لبانت لببهلب لبانم
لبانَت لببهلبِ لبانَم و انگشتانَم انگشترِ انگشتانَت سرم روی سرِ سینههایت و طنابِ پاهام دور پاهایت از پا میافتم می اُف تَم وسطِ سودای گیسوانت که افتادهاند روی شانههای افتانَت فرود میآیم فرود روی فرودگاهِ کمرگاهت و فرو رفته در فرورفتهگیِ فرورفتهی پاهایت دفن میشوم دفن سقوط میکنم سقوط بدونِ هیچ چتر نجاتی روی تنِ نزارت که زار میزند و مزارِ تنم میشود مزار زانوانَم که زنجیرِ زانوانَت شده زنجیرِ واژنت که از واژههایم پر شده از واژههایی که بیرون میجهند بیوقفه و بیوقفه از رگهایم که عصیانی نسیانزده ریشه دوانده در مویرگهای سرخ و سیاهشان خرابَت میشوم خراب خرابِ نبودنت خراب نیستیات خراب تنِ تکهتکهات که تکههایش گم میشود لای خونی که میپاشد و فوران میکند آتشفشانوار روی درهی دهانگشودهی وامانده میان پاهای جمعشده روی سینهات و می می رم کمی فقط کمی تا شاید کمی فقط کمی آرام بگیرد جهانم که آخ چه کوچک میشود وقتی در آغوش تو باشم؛ درست اندازهی همان کرهی زمین پلاستیکی که از کلاس جغرافیا دزدیم.
Wednesday, December 18, 2013 at 7:05am UTC
محسن عظیمی