محسن عظیمی

یک‌نفس دویدن از صحنه تا بیستون

مجید انگار که قهرمان دوومیدانی جهان شده، درحالی که عرق‌هایش را خشک می‌کند با تب و تاب تعریف می‌کند که از بیستون تا صحنه را یک‌نفس دویده؛ یک روز تا خود کرمانشاه هم رکورد می‌زند. عرقش خشک شده اما همچنان حوله را می‌کشد روی سر و صورتش، چیزی نمانده پوست سر و صورتش کنده شود از بس محکم می‌کشدش روی سر و صورتش. از تمامی روستاهایی که در مسیر صحنه تا بیستون هستند از ساختمان تا میرازی و آب‌باریک، هاشم‌آباد، پاقلا، آهنگران، سمنگان، شریفآباد، گرگوند، هریل‌آباد، زردآباد، سگاز و نادرآباد می‌گوید تا خود بیستون. عرق‌هاش خشک شده اما حرف‌هاش هنوز تب و تابی دارد که خشک‌شدنی نیست. مجید هیچ‌وقت نمی‌تواند بیشتر از بیستون رکورد بزند و در همان بیستون هم کله‌پا می‌شود. یکباره یک روز که نفس‌نفس‌زنان کنار قبر آقا افتاده، صدای تیشه‌های فرهاد هم‌نفسِ نفس‌هاش می‌شود؛ شیرینی می‌آید، نفس مجید بند آمده و یک‌نفس دویدن از یادش می‌رود‌. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم مجید به دنبال سرنوشتش می‌دوید، یک‌نفس و حالا سوار اتوبوس وقتی از صحنه می‌گذرد، پسرش
ماهان می‌گوید: «بابا اون پسره رو ببین داره می‌دوه می‌ره بیستون. از صحنه تا بیستون چند متره؟» مادرش می‌گوید: «متر نه کیلومتر.» مجید می‌گوید: «یه موقعی بیست و پنج کیلومتر و صد متر و سه گام بود تا خود قبرستون بیستون سر قبر آقا. الان...»
سکوت می‌شود.
ادامه می‌دهد: «الان به اندازه من تا مامانت.»
پویان پسر دیگرش به پسری که درحال دویدن است می‌خندد که عجیب شبیه مجید است. مجید می‌گوید: «اگه بتونه تا کرمانشاه بدوه حتما زن کرمانشاهی می‌گیره.» زنش چشم‌غره‌ای می‌رود و می‌گوید: «اون تا بیستون بیشتر نمی‌تونه بدوه.» و مجید درحال دویدن خیره به خودش، هنوز در حال دویدن است اما در ذهن من.

محسن عظیمی

         

 
© Copyright. mohsenazimi