محسن عظیمی

تُف

این‌بار نه داداشی فهمید که باز قمه بگیره دستش و معرکه‌ی خوش‌غیرتی راه بندازه نه بابا که یه نیم‌سکته دیگه بزنه کنار حوض وسط حیاط. مامانم که همیشه تا توی چشام نیگاه می‌کرد می‌فهمید چه مرگمه وقتی داشتم لب حوض تُفَمو نیگاه می‌کردم که داشت وسط راه‌آب می‌رفت طرف دهنه‌ی چاه فقط نگاه‌کی بهم کرد و گفت حواست کجاست دختر آبو همین‌جوری وا گذاشتی. بستمش و چشامو دزدیدم ازش رفتم توی اتاقم. این‌بار نه پسرکای علافِ سرگذر تونستن خودشونو چُس کنن نه کاسب‌ها داد و هوار و الله اکبر و اصغر راه بندازن. این‌بار برای اولین‌بار احساس کردم دیگه هیچ مردِ نامردی شُخم نمی‌کنه مردونه‌گی‌شو به رُخم رُخِ خسته‌م بکشه. یارو که دخترش الان باید هم سن و سال من می‌بود تا کوبیدم توی صورتش و عینک‌شو لِه کردم روی دماغش ترمز زد و عین جاکشایی که به گُه‌خوری افتاده باشن پاشو گذاشت روی ترمز. بعد تُفم چسبید روی سقف پشیونیش درست روی سیاهی جای مُهرش که تابلو بود با گوشکوب داغش کرده. وسط اتاق زُل زده بودم به ترک‌های روی سقف که دیگه نقش یه دختر روسری به‌سرِ توسری‌خورده‌ی افسرده رو نداشتن؛ نقش یه دختر رو به خودشون گرفته بودن که باد با موهای ریخته روی کمرش می‌رقصید و داشت لابه‌لای ابرهای سفید با صدای بلند می‌خندید و با صدای بلندتر آواز می‌خوند.

Monday, September 2, 2013 at 3:05pm UTC+04:30

محسن عظیمی

         

 
© Copyright. mohsenazimi