه از قزل‌حصار آزاده شده، خمار وُ آویزان، نوای اذانِ صبح تووی گوش‌هاش، دور وُ برِ میدان امام‌حسین، با صندوق‌صدقه‌ای سیم‌بازی می‌کند و زیرلب زمزمه که: صدقه رفعِ خماری‌ست... رفعِ خماری... 
کات 
مردی درحالِ بالاکشیدنِ زیپِ شلوارش، زیر پُلِِ چوبی، از سرویس بهداشتی بانوان، بیرون می‌جهد، گازش را می‌گیرد، گم می‌شود. دخترک دادوُبی‌دادکنان به دنبالش: دیوس... پس بقیه‌ش چی؟... 
کات 
کارگری اخراجی با دست‌هایی تا زیرِ آرنج سوخته، کنار داروخانه‌ای دور از خانه، ته کارگرِ جنوبی گدایی می‌کند: "یا ابوالفضلِ عباس" 
کات 
زمین، منزجر از تجاوزِ بی‌رحمانه‌ی زمان، مرا سقط می‌کند زیرِ پلِ گیشا: نگران نباش! توو یه چشم‌به‌هم‌زدن یه لقمه‌ی خامم می‌کنه تهرانِ وحشی! 
کات 
محسن عظیمی. هفته‌ی اولِ اُردی‌دوزخِ نودوُسه. کات، همین و دیگر هیچ
Thursday, April 24, 2014 at 10:33am 

         

تکه‌پاره‌ای از نمایشنامه سلما

سرباز: چند شبه خواب ندارم. تا چشامو روی هم می‌ذارم این سر درد لعنتی شروع می‌شه.

نجمه اصلاً نگاهش نمی‌کند.  هنوز سنگ را در دست دارد.

سرباز: (با خودخوری) نباید می‌اومدم. فکر نمی‌کردم اینجوری بشه.
درنگ
سرباز: من... من خواستم از خونواده‌م فرار کنم که اومدم توو نظام... از وقتی بابام...

درنگ

سرباز: بابام ایرانی بود. از عرب‌های دور و بر اهواز، اونا کشتنش، مطمئنم کار خودشون بود. 

نجمه نگاهی به او می‌کند بی‌آنکه چیزی بگوید. سرباز که سرش را محکم گرفته با درد حرف می‌زند.

سرباز: بابام وقتی که خیلی جوون بوده فرار می‌کنه می‌آد عراق، از زندان فرار می‌کنه. به خاطر کارهای سیاسی زندان بوده. اونجا عاشق مادرم می‌شه و از همون اول خونواده مادرم مخالفن که زنش بشه. عموش از دوستای نزدیکه بابامه. اون راضی‌شون می‌کنه. 
درنگ
سرباز: اونا کشتنش. پسرعموهای مامانم، گفتن تصادف بوده ولی دروغ گفتن ماشینشو خراب کرده بودن، خودم شنیدم گفتن ولی، ولی نتونستم به کسی بگم. می‌دونی چرا؟ چون.، چون من یه ترسو‌ام! خیلی هم ترسوام! اونقد ترسو هستم که حتی نتونستم وقتی دیدم یه شب یکیشون، کنار مادرم خوابیده چیزی بگم. فقط حالم بهم خورد. سر درد لامصبم دوباره شروع ش. از خونه زدم بیرون، عین دیوونه‌ها توو خیابون می‌دویدم. انقد دویدم تا رسید پیش بابام. یه دفعه تا قبرشو دیدم زدم زیر گریه، تا صب گریه کردم. 
درنگ
سرباز: دیگه نمی‌تونستم. نمی‌‌تونستم اونجا بمونم. تنها راه فرارم نظام بود. دیگه نمی‌خواستم مادرمو ببینم. پسر عموهاشو که می‌دیدم بالا می‌آوردم. همیشه تنشون بوی گند عرق می‌داد. حالم از خونه و‌ محله و شهرمون بهم می‌خورد. هرجایی می‌رفتم بوی عرق اونا پیچیده بود. تموم شهر بوی عرق اونا رو می‌داد.
درنگ
سرباز: از خودمم متنفر شده بودم خودمم بوی عرق اونا رو می‌دادم، همه‌ش فکر می‌کردم اصلاً از کجا معلومه من بچه بابام باشم؟ ممکنه مال یکی از اونا باشم. بابام راننده بود ماه به ماه خونه نبود خیلی وقتام ما خونه اونا بودیم. به همه‌چی شک‌کرده بودم، به خودم از همه‌چی بیشتر! باید فرار می‌کردم، اومدن به نظام بهترین راه فرار بود.
درنگ. آشفته و عصبی‌ست به خودش می‌لرزد.

سرباز: (عصبی با حالتی روانی) من نمی‌تونم. نمی‌تونم کسی رو بکشم. حتی خودمو. می‌فهمی؟ حتی خودم!

درنگ

سرباز: نتونستم. هیچوقت. وقتی‌ام خواستم نتونستم. فکر می‌کنی نخواستم؟ ها؟ چرا، ولی‌، ولی، (درنگ) بابام یه کلت داشت. می‌دونستم کجا قایمش کرده. همون‌جا توو زیرزمین خونه‌مون ته یه کوزه قدیمی که روش پر خورده ریز بود. اون‌موقع هنوز زنده بود. رفتم طرف کوزه، درش آوردم. لوله‌شو گذاشتم توو دهنم. چشامو بستم. تموم تنم می‌لرزید. هر کاری کردم ماشه لامصب رو فشار بدم نتونستم. نمی‌تونستم. نمی‌تونستم. نمی‌شد. 

درنگ. نجمه زل زده به او

سرباز: نتونستم. نتونستم بکشم، اونقدر لوله‌ی تفنگو فشار دادم ته گلوم که بالا آوردم. بعد اونا اومدن. نفهدیم چی شد. به خودم که اومدم. شلوارم، شلوارم خونی بود. 

سرباز در سکوت نگاهش می‌کند. لحظه‌ای نگاهشان در هم می‌ماند. 

سرباز:حالم از خودم بهم می‌خورد. اون پسرعموهای کثافتم،  اونا... (بیشتر به خود می‌لرزد. سرش را وسط زانوهاش فرو می‌کند.)

سرباز: چهارده سالم بیشتر نبود. هیچ‌وقت نتونستم به کسی بگمش، نمی‌دونم چرا، چرا دارم به تو می‌گم.


#محسن_عظیمی
#نمایشنامه
#سلما
#نمایشنامه_سلما
#ظافر_یوسف
#جنگ
#تجاوز_جنسی
#هنر_دفاع
#انتشارات_هنر_دفاع
#بنیاد_رودکی
#نمایشنامه‌خوانی

تکه‌ای از نمایشنامه سلما. نوشته‌ی محسن عظیمی

         

تکه‌پاره‌ای از نمایشنامه لایو

مرد: نگاه کن عزیزم خودت بهتر می‌دونی یه زن فقط یه زنه و فقط می‌تونه زنِ مردش باشه. 
زن: ولی یه مرد، فقط یه مرد نیست می‌تونه مردِ خیلی از زنا...
مرد: توی... 
زن: باشه... 
مرد: توی... 
زن: می‌تونه نامرد... 
مرد: توی طولِ تمامِ تاریخِ بشریت همین بوده؛ مردانِ بزرگ فقط مردِ یه زن نبودن! 
زن: توی عرضش چطور؟ تاریخو با ریاضی عوضی گرفتی عزیزم! 
مرد: دروغ می‌گم؟ 
زن: می‌دونی مشکل تو چیه؟ 
مرد: کم آوردی؟ 
زن: تو فقط سطحِ هر چیزی رو می‌بینی، هیچ‌وقت به خودت زحمت نمی‌دی یه کم به عمق بری، چون قرار نیست فکر کنی... همه‌چی رو عینِ فرمول فروو کردن توو کاهدونِ مخت، فقط جای عددا رو عوض می‌کنی... 

محسن عظیمی. تکه‌پاره‌ای از نمایشنامه لایو

         

آخ که چقدر تنهایم من...

آخ که چقدر تنهایم من تنهاتر از خدایی ساختگی/ که فقط می‌تواند در اتاق‌های عمل ظاهر شود/ به شکلِ پیرمردی با رَدا و ریش‌وُ‌سبیلی سفید وُ بلند/ در ذهن بیمارانی که با ده شماره بیهوش می‌شوند/  تنهاتر از اشکی که هنوز از چشمانِ کارگری/ پایین نیامده/ پاک می‌شود/ با دست‌های سیمانی‌اش/ کنجِ طبقه‌ی صدوُنمی‌دانم چندمِ آسمان‌خراشی/ که صورت این آسمانِ دودگرفته را خراشیده... دو تنهاتر از کفش‌دوزکی که روی پله‌های برقی این مترو/ به دنبال خانه‌ی هیچ‌ خاله‌ای نیست/ و زیر پای خاله‌ها/ و به دنبال خاله‌ها راه‌افتاده‌ها/ له می‌شود/ تنهاتر از تنِ زنی که بوی عرق می‌دهد/ و هر روز کارش تمیزکردن‌ِ استخر و جکوزی و... پیرمردی‌ست که عاشقِ عرق‌سگی‌ست/ با مزه‌ی تن‌هایی که بوی عرق نمی‌دهند/ تنهاتر از جنینی که صدای تپش‌های قلبش/ تهِ چاهِ مستراحِ مدرسه‌ای دخترانه/ خفه می‌شود/ تنهاتر از دیوانه‌ای که ادعای پیغمبری کرده/ کنجِ تیمارستان/ با خدایی خیالی/ عشق‌بازی می‌کند/ تنهاتر از پسری که/ جوراب‌های دخترانه‌ای که باد با خود آورده/ می‌بوید، می‌بوسد و/ روی تنش می‌مالد/  تنهاتر از سگی که عاشق صاحبش شده/ هر روز می‌لیسدش و از مردی که کنار صاحبش می‌خوابد/ متنفر است/  تنهاتر از پیرزنی که دمِ در سرای سالمندان/ هر جمعه/ در انتظار امام زمان است/ تنهاتر از تویی که/ داری خودت را محو می‌کنی کم‌کم/ از کنج ذهنم/ و اسمت توی هیچ شعری نمی‌گنجد/ تا تووی گوش‌هات زمزمه کنم که... ده محسن عظیمی. پانزدهم اُردی‌دوزخِ نودوُسه. برای کسی که فقط خودش می‌داند کیست. همین و دیگر هیچ
Monday, May 5, 2014 at 7:09am UTC+04:30

         

لبانت را کوک می‌کنم...

لبانت را کوک می‌کنم با لبانم و آرشه‌ی دستانم را به آرامی روی تنِ بی‌جانت می‌کشم باشکوه‌ترین ملودیِ تمامِ طولِ تاریخ نواخته می‌شود. محسن عظیمی. اُردی‌دوزخ نودوُسه. همین و دیگر هیچ
Sunday, May 11, 2014 at 7:36am UTC+04:30

محسن عظیمی

         

خدا می‌شوم با خلق واژه‌ها

خدا می‌شوم با خلقِ واژه‌ها/ خدایی که مخلوقِ واژه‌هاست هر روز همبسترِ واژه‌ها/ مغروقِ تجسدِ دوباره‌شان/ روی تن‌شان دراز می‌کشم/ دست می‌کشم روی حرف به حرف‌شان/ دانه‌دانه‌شان می‌کنم/ می‌شویم‌شان/ به لب می‌گیرم‌شان/ شیرشان می‌دهم/ به اُرگاسم می‌رسانم‌شان/ به انزالی ازلی، ابدی من با هر واژه‌ای که بگویی/ هر کاری می‌کنم/ اما به واژه‌ی "تو" که می‌رسم/ دست‌وپایم/ دلم/ لبم/ تمامم/ می‌لرزد/ خودم را گم می‌کنم در تو/ خدا می‌شوم با خلقِ واژه‌ی "تو"/ خدایی که مخلوقِ واژه‌ی "تو"ست بعد از تو/ دیگر از واژه‌ها چیزی نمی‌ماند/ جز سه‌نقطه‌هایی که فقط سه‌نقطه نیستند/ نقطه‌به‌نقطه‌شان نقطه‌های کوری‌ست/ که گویی گیر کرده‌اند تووی گلویم/ یخ‌زده‌اند کنجِ دهلیزِ تنهایی قلبم/ وامانده‌اند لای شش‌های دودگرفته‌ی سینه‌‌ام/ هضم‌نشده افتاده‌اند گوشه‌ی معده‌ام/ لای پیچ‌وخمِ روده‌های پیج‌خورده‌ام بوکرده‌اند/ در آغوشِ اسپرم‌های خفه‌شده تهِ کاندوم‌های زمان/ خون‌آلود گشته‌اند/ چسبیده به پوشک‌های زمین که همیشه پریود است/ سرگردانند لابه‌لای اکسیژنی که نفسش گرفته/ از دود و دروغ و درد/ از تب و تباهی و تن‌هایی/ از اسهال و استفراغ و استغفار/ از جعلیات و جفنگیات و جنایت و جراحت و جهالت/ از سه‌نقطه و سه‌نقطه و سه‌نقطه... محسن عظیمی. اُردی‌دوزخ نودوُسه. سه‌نقطه، همین و دیگر هیچ
Monday, May 12, 2014 at 7:24am UTC+04:30

محسن عظیمی

         

آواز مدفون

دستم بی‌نمک بود وگرنه با شورِ دستان‌َت هم‌دست می‌شدم. بوسه‌ام آبستن سکوت، وگرنه روی لبان‌َت آواز می‌شدم. نفس‌هایم مسموم وگرنه در عمقِ سینه‌هایت مدفون می‌شدم. چشمه‌سارِ تنم، بی‌جوش‌وُخروش وگرنه روی رودِ تن‌َت آبشار می‌شدم. من از همان روزی که از گور تنهایی‌ام بیرون آمدم و تو را دیدم گورم را گم کردم و تو آوازی شدی مدفون تهِ شوره‌زارِ آبشارِ ذهنم.

محسن عظیمی. هفته‌ی آخرِ اُردی‌دوزخِ نودوُسه. همین و دیگر هیچ
Saturday, May 17, 2014 at 7:44am UTC+04:30

محسن عظیمی

         

چشمان تو

پاسخِ تمامِ پُرسش‌هایِ ذهنِ پُر از پُرسش‌َم چشمانِ تو بود. از پَرستشِ پُرسش‌هایم تا پاسخ‌های بی‌سروُتهِ جماعتی مجذومِ خدایی نسیه‌فروش، تو همیشه کنارم بودی ولی من ندیدم چشمانَ‌ت را که تعریفِ کاملِ آفرینش بود. بازکن چشمانَ‌ت را فقط یک‌دَم. می‌خواهم اشک شوم روی گورِ گونه‌هایت و برای همیشه کنجِ لبان‌َت بمیرم. محسن عظیمی. دومِ خردادِ نودوُسه. همین و دیگر هیچ
Friday, May 23, 2014 at 8:56am UTC+04:30

محسن عظیمی

         

می‌روم سراغ عباس نعلبندیان...

می‌روم سراغ عباس نعلبندیان و نمی‌گذارم آن قرص‌های لعنتی را بخورد... شونزده تا دیازپام، پونزده تا اکسازپام، ده تا کدئین، هفده تا دیکلوفناک و... و... همه را یک‌جا خودم می‌خورم تا شاید این مستی از سرم بپرد و... محسن عظیمی. به یادِ عباس نعلبندیان. از نمایش‌نامه‌ی "به من نگو لیدی گاگا". همین و دیگر هیچ
Wednesday, May 28, 2014 at 

محسن عظیمی

         

زمین مثلث است!

من تو را تو او را او مرا دوست دارد زمین مثلث است گالیله جان! دورِ عمه‌اش هم نمی‌چرخد. محسن عظیمی. هفته اول خرداد نودوُسه. همین و دیگر هیچ
Thursday, May 29, 2014 at 7:26am UTC+04:30

محسن عظیمی

         

شعر تویی.

شعر تویی که نیستی، نه قافیه‌ات پیداست، نه ردیف می‌شود لب‌هایت روی لب‌هایم. صِلَتِ تَنت گم شده لای گیسوانِ پُر از ایهامت. شعر تویی که ابهامِ اندامت، ایماژِ بیت‌بیتِ تنم شده. شعر تویی که با هر بار خواندت خالی می‌شود آخرین مصرعِ بودنم از سنگینی زمین و زمان و من بی‌قرارِ نیستی‌ات هستی را متهم می‌کنم به نیستی، نیستی، نیستی چرا نیستی؟ محسن عظیمی. همین خردادِ نودوُسه. همین و دیگر هیچ
Sunday, June 1, 2014 at 10:20am UTC+04:30

محسن عظیمی

         

نه ترک تو کار من نیست...

نه ترکِ تو کارِ من نیست بیا نزدیک‌تر می‌خواهم تزریق کنم نفس‌هایت را وسطِ تنها رگِ مانده‌ی دستِ چپ‌َم محسن عظیمی. همین خرداد نودوُسه. همین و دیگر هیچ
Monday, June 2, 2014 at 6:57am UTC+04:30

محسن عظیمی

         

همیشه که نباید حوا آدم را گول بزند

همیشه که نباید حوا آدم را گول بزند چه خوب شد که رانده شدیم از زمین، نه؟ باورکن معلق بودن در فضا بهتر از له‌شدن روی زمین است زمین پُر از ممنوعه بود و شیطان مثلن سیگاری که دودش کردم روی لب‌های تو فضا اما نه شیطان دارد نه ممنوعه‌ای نه... بیا دود شویم روی لب‌های هم محسن عظیمی. نوزده خَردادِ نودوُسه. همین و دیگر هیچ

Sunday, June 8, 2014 at 10:21pm UTC+04:30

محسن عظیمی

         

آغوش‌َت

در آغوش‌َت در آغوش‌َم همه‌چیز از یادم همه‌چیز از یادت می‌رود حتا آغوش‌َم حتا آغوش‌َت محسن عظیمی. بیست‌وُدو خَرداد نودوُسه. همین و دیگر هیچ

Thursday, June 12, 2014 at 7:33am UTC+04:30

محسن عظیمی

         

به جست‌وجوی خودم

به جست‌وجوی خودم می‌گذرم از هر چه که هست و نیست می‌گذرم از کنارِ این‌همه جسدهای بی‌نام‌وُنشان از کوچه‌پس‌کوچه‌های این شهر ویران از روی دست‌های دودگرفته و پُر از ماشین این اتوبان از لابه‌لای آدم‌های خسته وُ خواب‌آلوده‌ی به میله‌های وسط این مترو آویزان از تسبی‌های دراز و پیشانی‌هایِ داغ‌کرده‌ی این ملتِ به‌ظاهر مسلمان از تعابیرِ جهل‌آلودِ جماعتی جماع‌زده از این طوفان از دین و افسانه و فلسفه و منطق و این شکِ پنهان‌شده در دلِ این ایمان از این همه تنِ پنهان زیرِ چادرهای سیاهِ تعصب و اکراه‌شان از هویج و خیار و بادنجان از دشمن‌سازی موروثی، وعده‌های بهشتی، حوری‌های خیالیِ، غلمان‌های تووخالیِ این پیشوایانِ عمامه‌به‌سرِ و آلت‌به‌دستِ سگ‌جان از انتظارِ عبثِ این منتظران می‌گذرم از هر چه که هست و نیست از... از... از تو اما نمی‌توانم بگذرم چشمان‌َت میخم می‌کند روی تن‌َت و گیسوانت دستانم را گره می‌زنند روی گونه‌هایت و بوسه‌ای طولانی لبان‌َم را روی لبان‌َت لبان‌َت را روی لبان‌َم حکاکی می‌کند فروو می‌روم در تن‌َت که فرو رفته در تن‌َم گم می‌شوم در تو که گم می‌شوی در من و تهِ دره‌‌ی بینِ سینه‌هایت خودم را پیدا می‌کنم که تویی محسن عظیمی. بیست‌وچهار خَرداد نودوُسه. همین و دیگر هیچ

Friday, June 13, 2014 at 4:00pm UTC+04:30

محسن عظیمی

         

تکه‌پاره‌ای از نمایشنامه آجر

عادت می‌کنی، یواش یواش یه کم که بگذره اگه نیشِت نزنن فکر می‌کنی مُردی، وقتی عادت کردی هرچی بیشتر نیشِت بزنن احساس می‌کنی بیشتر زنده‌ای. محسن عظیمی. از نمایش‌نامه‌ام؛ "آجر". همین و دیگر هیچ

محسن عظیمی

         

تکه‌پاره‌ای از نمایشنامه به من نگو لیدی‌گاگا

دیگه اون زنی که هر روز می‌دیدی دود شد با همین سیگار همین الان دود شد، خاکسترشم دیگه نیست... همین الان این تصمیمو گرفتم؛ راستش همین الان با کشیدن این سیگار... خیلی وقت بود به‌هش فکر می‌کردم ولی حتی نمی‌تونستم بگمش، حتی به تو که زیر و بممو می‌دونی... حتی به خودم که انگار تازه پیداش کردم... خودمو خودِ خودمو که هیچی نیست هیچی؛ چون هر چی توو آینه به‌ش نیگاه می‌کنم یه لایه غبارگرفته گه رووشو پوشونده... یه لایه ضخیم و منجمد که با شستن نمی‌ره با ... با... فقط باید از ته کندش... کندش و دورش انداخت... محسن عظیمی. از نمایش‌نامه "به من نگو لیدی گاگا". همین و دیگر هیچ

محسن عظیمی

         

بوسه‌هایت را فریاد بکش روی لبان‌َم

بوسه‌هایت را فریاد بکش روی لبان‌َم طولانی‌تر از اولین‌بار بشکن حکومت‌نظامیِ سکوتِ مصلوبِ گلویم را که گرفته گرفته بدجوری نه دل‌َم نه صلیبِ شکسته‌ی تن‌َم بویِ نفس‌به‌نفسِ مسیحِِ تن‌َت را... محسن عظیمی. تیرِ پیرِ نودوُسه. همین و دیگر هیچ

Thursday, June 19, 2014 at 6:58am UTC+04:30

محسن عظیمی

         

پیام‌بر

سه

پیامبری بی‌دفتر وُ دستکم من
بی هیچ عصا و اعجازی
نه نشانه‌ای دارم
نه خدایی نه پیامی نه...
پیامبری که فقط بوسه می‌روید روی لبان‌َش
وقتی صدایش می‌کنی

دو

هر روز تو را می‌خوانم
چون وِردی که وردِ لبان‌َم شده
تا نازل شوی
آیه به آیه در سوره‌ای که لام تا کامش
تکرارِ نام توست


یک

با انزالی دیگربار نازل می‌شود
آیه‌ای دوباره
که کوتاه‌ترین آیه‌ی جهان است:
مرا ببوس!

 

محسن عظیمی. دومِ تیرِ پیرِ نودوُسه. همین و دیگر هیچ

Tuesday, June 24, 2014 at 12:13am UTC+04:30

محسن عظیمی

         

خرابه‌ای مخروبِ زمان

کوچک شده بود. خرابه‌ای مخروبِ زمان، خانه‌ای که کنج تنهایی‌اش مرا به دنیا آورد. در سکوتِ آشپزخانه‌اش مرا شیر داد. با دست‌های صاف و یکدستِ درهای همیشه‌بازش پا گرفتم. از حنجره‌ی پنجره‌هاش اولین واژه‌های بی‌‌سروُته را فریاد کشیدم و اولین خط‌خطی‌هایم، اولین نقاشی‌های بی‌نقش‌وُنگارم را روی سینه‌ی دیوار انباری‌اش می‌چسباند. پشت‌بامش اولین وسوسه‌های خودکشی را در من حک کرد. ترک‌های پُر چین وُ چروکِ سقفش، خدایی بود شبیه پیرزنی برای ذهنِ کلاس پنجمی من که با خدای کتاب قرآن و دینی یک دنیا فاصله داشت. پشتِ شمعدانی‌های لبِ پنجره‌اش، اولین بوسه‌های رویایی را روی لبان من رویاند. اولین عاشقانه‌های دزدکی را پشتِ گل‌های محمدی باغچه‌اش به من هدیه کرد و هر بهار، پشتِ بوته‌های یاسش تنهایی‌های مرا در خود گم کرد. در نخستین برف زمستانی روی ایوانش، موهایم را سفید کرد و در آخرین ظهر تابستان‌ش رویم را سیاه... کوچک شده بود؛ شمعدانی‌ها سوخته بودند. گل‌های یاس خودکشی کرده بودند. دیوارها پوست انداخته بودند. ترک‌های سقف، دهان باز کرده بودند؛ دیگر خدایی نبود. پیرزن مرده بود؛ پیرزنی که کنج همین خانه مرا به دنیا آورد و بوی تو همه‌جا را گرفته بود و من هنوز به دنبال تو می‌گشتم؛ وقتی از پنجره‌ی دستشویی نگاهت می‌کردم که رد می‌شدی قدم‌زنان، کتاب فارسی کلاس پنجم در دستت، رد می‌شوی کتاب من در دستت... گل‌یاسی کنجِ گوشت، گوش‌واره‌هایت آویزان از گوشه‌های خانه... خاک باغچه هم بوی تو را می‌داد که گویی با من بودی از همان ابتدا در خیالم با اسمی خیالی و بی‌معنا؛ هالی‌ماتیدا... هالی... ما... تی... دا... هالی... ماتی... دا... محسن عظیمی. رفتن به خانه‌ی کودکی‌هام پس از بیست‌وُچهارسال، همین و دیگر هیچ

Thursday, June 26, 2014 at 5:30am UTC+04:30

محسن عظیمی

         

چرا دست نمی‌کشی از جهان تنم؟

بوی تو را با خود می‌برد.. بوی خون.. از جهان تنم.. از سوریه‌ی تکه‌تکه‌ی سینه‌هایم تا عراقِ خونین گلویم.. خون بالا می‌آورد غزه‌ی بی‌سروجانم.. چرا جهان تنم را دستی دوباره نمی‌کشی؟ چرا دست نمی‌کشی از جهان تنم؟ محسن عظیمی.. همین و دیگر هیچ

Friday, July 18, 2014 at 11:26am UTC+04:30

محسن عظیمی

         

جامانده

نوزادی می‌مکد سینه‌های خونین مادرِ تکه‌تکه‌اش را که تکه‌ای از تنش در افغانستان.. تکه‌ای از پیراهنش در عراق.. تکه‌ای از دامنش در غزه و تکه‌تکه‌های گریه‌هایش در من جامانده.. محسن عظیمی.. همین و دیگر هیچ

Friday, July 18, 2014 at 11:57am UTC+04:30

محسن عظیمی

         

زمین جای مناسبی نیست برای ما

زمین جای مناسبی نیست برای ما... پر از آدم‌هایی‌ست که بوسه‌های دیوانه‌وار این دیوانه را پاک می‌کنند از روی لب‌هایت... آغوش‌مان را خونین می‌کنند با تفنگ‌هایی که از گندم هم برای‌شان مهم‌تر است و نه حرف‌های مرا می‌فهمند که پر از درد است نه دردهای تو را که پر از حرف... بیا خودمان را پرت کنیم پایین... به اولین ستاره که رسیدیم پناهنده می‌شویم... محسن عظیمی... همین و دیگر هیچ

Friday, July 18, 2014 at 12:01pm UTC+04:30

محسن عظیمی

         

صدای انفجار می‌آید.

صدای انفجار می‌آید.. جامی‌گذارم خودم را وقتی دارم بندِ سینه‌بندت را می‌بندم و نمی‌بندد.. وقتی دوست ندارم ببندد و می‌بندد.. جا می‌ماند انگشتانم.. پیچِ مهره‌های کمرت.. صدای انفجاار می‌آید.. وقتی داری به دنبالِ پیراهنت می‌گردی که قایمش کرده‌ام.. زیر پوست نگرانِ تنم.. وقتی آستین‌های بلندش دست‌هایت را می‌پوشاند.. جا می‌ماند بازوانم زیر پیراهنت.. صدای انفجااار می‌آید.. وقتی فرو رفته‌ام در تنت.. جا می‌ماند تنم لای نُت‌های خیس تنت.. صدای انفجاااااار می‌آید جا می‌ماند لبهایم ته بوسه‌ای طولااااااااااانی روی التهاب لبهایت صدای انفجااااااااااااااااااااار می‌آید جا می‌ماند قلبم پشت قفسه‌های رهای سینه‌ات وقتی سینه‌به‌سینه‌ام نفسم، نفست می‌شود و آهت، داغ پیشانی‌ام صدای انفجااااااااااااااااااااااار می‌آید جا می‌ماند خنده‌هایم زیر دندان بغضت که وقتی داری می‌روی به هم می‌ساید مرا به سایه‌ام.. صدای انفجاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار می‌آید گور می‌کنم نطفه‌هایی را که به شوق تنت به دنیا آمده‌اند و درجا مرده‌اند زیر صدای انفجااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار گور می‌کنم ته زباله‌دانی که گورستان لحظه‌هایم می‌شود.. گورستان من که حالا نطفه‌ای وامانده‌ام تهِ کاندومِ زمان صدای انفجاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار می‌آید کاش پیش از رفتنت خاموش می‌کردی تلویزیون را.. برق را.. زمین را.. زمین را.. مرا.. که جامی‌گذارم خودم را وقتی.. صدای انفجااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار می‌آید.. محسن عظیمی. همین و دیگر هیچ

Friday, July 18, 2014 at 12:04pm UTC+04:30

محسن عظیمی

         

هیچکس نمی‌فهمد من از چه می‌گویم

هیچکس نمی فهمد من از چه می گویم خودم هم نمی فهمم کاش دردها فهمیدنی بودند.. نه بنی آدم اعضای یکدیگرند.. نه آفرینشی در کار است.. و نه گوهری.. چو عضوی به درد آورد روزگار هم.. کار.. کار دگر عضوها بوده.. به من چه که فلان جای دنیا دارد می سوزد.. من باید آخرین سخنان گهربار فلان نویسنده را دنبال کنم.. آخرین ترانه ی پرفروش فلان خواننده را.. و دنبال کنم آخرین اخبار هالیوود و بالیوود و آخرین سریالهای شاهکار ترکی و این وری و آن وری را.. سر وقت سر قرارم به پنت هاوس عشقم برسم.. آخرین قرارداد فلان بازیکن فوتبال را دنبال کنم.. عکسی عریان و عورتر از خودم بگذارم تا دوستان لذتش را ببرند.. اشعار پرطمطراق فرندهایم را نخوانده لایک کنم و.. برای آخرین پست های اساتید عزیزم کامنتی بگذارم؛ ببینم ایشان دیشب عطسه کرده اند یا نه!؟ و یادم نرود حتمن بنویسم استاد جان عالی بود.. چه چه و به به.. و بعد کمی درباره رنگ آخرین رژلبم با استاد گرامی چت کنم تا شاید کراواتش را کمی شل کند و.. یا سوتینش را کمی پایین تر بکشد.. به من چه که فلانی را می کشند، می میرد.. می خواست نمیرد!.. من باید به فکر مملکت خودم باشم.. به فکر نژاد خودم.. شهر خودم.. محله خودم.. خیابان خودم.. کوچه خودم.. خانه خودم.. خانواده خودم.. خود خودم.. پوست صورتم.. اینجایم.. آنجایم.. ماشینم.. خانه ام.. کوفتم.. زهرمارم.. محسن عظیمی. همین و دیگر هیچ

Friday, July 18, 2014 at 6:00pm UTC+04:30

محسن عظیمی

         

آدم برفی خان... جیگرکی...

آدم برفی خان: تلویزیون داره اخبار می ده.. دایی جان همینجوری که یه لقمه اندازه ی مشتش توو دهنشه با انگشتاش به جیگرکی اشاره می ده ده تا دیگه.. زن سومی شم عین این ندید بدیدها یه تیکه جیگر می ذاره وسط دهن گشادش تا لباش جیگری نشه.. جیگرکیه می گه: می بینی دایی! عجب جنایتکارای ان این اسراییلی ها خدا نابودشون کنه!.. دایی جان لقمه رو قورت می ده دوغم می ریزه رووش و می گه: نه آقا جان اتفاقن دست گلشون درد نکنه این فلسطینی ها همه شون سنی شیعه کشن.. باید همه شون نابود شن.. حقشونه.. بعدشم خودشون کرم دارن.. یکی برگرده سنگ بندازه شیشه جیگریکی شما رو بیاره پایین می گی دستت درد نکنه؟!.. جیگرکی یه می گه: نه خب دایی جان ولی نمی زنم با موشک خونواده شو، زن و بچه شو نابود کنم.. دایی جان می گه: آخه خداییش این حماس تخم.. استغفرالله.. رفته زیر بیمارستانا و مدرسه ها قایم شده که اسراییل بزنه بعد برگرده توو شیپور هوار کنه که بچه مچه ها رو کشت.. بچه هاشونم کفارن آقا.. کفارم حکمشون اعدامه.. جیگریکی یه ده تا سیخ جیگر می آره و می گه: دایی دلت می آد آخه.. آخه این بچه بی گناه چه گناهی کرده باید اینجوری تیکه پاره شه!؟ دایی جان می گه ول کن بابا.. می چسبه به جیگرا.. تلویزیون یه آهنگ سرقبرستونی گذاشته یکی هم داره شعر می خونه که آی غزه غزه غزه.. یه بچه هه رو نشون می ده که تموم لب و لوچه و صورت مورتش پاهاش شیکمش عین جیگرها کباب شده.. حالم داره بهم می خوره.. همینجوری زل زدم به تلویزیون که دایی جان می زنه پس گردنم که: بخور دیگه کله خراب! زن سومیشم که داره با موبایلش ور می ره و تیکه تیکه جیگرها رو می ذاره لا دهنش عین ندیدبدیدها می زنه زیر خنده می گه: گناه داره چی کارش داری!؟ من که داره حالم بدتر می شه یه تیکه فلفل از همین گاویا برمی دارم می ذارم توو دهنم.. دهنم تا ته کوو.. نه ببخشید زشته ته باستنم می سوزه بعدش دایی جان یه لقمه گنده می چپونه توو دهنم.. بچه هه عین منه قیافه ش.. انگار عقب مونده س، خیکی هم هست، کله خرابم هست صدر در هزار درصد.. فکر می کنم خودمم اون زنه هم که کنارش داد و بی داد می کنه و قرآن می خونه انگار که داره فحش خارمادر می ده به تلویزیون، عین زن سومی دایی جانه.. آخه این زن سومیش پوستش سبزه سوخته س.. اونیکی زناش سفید مفید قرمزگلی بودن دل دایی رو زدن.. یه مرده هم داره گریه می کنه گوشه تلویزیون سرشو که بلند می کنه عین دایی جانه کله کچله ش.. شیکمش عین خودشه قلنبه و بی قواره.. جیگرکی هم هست وسط خرابه ها انگار دنبال سیخاش می گرده.. دایی جان عین گاو می خوره عین خیالشم نیست.. یه چشش به زن سومیشه یه چشش به خیابوون آمار زنایی که رد می شنو می گیره.. زن سومی شم هر جیگری که می ذاره توو دهنش آینه برمی داره نیگاه می کنه که لباش جیگری نشده باشه.. اه اه اه النگوهات نشکنه!.. حالم داره.. دیگه.. یه دفعه بالا می آرم.. هرچی هندونه و گیلاس و خربزه و آت آشغال خوردم می ریزه روو جیگرها وسط میز.. تلویزیون هنوزم داره اخبار می ده.. محسن عظیمی. همین و دیگر هیچ

Monday, July 28, 2014 at 10:00am UTC+04:30

Mohsen Azimy and Nazi Rahimi are now friends.

Saturday, July 26, 2014 at 7:55am UTC+04:30

Mohsen Azimy updated his status.

محسن عظیمی

         

همه عطرهای عربستان*

انگار دیگر هیچ حرفی نیست شبیه آغوشت.. شبیه واژه هایی که آه شان می کشیدی روی ترکهای تاریخ خورده ی تن من.. که نفس زنان ته دره باستانی بین سینه هایت به جستجوی جغرافیای وجودم سرگردانم هنوز.. کاش هیچوقت عریانی ات را به دست وزش بی جهت نفس هایم نمی سپردی.. پیدایت.. پیدایم.. نمی کردی.. نمی کردم.. هیچ وقت معطر نمی شد.. لبم از بوی لبت و عطر تنت که همه عطرهای عربستان هم نمی تواند محوش کند از تنم.. چون بوی خونی که همه دنیا را گرفته.. دستانت دستانم را تسخیر نمی کرد و کنج خیالم مانده بودی.. لای چنگالهای افکار پوچ هرزه ام تا از خیالت تا خیالم جز خیالت هیچ خیالی نبود که خیالاتی ام کند.. کاش تنت آوار می شد روی پوست پوسیده تنم در همان نخستین درهم فرورفتنمان پیش از ظهر ژوراسیک.. کاش از این نفس هایی که از شش جهت مرا می کشند به دنبال خودشان رها می شدم.. رها از هر چه آه.. آه.. آه.. انگار دیگر هیچ حرفی نیست مثل آغوشت.. که نیست..
*همه عطرهای عربستان نمایشنامه ای ست از فرناندو آرابال که عنوانش اشاره ایست به دیالوگی از نمایشنامه مکبث شکسپیر که در آن لیدی مکبث می‌گوید: بوی خون چنان همه جا را فراگرفته که همه عطرهای عربستان هم نمی تواند آن را از بین ببرد. محسن عظیمی. همین و دیگر هیچ

Saturday, August 2, 2014 at 8:12pm UTC+04:30

محسن عظیمی

         

تکه‌پاره‌ای از نمایشنامه لکاته اثیری

خیلی مسخره‌س! توی این دنیایی که هر لحظه تاریک‌تر و تنگ‌تر از قبر می‌شه، مجبورم از دست آدمایی‌ که خودم خلقشون‌ کردم فرار کنم، ولی هر جا هم که برم اونا با منن‌، توی کله م وول‌ می‌خورن، ولی هیچ دنیایی مث‌ این دنیای مسخره‌ای که حالا توش دست و پا می‌زنم اونقد‌ر احمقانه نبوده، نمی‌دونم این یکی رو کدوم احمقی خلق کرده و منو اینجوری ول کرده میون‌ این همه دروغ و نکبت و تباهی، تا حالا هیچ دنیایی رو ندیدم که اینقدر آدماش‌ توی مخ همدیگه بی خود و بی جهت وول‌ بخورن‌ و‌ زر بزنن و دروغ بگن، وای به حال اون بخت برگشته‌ای که بخواد‌ تو دنیای این آدما‌ عاشق باشه، دیگه عشق به اندازه همون هرزگی و ولنگاری موقتی هم نیس، باید به جای خون توی رگ‌هات جاکشی جریان پیدا کنه، تن و روحتو‌ به گه بکشی و به هر مزخرفی‌ که از هر الاغی‌ صادر شد تن بدی! (مکث) آخ مرگ... مرگ... مرگ... کجایی؟ محسن عظیمی. از نمایش‌نامه‌ام "لکاته‌ی اثیری"

محسن عظیمی

         

گور در گورستانِ زمان

باهم کنار هم که بیایند این واژه‌های تکه‌تکه، هیچ گهی نمی‌شوند، نمی‌خورند. چیدن‌شان کنار هم، فقط اسباب دردسر است و بس، نهایتش چهارخط شبه‌شعر می‌شوند که نه به درد نوشتن پشت اتوبوسی می‌خورند که هر روز تو را بدون هیچ مسافری با خود می‌برد نه کامیونی که جسدها را، نه در و دیوار بازداشتگاهی که حالا خانه‌ی من شده، کتاب هم که بشوند بعد از مسخ شدن و چاپیدن و چپاول می‌روند لای همان حراجی که ممنوعه‌ی عشق ما را به حراج گذاشته، یا نمایش‌نامه‌ای که داوران دکتراگرفته‌ی بی‌سواد به راست‌سلیقه‌گی مردودش می‌کنند، نه به درد ترانه‌خوان‌ها، نه اینکه فریادشان کنی که "چرا رفتی؟" یا قِرشان دهی "تو که چشمات خیلی قشنگه!" "نه مداحی و فال و نه نوشتن روی سر در سازمان مللِ معطل، نه خال‌کوبی روی تن‌هایی که هر روز با نام الله سرشان را جدا می‌کنند، نه کتاب‌خانه‌هایی که سیاه‌پوش‌ها می‌سوزانند، نه گوشه‌ی دروغ‌نامه‌ها و کنار عکس سوپراستارهای دروغین، نه فیس‌پوک که شده آلبوم عکس خانه‌وادادگی به‌ظاهر دوستان و بگومگوهای سرپایی سر کوچه‌‌پس‌کوچه‌ای‌شان و هرزه‌خانه‌ای مجانی اما مجازی، این واژه‌ها مثل من و تو که نیستی فقط به درد مردن می‌خورند؛ پس احمقانه است خلق‌شان و رهاکردنشان روی زمینی که دیگر حوصله چرخیدن ندارد و هر لحظه ممکن است گوری شود و خودش را گور کند در گورستان زمان.. محسن عظیمی. اواخرِ امردادی که مردادش می‌خوانند این روزها . همین و دیگر هیچ

Tuesday, August 19, 2014 at 7:17am UTC+04:30

محسن عظیمی

         

تکه‌پاره‌ای از نمایشنامه نطفه

: خیلی اشتباهه‌ لاشه رویا كوچولومونو‌ می‌ندازیم جلو گرگ، نه؟ (مکث) آخه گرگه‌ بدجوری گشنه‌س! شاید با خوردن یه‌ لاشه سقط شده توله‌های واقعی بزاد! حرومه‌؟ آره، حرومه‌! گوشت تنمونم‌ حرومه‌! ننه‌م هر وقت منو می‌زاد می‌گه: حلالم‌ كنین‌! بابام تا سیبیلاشو‌ می‌كشم می‌گه: نكن‌ دیگه حرومزاده‌! تموم جونم داره‌ یخ می زنه، انگشتام‌ یاد بچه‌گی‌هام می‌افته كه‌ هر وقت می‌كنی توی دهنت تا گرمشون‌ كنی‌ یخ می‌زنن! عینهو‌ دهن بابام كه‌ هر وقت می‌میره می‌گه: دیگه باید برم!... كجا‌؟‌... می‌گه: باید برم به همون جایی كه‌ ازش‌ اومدم!... كجا‌؟... دهنش یخ می‌زنه، تنم می‌لرزه، ترس ورم می‌داره، ولی اون دیگه نمی‌ترسه! انگار زندگی ترسش‌ بیشتره، دهنش هی وا می‌ره و وا می‌مونه، وا می‌ره و وا می‌مونه. وا می‌ره و وا... 
تکه‌پاره‌ای از نمایشنامه نطفه. از مجموعه نمایشنامه یک فضای خالی

محسن عظیمی

         

به بهانه‌ی هشتم اردی‌دوزخِ شصت‌ونُه

سلام آقا، خوبی؟ سلامتی؟ خواستم هم جویای احوال شوم هم بگویم شرمنده نشد عید بیایم سرِ قبرت! اما حالا که دوباره سالگردِ رفتنت رسیده، یکباره به این فکر افتادم که اگر زنده‌ بودی حالا داشتی کم کم به نود سالگی می‌رسیدی و احتمالا همانطور که شوق و ذوق داشتی بازنشست شوی، مشتاق نود سالگی‌ات بودی!
بیشتر از بیست سال سابقه‌ی کارِ سخت داشتی اما حساب‌کتاب کردند، دیدند آنقدر مرخصی گرفته‌ای که یک سال کم داری تا سابقه‌ات به بیست سال برسد و بازنشست شوی! نشدی و هشتم اردی‌دورخ شصت‌ونه کلا مرخص شدی! (حالا هر کس نداند فکر می‌کند آقا یا اهل خوش‌گذرانی بوده یا تنبل! نه عزیز من یک‌پایش قزوین بود همانجایی که ما زندگی می‌کردیم پای دیگرش وطنش کرمانشاه، از صحنه تا بیستون و کرمانشاه و... تا شاه‌آباد، آن هم برای شرکت در مراسم ختم و... گاهی هم برعکس) خلاصه همین شد که نشد! داغِ بازنشستگی بر دلت نشست.
می‌گویم آقا اگر به نود سالگی می‌رسیدی و ده سال دیگر به فکر مرخصی نمی‌افتادی یک قرنت می‌شد. یک قرنت نشد ولی به اندازه یک قرن شاید هم بیشتر درد کشیدی. خودت را زجر دادی. عصبی شدی. بیشتر از چندین قرن داد زدی، زدی اما صدات به جایی نرسید. روی سر ما هم که داد می‌زدی انگار کوه باشیم برمی‌گشت سمت خودت، بدتر عصبی می‌شدی.
یادت هست یک سالِ آخر بعد از رفتن عمو مرتضی، یک قرن گریه کردی و سیگار کشیدی!؟ آن هم شیراز! زیرسیگاری‌ات پر می‌شد از ته‌مانده‌های سیگار و خودت از غصه! اصلا یک مرضِ شناخته‌شده یا نشده جز کرونا و ایدز و این قبیل مرض‌های وارداتی تازه‌به‌دوران‌رسیده مرضی بود سراغِ تو را نگیرد؟ سراغت را هم نمی‌گرفت تو سراغش می‌رفتی!
راستی اگر هنوز سیگار را ترک نکرده‌ای، شیراز و وصل بی‌مثالش را بی‌خیال شو! توصیه می‌کنم بهمن مشکیِ بلند بکش! فقط اگر آنجا هم میرزایی یک وقت آمد گفت نکش و سیگارت را از روی لبت برداشت پرت کرد گوشه خیابان، بعد از رفتنش نرو بردار که بکشی، کروناست. فاصله‌ی اجتماعی هم با مرحومان و مرحومه‌ها حتی فرشته‌ها و باقی موجودات ماورایی رعایت کن. ماسک و پروتکل‌های بهداشتی هم یادت نرود. به خدا هم سلام ما را برسان بگو... ولش کن بگو شُکرت!
#محسن_عظیمی

محسن عظیمی

         

پسرعمو

باورکن پسرعمو، عین آدمی شدم که همه‌چیزشو گم کرده باشه، باباننه‌شو، زنشو، بچه‌هاشو، داروندارشو، شناسنامه‌ی المثنی‌شو... کاش اگه کسی اصلشو گم می‌کرد می‌تونست المثنی بگیره. آخه نمی‌دونی که پسرعمو، نمی‌دونی من چه آدم بی‌شرفی هستم، الانم که می‌بینی این‌جوری گرفتار اومدم و این بلای ناجور سرم اومده فقط به‌خاطر کارهای کثیفمه ولی دیگه توبه کردم، یعنی قسم خوردم پیش زنم به‌جون بچه‌هام دیگه از این کارها نکنم، آخه پسرعمو هر زن دیگه‌ای هم بود تا حالا صدبارئه منو از اون دو تا اتاق انداخته بود بیرون، منم که چیزی ندارم، تا قبل از این‌که این درد بی‌درمون بیاد سراغم روزی دو سه ساعت غروبا اونم اگه حالشو داشتم که بیشتر روزها نداشتم با اون ماشین قرمزئه می‌رفتم پخش دوغ، ماشینم که مال من نبود، من فقط خرحمالی‌شو می‌کردم، فقطم به عشق چشم‌چرونی می‌رفتم تا کمی دلم وا شه، باقی روز و شبشم توی اون مدرسه‌ی خراب‌شده‌ پلاس بودم؛ از اول صب، زنگ تفریح که می‌خورد کارم این بود توی حیاط مدرسه به بهونه‌ی کمک کردن و این حرفا بچرخمو مخ یکی از اون طفل معصوما رو بزنم و... خدیا توبه... یا بعد از زنگ تفریح به بهونه‌ی این‌که زنگ خورده و دارم به ناظما کمک می‌کنم یه‌جوری بپرم توی دستشویی و... ... خدیا توبه...

متن کامل در: سایت داستانک 

محسن عظیمی

         

طناب دار

از روی جلدِ این کتاب نه، طنابِ دار را باید از روی چوبه‌های دار حذف کنیم و به‌جاش بر گردنِ چوبه‌ی دار، چراغی بیاویزیم که بتابد روی جلدِ این کتاب. تا ببینید که چه دردی می‌کشد مادری که هدیه‌ی هجده‌سالگی پسرش، طنابِ دار می‌شود.
هر چند به قول مهرداد اوستا:
«از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردمِ بی‌درد ندانی که چه دردی‌ست.»

تکه‌پاره‌ای از نمایشنامه:

مادر: ...آره مجیدم تولدشه، کادو‌ بهش می‌دن طناب دارو می‌ندازن دور گردنش بعد براش تولد تولد می‌خونن... تولد تولد تولدت مبارک مبارک...
(آهنگ تولدت مبارک می‌خواند با خنده و‌گریه، فریاد درد و... که یکباره صدای در می‌آید. خیره به در می‌ماند با وحشت، یکباره می‌خندد. به سمت در می‌رود.)
مادر: نیستیم. هیچکی نیست، همه مُردن. خودشونو کُشتن! می‌خوان بکُشنشون. هیچکی نیست.. تولد پسرمه! کسی دعوت نیست. خودشم دعوت نیست! برین برین این همه آدم هست اونا رو دستبند بزنین اونا رو بگیرین اونا رو دار... دار... دار...

نمایشنامه هجده. انتشارات آماره

#محسن_عظیمی
#هجده
#نمایشنامه_هجده
#نشر_آماره
#اعدام
#نه_به_اعدام
#طناب_دار
#سانسور

محسن عظیمی

         

تکه‌پاره‌ای از نمایشنامه آجر

 

هميشه در آن لحظه، همان لحظه‌ی هميشگی، چيزی هست كه به دست‌وُپايم می‌پيچد و نمی‌گذارد، نمی‌گذارد از همان بالای بلندای هميشگی، به پايين، از همين پشتِ خط ِ قرمزِ مترو، به جلو، خودم را پرتاب كنم. نه، نمی‌گذارد! حتا، وقتی كه مشت‌مشت قرص‌های مرگ‌زای ضدمرگ را فرو می‌كنم در حلقوم‌م! يا وقتی كه آمپول پُر از هوا را فرو می‌كنم در تنها رگِ ماند‌ه‌ی دستِ چپم! نه، نمی‌گذارد! تمام درزهای اتاق‌َم را پنبه‌پوش می‌كنم و شيرِ گاز را باز اما باز، نه، نمی‌گذارد! می‌دانم! می‌دانم كارم از چهار‌ ليتری نفت وُ خوردنِ يک‌جای تمام ترياک‌های دودنشده وُ حشيش وُ شيشه وُ هروئين وُ كراک وُ کُک وُ هرچه كه هست وُ نيست هم گذشته، الكلِ 99% را هم به‌هيچ‌عنوان توصيه نمی‌كنم! فقط؛ سيگار پشت سيگار، تووی هواپيمايی در حال سقوط، بدونِ حتا يک چوب‌كبريت، همين، همين‌ و ديگر هيچ هميشه در آن لحظه، همان لحظه‌ی هميشگی، چيزی هست كه به دست‌وُپايم می‌پيچد و نمی‌گذارد، نمی‌گذارد از همان بالای بلندای هميشگی، به پايين، از همين پشتِ خط ِ قرمزِ مترو، به جلو، خودم را پرتاب كنم. نه، نمی‌گذارد! حتا، وقتی كه مشت‌مشت قرص‌های مرگ‌زای ضدمرگ را فرو می‌كنم در حلقوم‌م! يا وقتی كه آمپول پُر از هوا را فرو می‌كنم در تنها رگِ ماند‌ه‌ی دستِ چپم! نه، نمی‌گذارد! تمام درزهای اتاق‌َم را پنبه‌پوش می‌كنم و شيرِ گاز را باز اما باز، نه، نمی‌گذارد! می‌دانم! می‌دانم كارم از چهار‌ ليتری نفت وُ خوردنِ يک‌جای تمام ترياک‌های دودنشده وُ حشيش وُ شيشه وُ هروئين وُ كراک وُ کُک وُ هرچه كه هست وُ نيست هم گذشته، الكلِ 99% را هم به‌هيچ‌عنوان توصيه نمی‌كنم! فقط؛ سيگار پشت سيگار، تووی هواپيمايی در حال سقوط، بدونِ حتا يک چوب‌كبريت، همين، همين‌ و ديگر هيچ

از نمایشنامه آجر.. محسن عظیمی

         

تکه‌پاره‌ای از نمایشنامه ژان

: نه عزیزم این‌که چیزی نشده... خونی شده، همین... خب همه‌جا خونی شده... باید خونی بشه... نگاه کن همه خونی شدن... زمین خونی شده... زمان خونی شده، تمام عالم و آدم خونی شدن... خون نباشه که نمی‌شه... خون باید همیشه باشه... زمین باید پر خون بشه تا جون بگیره... پوست و استخون بگیره... ببین من هم خون بالا میارم، حنجره ت باید خونی باشه تا صداتو بشنون...

از نمایشنامه ژان. محسن عظیمی

         

تکه‌پاره‌ای از نمایشنامه ویار

دیگه خسته شدم از هر روز رفتن به سردخونه برای شناسایی جسدهای له شده؛ اون هیچ نشونه‌ای نداره... تنها نشونه‌ش منم که الان کنارش نیستم.

ویار. نمایشنامه. از مجموعه نمایشنامه یک فضای تهی

محسن عظیمی

         

ترسم که اشک

سرفه... سرفه... سرفه... شین می‌کنند ماشین‌ها ترافیکی سنگین را در گوش‌َم و صدایِ اساطیریِ کسی در لاله‌ی لولیده‌ی جانم فریاد می‌کشد که: "ترسم که اشک در غم ما پرده در شود"... سرفه... سرفه... سرفه... دلم نوای تنبور می‌خواهد؛ که جان داد، خاکِ تن‌َم را روزی با صدایش تا هیچ صدایی نتواند خاموش‌َش کند؛ حتا صدای این ماشین‌ها که زوزه‌کشان گاز می‌دهند و هر روز می‌گذرند از روی تنِ بی‌جان‌َم... سرفه... سرفه... سرفه..دلم... سرفه.... تو را.... سرفه.... سرفه... می... استفراغ..."ترسم که اشک... اشک... اشک... در... غم... ما..." ترسم که... مرگ!

محسن عظیمی

         

تکه‌پاره‌ای از نمایش‌نامه‌ لکاته اثیری

نویسنده: (زیر‌لب) مرده‌شور! (مکث) چُس‌ناله‌های بی‌حاصل! قلم‌رو باید برداشت گذاشت لای کفن، همش روده‌درازیه! (مکث. شمرده و بلندتر) کارشون‌ اینه! همیشه یه‌ موجود تازه از تو قوطی جن‌گیرا در می‌آرن تا عالم و آدم انگشت ‌به ‌دهن حیرون‌ بمونن‌، حالا اون موجود کیه؟ منِ منِ کله‌گنده! (مکث) توی این هیر‌ و ویر و دنیای پر زد و خورد، کارشون‌ شده شامورتی‌بازی! (با لحنی مسخره‌آمیز) حداقل اون‌وقتا‌ کسی از وجودم‌ خبر نداشت، کی هستم، چی هستم، چی ‌کار می‌کنم، به کجا می‌رم، از کجا می‌آم، اصلاً کسی خبر نداشت چه معلوماتی‌ صادر می‌کنم، چه مجهولاتی‌ دفع می‌کنم، ولی حالا شدم گاو پیشونی‌ ‌سفید، شهره ‌آفاق، وحشت‌ناکه! (مکث) یکی‌شون نشسته برای صدمین ‌بار نسخه‌ خطی دیوان ‌حافظ رو چرک‌نویس پاکنویس‌ می‌کنه، اون یکی هم متخصص گنده‌گوزی‌یه! فکر می‌کنی چی؟ نشستن و نقشه کشیدن، چطوره فلانی‌رو مشهورش‌ کنیم، بندازیمش‌ جلو، باد تو آستینش‌ کنیم، ساز و دُهل‌ بزنیم، همین که سرشناس شد دوره‌ش می‌کنیم و آره... (حالت گرفتن لقمه‌ای بزرگ را نشان می‌دهد) حالا اومدن نسخه‌پراکنی کردن و معلومات نیمه‌مخفی منو سر زبونا‌ انداختن... (با مسخره‌گی تمام) هه‌! منی که جلزولز‌ می‌زدم این قصاب بی‌شعور معلوماتم‌ رو پشت شیشه‌ی کتابفروشی بذاره‌ یه‌ شبه شدم منِ منِ کله‌گنده! مرده‌شور! باید گه خودشونو‌ قاشق‌قاشق تو حلقومشون‌ بریزی تا قرقره کنن! جاکشایِ... از نمایش‌نامه‌ام لکاته اثیری. محسن عظیمی. نویسنده: (زیر‌لب) مرده‌شور! (مکث) چُس‌ناله‌های بی‌حاصل! قلم‌رو باید برداشت گذاشت لای کفن، همش روده‌درازیه! (مکث. شمرده و بلندتر) کارشون‌ اینه! همیشه یه‌ موجود تازه از تو قوطی جن‌گیرا در می‌آرن تا عالم و آدم انگشت ‌به ‌دهن حیرون‌ بمونن‌، حالا اون موجود کیه؟ منِ منِ کله‌گنده! (مکث) توی این هیر‌ و ویر و دنیای پر زد و خورد، کارشون‌ شده شامورتی‌بازی! (با لحنی مسخره‌آمیز) حداقل اون‌وقتا‌ کسی از وجودم‌ خبر نداشت، کی هستم، چی هستم، چی ‌کار می‌کنم، به کجا می‌رم، از کجا می‌آم، اصلاً کسی خبر نداشت چه معلوماتی‌ صادر می‌کنم، چه مجهولاتی‌ دفع می‌کنم، ولی حالا شدم گاو پیشونی‌ ‌سفید، شهره ‌آفاق، وحشت‌ناکه! (مکث) یکی‌شون نشسته برای صدمین ‌بار نسخه‌ خطی دیوان ‌حافظ رو چرک‌نویس پاکنویس‌ می‌کنه، اون یکی هم متخصص گنده‌گوزی‌یه! فکر می‌کنی چی؟ نشستن و نقشه کشیدن، چطوره فلانی‌رو مشهورش‌ کنیم، بندازیمش‌ جلو، باد تو آستینش‌ کنیم، ساز و دُهل‌ بزنیم، همین که سرشناس شد دوره‌ش می‌کنیم و آره... (حالت گرفتن لقمه‌ای بزرگ را نشان می‌دهد) حالا اومدن نسخه‌پراکنی کردن و معلومات نیمه‌مخفی منو سر زبونا‌ انداختن... (با مسخره‌گی تمام) هه‌! منی که جلزولز‌ می‌زدم این قصاب بی‌شعور معلوماتم‌ رو پشت شیشه‌ی کتابفروشی بذاره‌ یه‌ شبه شدم منِ منِ کله‌گنده! مرده‌شور! باید گه خودشونو‌ قاشق‌قاشق تو حلقومشون‌ بریزی تا قرقره کنن! 
از نمایش‌نامه‌ام لکاته اثیری. محسن عظیمی

محسن عظیمی

         

پایانی برای نمایش‌نامه‌ام «درنگ»

دووس دارین همه‌چی به خوشی و خرمی تموم شه؟! عین سریالای آب‌دووخیارکی؟! باشه؛ (درنگ) امیر اعتیادُ ترک می‌کنه، با مریم می‌رَن سر خونه‌زندگی‌شون (درنگ) بهزاد وُ نازی با وام دانشجویی ازدواج می‌کنن! یه سفرم با خرج دانشگاه می‌رن مشهد مقدس ماعَسل! (درنگ) رستم توبه می‌کنه از دلال‌بازیاش، (درنگ) شراره بی‌خیال وکیل و وکیلا وُ چاپیدنشون می‌شه، (درنگ) محسن دوباره خودشو گم می‌کنه وُ رویاشو پیدا می‌کنه، رویاش همون رهاست که دیگه خون بالا نمی‌آره، (درنگ) منم دنبال مجوزم برای اجرای نمایش‌نامه‌م؛ اسمش هست «درنگ» ولی اینا پایان خوشی‌یه که شاید فقط تووی جعبه‌ی جادوویی پیش بیاد؛ (درنگ) واقعیت اینه این وسط فقط از محسن مطمئن‌َم چون واقعن خودشو گم می‌کنه وُ رویاشو پیدا می‌کنه که رهاست ولی با همون گلوی خونیش، (درنگ) الانم که نمایش اجرا شده از اجرای خودمَم مطمئن‌َم ولی برای اجرای بعدی‌ش (درنگ) نه! پایانی برای نمایش‌نامه‌ام «درنگ». محسن عظیمی. همین‌و‌دیگرهیچدووس دارین همه‌چی به خوشی و خرمی تموم شه؟! عین سریالای آب‌دووخیارکی؟! باشه؛ (درنگ) امیر اعتیادُ ترک می‌کنه، با مریم می‌رَن سر خونه‌زندگی‌شون (درنگ) بهزاد وُ نازی با وام دانشجویی ازدواج می‌کنن! یه سفرم با خرج دانشگاه می‌رن مشهد مقدس ماعَسل! (درنگ) رستم توبه می‌کنه از دلال‌بازیاش، (درنگ) شراره بی‌خیال وکیل و وکیلا وُ چاپیدنشون می‌شه، (درنگ) محسن دوباره خودشو گم می‌کنه وُ رویاشو پیدا می‌کنه، رویاش همون رهاست که دیگه خون بالا نمی‌آره، (درنگ) منم دنبال مجوزم برای اجرای نمایش‌نامه‌م؛ اسمش هست «درنگ» ولی اینا پایان خوشی‌یه که شاید فقط تووی جعبه‌ی جادوویی پیش بیاد؛ (درنگ) واقعیت اینه این وسط فقط از محسن مطمئن‌َم چون واقعن خودشو گم می‌کنه وُ رویاشو پیدا می‌کنه که رهاست ولی با همون گلوی خونیش، (درنگ) الانم که نمایش اجرا شده از اجرای خودمَم مطمئن‌َم ولی برای اجرای بعدی‌ش (درنگ) نه! پایانی برای نمایش‌نامه‌ام «درنگ». محسن عظیمی. همین‌و‌دیگرهیچ

محسن عظیمی

         

خبر کوتاه بود

 

«خبر کوتاه بود:
_اعدامشان کردند.
خروش دخترک برخاست.
لبش لرزید.
دو چشم خسته‌اش از اشک پُر شد،
گریه را سر داد…
و من با کوششی پُر درد، اشکم را نهان کردم.»*

در این روزگاران تلخ و اندو‌ه‌بار که هیولایی نادیدنی نفس‌هامان را نیز متهم می‌کند، جان می‌گیرد بی‌هیچ محکمه‌ای و غم نان هم‌چنان غمگنانه سرود به‌مرگ‌آلوده‌اش را هر روز رساتر از دیروز در کوچه و برزن، حتی بر سر سفره‌های خالی عربده‌وا جار می‌کشد. در این روزگاران که واژه‌ی اعتماد مدفون موزه‌ها و گورستان‌های بی‌نام‌ونشان شده و راستی و نیکی و مهر سال‌هاست از این سرزمین کوچ کرده به پشت هیچ‌ستان‌‌.

در این روزگاران که زمین طاقت‌ش طاق شده از بی‌رحمی انسان، دهان باز می‌کند و می‌لرزاند زمان را، باران برکتش را از دست داده و سیل می‌شود. جنگل‌ها در آتش می‌سوزند و می‌سوزانند پرندگان و جاندرانی را که در کنام‌شان سرخ می‌شوند.

در این روزگاران که بنی‌آدم نه اعضای یکدیگر که دشمن همدیگرند و چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها بی‌تفاوتند، به‌‌یکباره هواپیمایی سرنگون می‌شود و عده‌ای جان می‌دهند و مزد گورکنان همچنان از آزادی آدمی افزون‌تر است و آزادی فقط نام میدانی‌ست که مفهومش را از دست داده چون من، چون تو و ما.

در این روزگارانِ این همه سختی و تلخی و اندوه و سوگواره‌های هر روزه، دیگر اعدام، اعدام و اعدام هیچ جایی ندارد. سایه‌ی به‌وحشت‌آلوده‌ی اعدام سالیان سال است روی سر این سرزمین سنگینی می‌کند؛ آنچنان سنگینی می‌کند که نفس‌ها را در محبس سینه‌‌هامان حبس کرده است. از اعدام‌های انقلابی اوایل دهه شصت تا اعدام‌های دسته‌جمعی اواخرش و رکوردزنی هر ساله در آمار اعدامیان جهان و... طبق احکامی یک‌جانبه به‌شکلی که بسیاری از مفسادان اقتصادی و اطرافیان دولت‌مردان و مسببان خطاهای انسانی! این حکم برایشان جاری نشده و نمی‌شود.

«_ عزیزم، دخترم!
آنجا، شگفت‌انگیز دنیایی است:
دروغ و دشمنی فرمانروایی می‌کُند آنجا.
...
در آنجا حق و انسان حرف‌های پوچ و بیهوده‌ست.
در آنجا رهزنی، آدم‌کُشی، خون‌‌ریزی آزادست،
و دست‌و پای آزادی‌ست در زنجیر…
عزیزم، دخترم!
آنان
برای دشمنی با من
برای دشمنی با تو
برای دشمنی با راستی اعدام‌شان کردند!»*

*بخش‌هایی از شعر «خبر کوتاه بود» سروده هوشنگ ابتهاج

عکس: جوخه آتش در ایران، جهانگیر رزمی که با آن برنده جایزه پولیتزر ۱۹۸۰ شد.

#محسن_عظیمی
#هوشنگ_ابتهاج
#جهانگیر_رزمی
#نه_به_اعدام
#اعدام_نکنید

محسن عظیمی

         

سراغِ عاشقانه‌هایم را دیگر نگیر

عاشقانه‌هایم شقه‌شقه شدند روی لبانِ هفت‌تیری کنجِ شقیقه‌ام که سرانجام بوسید پوکه‌ی کلافه‌ی مغزم را، به دار آویخته شدند به جرمِ بوسیدنِ لب‌هایی که جای اعتراض روییده بود روی تن‌شان؛ پس از این‌که در تجاوزی شبانه کنجِ انفرادیِ ذهنم باکرگی‌شان دفع شد. کبود شدند. کپک زدند. زیرِ چادرهایی سیاه در کشفِ بی‌حجابی برادرانی که حتا با دیدنِ زلف‌ِ خواهرشان به انزال می‌رسند. مُردند و بو گرفتند؛ بویِ اسپرم‌های مُرده‌ای که لایِ دستمال‌های کاغذیِ انگشتانم کفن‌پوش شدند و مدفونِ دوزخِ ذهنم به سوی خاک برگشتند. مسموم شدند. از واژه‌هایی که زَهرشان، ماری شد دو سَر، روییده روی شانه‌های ترازوی نامیزانِ دادگاهِ بی‌دادگسترِ سینه‌هایم. به شهادت رسیدند، در خطِ مقدمِ شهوتی بی‌امان که تمامِ مرزهای سنگیِ بی‌سنگرِ تنِ بی‌وطنم را زیر آتش گرفت. عاشقانه‌هایم سانسورانه‌هایی شدند لای دندان‌های جَریده‌ی قیچی تیزی که سال‌هاست کارش فقط بریدن است و بریدن، بریدن و بریدن. سراغ عاشقانه‌هایم را از گورستانِ بی‌نام‌وُپیکرِ اعدامیان بگیر، از خاکی که استخوان بالا می‌آورد، مین می‌زاید و بوی نفت می‌دهد؛ نفتی که سُرخ است.

محسن عظیمی. بیست اُردی‌دوزخِ نودوُسه. همین و دیگر هیچ


Saturday, May 10, 2014 at 7:18am UTC+04:30
Mohsen Azimy
#محسن_عظیمی

محسن عظیمی

         

سی سالگی مرگ آقا

 

حالا که مُردنت سی‌ساله شده می‌خواهم بت سی ساله‌ای که از تو در ذهنم حک شده را بشکنم و بدون ترس بگویم: آقا... و نخستین ضربه را روی سر همین واژه‌ی آقا می‌زنم تا راحت بگویم: بابا... مثل خودم تا قبل از هفت سالگی‌ام. ضربه بعدی را روی خشم نابودگرت وارد می‌کنم و بعد خودویرانگری‌هایت را ویران می‌کنم. فریادهای دیوانه‌وارت را با آرامش فرومی‌ریزم و به دیکتاتوری‌ات پایان می‌دهم. بعد سرم را می‌گذارم روی پاهات تا با لبخندهای مهربانت و عشقی که در دلت می‌دانم هنوز زنده است و هرگز نمرده و نمی‌میرد، به جای قصه‌های شاه‌ عباس برایم قصه‌‌ی ماهی سیاه کوچولو را بگویی.
هشتم اردی‌دوزخ ۹۹، سی‌امین سال‌روز مرگ پدرم. هشتم اردی‌دورخ ۶۹

وقتی آقا مُرد انگار همه‌چی از هم پاشید. دیکتاتور بود یه جورایی، الگوش رضاخان بود. همیشه بعد از دیکتاتوری، فروپاشیه. فروپاشید. پاشید. قلبش گرفت. اسماعیل بردش بیمارستان، ساعت پنج عصر لعنتی بود. اسماعیلی که تا حالا هیچکی گریه‌شُ ندیده بود، گریه‌کنان برگشت. صورتش سرخ شده بود. گفت آقا تموم کرده، بالای پشت‌بوم بودم، کلاغا غار غار می‌کردن‌. روی سر خونه‌مون چرخ می‌زدن. اون سال من که همه نمره‌هام بیست بود، تاریخ ده گرفتم، اونم ناپلئونی.از نمایشنامه چرخ. محسن عظیمی

اسمِ پدرم رضا بود صداش می‌کردند علی‌رضا نمی‌دانم چرا؟ مادرم اما هیچ‌وقت به هیچ اسمی صداش نمی‌کرد همیشه یا ما را واسطه می‌کرد یا واژه‌ها را؛ ببین... راستی... می‌گم... شبی در خواب، مادرم از پدر پرسید: راستی... ببین... می‌گم... مرا دوست داری؟ پدر اما سال‌ها بود که دیگر مُرده بود. محسن عظیمی. برای هشتمِ اُردی‌دوزخِ شصت‌وُنه. روزی که پدر آرام گرفت. همین و دیگر هیچ
Saturday, April 26, 2014 at 6:59am UTC+04:30

سه‌گانه‌ای برای پدرم... هشتمِ اُردی‌دوزخِ شصت‌ونه وقتی رفتی باورم نشد وقتی باورم می‌شود که باورم برود ... زیرسیگاری‌ات پر شد از ته سیگار و تو از ته‌مانده‌ی ماندن ... کلاغی دید خوابیده‌ای سنگش زدم یک کلاغ چهل کلاغ شد و گفتند: مرده‌ای
Saturday, April 27, 2013 at 10:19pm UTC+04:30

#محسن_عظیمی

محسن عظیمی

         

آب در یک قدمی‌ست

نخستین مشق نمایشنامه‌نویسی من در نوجوانی نمایشنامه‌ای بود با نام «آب در یک قدمی‌ست» که نامش تکه‌ای از شعر صدای پای آبِ سهراب سپهری بود و لابه‌لای دیالوگ‌هاش تکه‌تکه از اشعار او و کمی هم چاشنی شاملو، بیشتر سهراب بود چرا که یادم است اواخر دوران راهنمایی معلمی که نامش یادم نیست هشت کتابِ سهراب را به ما معرفی کرد. من عاشق سهراب شدم و در جمع خانواده شعرهایش را می‌خواندیم، از اهالی فامیل و اطرافیان کم نبودند کسانی که می‌گفتند اینها شعر نیست و ...شر است و ما را مسخره می‌کردند که بعدها البته پای همین ...شرها به کتاب‌های مدارس هم باز شد‌. آن دوران دورهمی ما شعرخوانی بود و سهراب و فروغ و شاملو و اخوان و نیما پنج تن من بودند. نمایشنامه را که نوشتم زنده‌یاد سیدحجاب الهامی معلم تئاترمان نمایشنامه را خواند و مثل همیشه بسیار تشویقم کرد و قرار شد کارش کنیم برای جشنواره مدارس، من و مرتضی و مختار پسرعمویم بازیگرانش شدیم. آقای الهامی نمایشنامه را ویرایش کرد، اشعار سهراب و شاملو را حذف و به‌جایشان از اشعار قدما آورد. من که فکر می‌کردم ویلیام محسنم ناراحت شدم و گفتم بازی نمی‌کنم و... یا اینکه یادم نیست چه شد که قهر کردم و خلاصه در پایان آقای الهامی، هم اشعار سهراب و شاملو را گذاشت و هم قدما را که معجونی عجیب از آب درآمد. عباد نظری که بازیگر قطب‌الدین صادقی -برای ما معروف به دکتر- بود و اهل صحنه، چند روزی آمد و با آن معده زخمی‌اش که فقط می‌توانست کمپوت بخورد به ما در تمرینات کمک کرد و این چنین شد که اولین مشق نمایشنامه‌نویسی من که نسخه‌ای از آن ندارم و از دیالوگ‌هاش فقط اشعار سهرابش یادم مانده و یک تکه که مختار می‌گفت «تفو بر تو ای چرخ نیلی، تفو» که آقای الهامی اضافه کرده بود، با کارگردانی معلمم آقای الهامی در جشنواره مدارس شرکت کرد.

#محسن_عظیمی
#حجاب_الهامی
#مرتضی_یزدانی
#مختار_عظیمی
#نمایشنامه
#تئاتر

محسن عظیمی

         

روز جهانی تئاتر

محسن دوازده ساله روی آن را نداشت حتی راحت با کسی حرف بزند چه برسد برود روی صحنه و... اما تو واداشتی‌اش نقش‌ها بازی کند به جست‌وجوی خودش، از نقش اولی، دومی تا گرگ و گرگ گر و عروس و مرد «آرسنال» تا نوشتن و تلخیص تاریخ تئاتر جهان و خواندن از بیضایی و ساعدی و خلج و فرسی و رادی و نعلبندیان و... بگیر تا شکسپیر و برشت و استانیسلاوسکی و گورکی و... وادشتی‌اش بنویسد به جستجوی خودش و بازی کند، کارگردانی کند از «پیراهن آسمانی» به عشق «رویا» و «بچه‌های نیمه‌شب»، و «سقوط روی زانوان» و «ببین چه برفی می‌آید» تا نوشتن و کارگردانی «و این منم زنی‌تنها»، دو جوان وامانده و خودش در «زیر پتوی خاکستری»، درآوردن ته‌توی صادق هدایت و خلق دوباره هادی صداقت و پیرمرد خنزر پنزری و لکاته اثیری در «لکاته‌ی اثیری» و... واداشتی‌اش تئاتر را رها نکند حتی اگر از صبح خروس‌خوان تا بوق سگ پی نان بود بنویسد از خلق دوباره سیمون وی در «اتاق زیر شیروانی»، نوشتن از بی‌چرازندگانی که در بمباران شیمیایی حلبچه جان دادند و در حال جان کندن بودند در «هاری» و نوشتن خودش و‌ پیش‌بینی زندگی‌اش در «همیشه همه‌چیز یه‌جور نیست» بنویسد حتی در مترو، تاکسی، خیابان و آدم‌هایی خلق کند که بجنگند با زندگی‌شان، بپوسند، آدم‌هایی که مجبور باشد جان‌شان را بگیرد یا وادارشان کند به خودکشی، از شازده در «آجر»، محسن در «هجده»، خودکشی‌های زنجیره‌ای در «اتاق سیاه» و خودش در زندگی واقعی که هزاربار مرد و به‌دنیا آمد ولی باز هم نوشت از دوستی گربه‌ای با یک ماهی در «یک، گربه، یک ماهی»، جان‌باختگان جنگ چون سرلشگر مجید لشگری در «6410»، علی هاشمی در «هِلی‌بُرن»، از دیوانه‌گی‌های درونش که جاری‌اش کرد در نقش قباد «تفنگ و تنبور»، برادر کوچک «لعنت‌آباد»، مادر و پدر «ژان»، مرد «گنجشکک اشی‌مشی» و «ژینوساید»، تا نوشتن یکی از سخت‌ترین سال‌های زندگی‌اش پس از مرگ پدر و پایان جنگ، خلق مادر و حمید و مجید و جعفر و رسول و... خودش در چرخ تا اقتباسی از «آرزوهای بزرگ» چارلز دیکنز و بازی‌ دادن خود دیکنز در کنار میس هاویشام و پیپ و استلا و آیبل مگویچ در خیال پیام، پسری اینجایی که خودش بود، خودش. تو اولین و آخرین معلم تئاتر او بودی (حجاب الهامی) که رفتی و او را رها کردی روی صحنه‌ی زندگی تا بازی کند و بازی دهد، ببازد، بمیرد و باز برخیزد حتی در آستانه چهل سالگی به جست‌وجوی خودش که هنوز پیدایش نکرده‌ و...

 #محسن_عظیمی
#روز_جهانی_تئاتر
#تئاتر
#حجاب_الهامی
#آرزوهای_بزرگ
#نمایشنامه
#آجر
#همیشه_همه‌چیز_یه‌جور_نیست
#چرخ
#اتاق_سیاه
#لعنت_آباد

محسن عظیمی

         

دردنامه‌ای برای سالروز خاموشی کلامت

آسمان‌مان حالش بدتر شده
زمین‌مان دلش گرفته
ستاره‌‌های‌مان تا صبح سرفه می‌کنند
ماه تب کرده و هذیان می‌تاباند تا صبح
خورشیدمان چشمانش می‌سوزد و
ظلمت روی ماهش سایه انداخته
پرندگان دیگر حق پر زدن ندارند
درختان حق سبز شدن
گل‌ها حق شکفتن
سبزه‌ها حق روییدن
جانداران حق نفسِ عمیق کشیدن
جذام کوه‌ها را از پا درآورده
سنگ‌هایشان در حال فسیل شدن است
دریاها مبتلا به سرطان آب و
ماهی‌ها در حال سرخ شدن
طعمه‌ می‌شوند برای گورهای دسته‌جمعی کویری
کاش بودی و کمی
نه کمی بیشتر
مثل همیشه‌هایی که با خودت بردی‌شان
دل‌داری می‌دادی دل‌مان را
تا گرم شود
در این انجماد جزم‌آلوده‌ی غباراندود
که ذرات معلق
ابرها را متفرق می‌کنند
هرگونه تجمعی از سوی ابرها سرکوب می‌شود
و باران در حبس است
باران‌نامه‌ها را توقیف کرده‌اند
کیوسک‌های روزنامه‌فروشی پر شده از
دودنامه‌هایی که سران ذرات معلق
دروغ‌های سیاه‌وسفیدی که‌
در خطبه‌های غبارآلوده‌شان سرمی‌دهند را
در آنها منتشر می‌کنند
تیتر هر روز همه دودنامه‌ها
درباره توطئه‌های دشمن است
تا مبادا نسیمی، بادی، تندبادی بوزد
و طوفان شود

سالگرد زنده‌یاد سیدحجاب الهامی نخستین معلم تئاتر من

#سید_حجاب_الهامی
#محسن_عظیمی

محسن عظیمی
 

         

تبعید

۱۵ تیر ۱۳۵۸ به این دنیا آمدم. در واقع تبعید شدم؛ به قزوین و نمی‌دانم چندم تیر ۶۹ تبعیدگاهم به سرزمین اجدادی‌ام انتقال یافت و باز در نمی‌دانم چندم تیر ۱۳۸۱ به تهران؛ تبعیدگاهی که پر از تبعیدی‌ست از اقصی‌نقاط ایران، حتی افغانستان. درهای خروجی تبعیدگاهم ایران را چهل‌قفله کرده‌اند و تنها کلیدش پول است و... این تبعیدگاه پر از تبعیدی‌هایی‌ست در وطن خویش غریب، از این تبعیدیان هستند کسانی که این را نمی‌دانند. کسانی هم می‌دانند و انکارش می‌کنند و...
دوران تبعید تهرانم که تمام شود؛ دوست دارم در بیستون دفنم کنند. تا باز گردم به وطن اصلی‌ام که:
« هر کسی کو دور ماند
از اصل خویش
باز جوید
روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و
خوش‌حالان شدم
هرکسی از ظن خود
شد یار من
از درون من
نجست اسرار من»

محسن عظیمی

         

یک‌نفس دویدن از صحنه تا بیستون

مجید انگار که قهرمان دوومیدانی جهان شده، درحالی که عرق‌هایش را خشک می‌کند با تب و تاب تعریف می‌کند که از بیستون تا صحنه را یک‌نفس دویده؛ یک روز تا خود کرمانشاه هم رکورد می‌زند. عرقش خشک شده اما همچنان حوله را می‌کشد روی سر و صورتش، چیزی نمانده پوست سر و صورتش کنده شود از بس محکم می‌کشدش روی سر و صورتش. از تمامی روستاهایی که در مسیر صحنه تا بیستون هستند از ساختمان تا میرازی و آب‌باریک، هاشم‌آباد، پاقلا، آهنگران، سمنگان، شریفآباد، گرگوند، هریل‌آباد، زردآباد، سگاز و نادرآباد می‌گوید تا خود بیستون. عرق‌هاش خشک شده اما حرف‌هاش هنوز تب و تابی دارد که خشک‌شدنی نیست. مجید هیچ‌وقت نمی‌تواند بیشتر از بیستون رکورد بزند و در همان بیستون هم کله‌پا می‌شود. یکباره یک روز که نفس‌نفس‌زنان کنار قبر آقا افتاده، صدای تیشه‌های فرهاد هم‌نفسِ نفس‌هاش می‌شود؛ شیرینی می‌آید، نفس مجید بند آمده و یک‌نفس دویدن از یادش می‌رود‌. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم مجید به دنبال سرنوشتش می‌دوید، یک‌نفس و حالا سوار اتوبوس وقتی از صحنه می‌گذرد، پسرش
ماهان می‌گوید: «بابا اون پسره رو ببین داره می‌دوه می‌ره بیستون. از صحنه تا بیستون چند متره؟» مادرش می‌گوید: «متر نه کیلومتر.» مجید می‌گوید: «یه موقعی بیست و پنج کیلومتر و صد متر و سه گام بود تا خود قبرستون بیستون سر قبر آقا. الان...»
سکوت می‌شود.
ادامه می‌دهد: «الان به اندازه من تا مامانت.»
پویان پسر دیگرش به پسری که درحال دویدن است می‌خندد که عجیب شبیه مجید است. مجید می‌گوید: «اگه بتونه تا کرمانشاه بدوه حتما زن کرمانشاهی می‌گیره.» زنش چشم‌غره‌ای می‌رود و می‌گوید: «اون تا بیستون بیشتر نمی‌تونه بدوه.» و مجید درحال دویدن خیره به خودش، هنوز در حال دویدن است اما در ذهن من.

محسن عظیمی

         

یک گربه، یک ماهی

یکی بود، یکی نبود
زیر گنبد کبود... نه بچه‌ها
می‌دونین
قصه‌ی ما یکی بود، یکی نبودش گم شده
قصه ما راجع به یه گربه‌هَس
توی شهر گربه‌ها
شهری که
خیلی دوره، خیلی دور
پشت کوه‌های بلند
دَمِ دروازه‌ی زور
اون‌ورِ دشت و دَمَن
کنار کویر شور
خیلی دورتر، خیلی دور
یه جای خیلی نمور
وسط زباله‌ها
خالی از سبزه و نور
توی این شهر
چند سالی که بگذره
شما که بزرگ بشین
گنبد کبودشم یا می‌ریزه
یا این‌که سیاه می‌شه
دیگه نه جنگل سبزی داره
نه درختای قشنگ
نه صفایی نه وفایی
نه یه شاخه گل سرخ
حتی نه کوه بلند... توی چند سال دیگه
که شما بزرگ بشین
توی این شهر
از چمن‌های وسیع هم که پر شاپرکه
خبری نیست
گربه‌های خوبشم... چی بگم؟
بهتره چیزی نگم... نه پاکن، نه مهربون
نه پرکارن، نه زرنگ
هر روز تا لِنگِ غروب
می‌خوابن با دل سنگ
می‌مالن رو سرهم
شیره‌های رنگارنگ
صُب به صُب
همدیگه رو گول می‌زنن
با دروغای قشنگ
#نمایشنامه
#یک_گربه_یک_ماهی
#محسن_عظیمی
#کودک_و_نوجوان
#افسانه_ژاپنی
#گربه_ماهی

محسن عظیمی

         

درباره ژان

هرسال چند روز مانده به اینکه جهان، لباس بهاری تنش کند و به استقبال نوروز برود، یاد رفته‌گان و بازماندگان شیمیایی فاجعه حلبچه که نوروزشان خونین شد در من تازه می‌شود.
سالها پیش خاطرات دردآلوده‌ی زنی وامانده از بمباران شیمیایی حلبچه تلنگری شد تا نمایشنامه‌‌های هاری و ژان که یک تک‌گویی‌ست نوشته شود. گویی بخشی از وجود من درگیر این فاجعه بود و با نوشتش در هیات کلماتی زخمی، بیرون جهید. دردناک بود اما تجربه‌ای منحصربه‌فرد برای من تا بتوانم ناگفته‌هایی درباره حلبچه را از دل تاریخ این جهان گرسنه بیرون بکشم در فضایی نمایشی و بستری عاشقانه. این نمایشنامه‌ها هم به فارسی و هم ک‍ُردی بارها اجرا شدند و هنوز هم همچنان اجرا می‌شوند.
حلبچه سوخت و کسانی که آتشش زدند، برخی‌شان هنوز درحال آتش‌افروزی‌اند و در ظاهر هم‌درد حلبچه و مردمانش که مهم نیست کُرد هستند و صبور و بردبار، مهم این است انسانند و بخشی از وجود تک‌تک ما که تاریخمان زیر خروارها دروغ مدفون است.

#محسن_عظیمی
#حلبچه
#بمباران_شیمیایی_حلبچه
#هاری
#ژان
#نادر_فلاح
#فاتح_بادپروا
#فتح‌اله_نیازی
#مهدی_گمار
#فرانک_وکیلی‌فر
#امیر_خالقی
#کامران_غفوری

محسن عظیمی

         

رفتن به خانه‌ی کودکی‌هام پس از بیست‌وُچهارسال

کوچک شده بود. خرابه‌ای مخروبِ زمان، خانه‌ای که کنج تنهایی‌اش مرا به دنیا آورد. در سکوتِ آشپزخانه‌اش مرا شیر داد. با دست‌های صاف و یکدستِ درهای همیشه‌بازش پا گرفتم. از حنجره‌ی پنجره‌هاش اولین واژه‌های بی‌‌سروُته را فریاد کشیدم و اولین خط‌خطی‌هایم، اولین نقاشی‌های بی‌نقش‌وُنگارم را روی سینه‌ی دیوار انباری‌اش می‌چسباند. پشت‌بامش اولین وسوسه‌های خودکشی را در من حک کرد. ترک‌های پُر چین وُ چروکِ سقفش، خدایی بود شبیه پیرزنی برای ذهنِ کلاس پنجمی من که با خدای کتاب قرآن و دینی یک دنیا فاصله داشت. پشتِ شمعدانی‌های لبِ پنجره‌اش، اولین بوسه‌های رویایی را روی لبان من رویاند. اولین عاشقانه‌های دزدکی را پشتِ گل‌های محمدی باغچه‌اش به من هدیه کرد و هر بهار، پشتِ بوته‌های یاسش تنهایی‌های مرا در خود گم کرد. در نخستین برف زمستانی روی ایوانش، موهایم را سفید کرد و در آخرین ظهر تابستان‌ش رویم را سیاه... کوچک شده بود؛ شمعدانی‌ها سوخته بودند. گل‌های یاس خودکشی کرده بودند. دیوارها پوست انداخته بودند. ترک‌های سقف، دهان باز کرده بودند؛ دیگر خدایی نبود. پیرزن مرده بود؛ پیرزنی که کنج همین خانه مرا به دنیا آورد و بوی تو همه‌جا را گرفته بود و من هنوز به دنبال تو می‌گشتم؛ وقتی از پنجره‌ی دستشویی نگاهت می‌کردم که رد می‌شدی قدم‌زنان، کتاب فارسی کلاس پنجم در دستت، رد می‌شوی کتاب من در دستت... گل‌یاسی کنجِ گوشت، گوش‌واره‌هایت آویزان از گوشه‌های خانه... خاک باغچه هم بوی تو را می‌داد که گویی با من بودی از همان ابتدا در خیالم با اسمی خیالی و بی‌معنا؛ هالی‌ماتیدا... هالی... ما... تی... دا... هالی... ماتی... دا.. رفتن به خانه‌ی کودکی‌هام پس از بیست‌وُچهارسال

محسن عظیمی

         

یک آه بلند که هنوز ادامه داره

زمستان شصت و سه، وقتی منِ سی و نه ساله شش ساله بود، آقا در آستانه پنجاه سالگی و قرار بود پنج سال دیگه بمیره. مامان که حالا در آستانه هفتاد سالگیه، سی و چند ساله بود. فقط من بودم و آقا که عاشق مامان بود و من عاشق آقا... مامان می‌گفت: وقتی تو خواستی به دنیا بیای عموهات آقا رو فرستادن حموم وقتی اومده بیرون منو نشوندن این طرف، بطری عرقش رو اون طرف، گفتن کدومو انتخاب می‌کنی؟
بعد به دنیا اومدن تو دیگه لب به عرق نزد. خواستم بگم: مامان ولی وقتی که بعضی وقتا منو آقا می‌رفتیم خونه رفیقش اکبرسیبیل... که مامان نگاهی به این عکس انداخت گفت: رفته بودیم مشهد... بعد آه بلندی کشید، آهی که منو با خودش برد به شیش سالگی‌م و روزایی که تموم فکر و ذکرم این بود بتونم حروف رو بخونم و بنویسم، بنویسم: آقا مامان بعد تو شد یه آه، یه آه بلند که هنوز ادامه داره.

محسن عظیمی

         

پایان بازی

مرد یک‌سوی تخت‌خواب و زن سویی دیگر،
زل زده‌ بهم

هر کدام در ذهنشان با دیگری حرف می‌زنند.

زن: این بازی دیگه بی‌فایده‌س بهتره بخوابیم.
مرد: چرا دیگه هیچ‌کدوممون خنده‌‌مون نمی‌گیره؟
زن: اولین‌بار که این بازی رو کردیم یادته؟
مرد: چند ثانیه هم نگذشته بود با هم خندمون گرفت.
زن: هر دومون باختیم!
مرد: حالا انگار هر دومون دوست داریم ببریم.
زن: خنده‌م نمیاد.
مرد: خنده‌م نمیاد. ‌

مرد یک‌سوی تخت‌خواب و زن سویی دیگر،
می‌خوابند
زل زده به سقف

محسن عظیمی

         

اولین معلم تئاتر، پدر تئاتری من

اولین معلم تئاتر، پدر تئاتری من، به درستی و با هوشیاری الفبای تئاتر را به من آموخت و از همان ابتدا گفت تئاتر، فرمول‌پذیر نیست و به‌طور کلی هنر، رشته‌ای بی‌انتهاست و بی‌پایان. سیدحجاب الهامی، ‌معلمی‌که عاشقانه در شهری کوچک که همنام صحنه تئاتر بود؛ «صحنه»، در استان کرمانشاه با جان و‌ دل در مرکز کانون پرورشی این شهر دلسوزانه کلاس‌های تئاتر برگزار می‌کرد و به جرات باید بگویم در آنجا ایشان تنها کسی بود که در آن زمان (ابتدای دهه هفتاد) به‌شکل علمی، ‌الفبای تئاتر را به بچه‌ها می‌آموخت. مردی که خودش ناشناخته ماند تا شاگردانش روزی تجربیاتش را ارائه دهند. از همان ابتدا او ما را با بیضایی و رادی و ساعدی آشنا کرد. با نعلبندیان و فرسی و زهری و خلج، با ادبیات نمایشی یونان و شکسپیر و چخوف و ایبسن و. . . تاریخ تئاتر جهان را با زبان ساده می‌نوشت و برای‌مان قصه‌وار تعریف می‌کرد و با کلام شیوا و خنده‌های انرژی‌بخشش به مکتب می‌آورد جمعه‌ها حتی طفل گریزپای را... کسی که آنقدر گچ خورد پای تخته‌های سیاه با قلبی سفید تا موهایش هم سفید شد چون قلبش و... حالا نفسش... برایش دعا کنید.

محسن عظیمی

         

 
© Copyright. mohsenazimi