سرفه... سرفه... سرفه... شین میکنند ماشینها ترافیکی سنگین را در گوشَم و صدایِ اساطیریِ کسی در لالهی لولیدهی جانم فریاد میکشد که: "ترسم که اشک در غم ما پرده در شود"... سرفه... سرفه... سرفه... دلم نوای تنبور میخواهد؛ که جان داد، خاکِ تنَم را روزی با صدایش تا هیچ صدایی نتواند خاموشَش کند؛ حتا صدای این ماشینها که زوزهکشان گاز میدهند و هر روز میگذرند از روی تنِ بیجانَم... سرفه... سرفه... سرفه..دلم... سرفه.... تو را.... سرفه.... سرفه... می... استفراغ..."ترسم که اشک... اشک... اشک... در... غم... ما..." ترسم که... مرگ!
محسن عظیمی