محسن عظیمی

پسرعمو

باورکن پسرعمو، عین آدمی شدم که همه‌چیزشو گم کرده باشه، باباننه‌شو، زنشو، بچه‌هاشو، داروندارشو، شناسنامه‌ی المثنی‌شو... کاش اگه کسی اصلشو گم می‌کرد می‌تونست المثنی بگیره. آخه نمی‌دونی که پسرعمو، نمی‌دونی من چه آدم بی‌شرفی هستم، الانم که می‌بینی این‌جوری گرفتار اومدم و این بلای ناجور سرم اومده فقط به‌خاطر کارهای کثیفمه ولی دیگه توبه کردم، یعنی قسم خوردم پیش زنم به‌جون بچه‌هام دیگه از این کارها نکنم، آخه پسرعمو هر زن دیگه‌ای هم بود تا حالا صدبارئه منو از اون دو تا اتاق انداخته بود بیرون، منم که چیزی ندارم، تا قبل از این‌که این درد بی‌درمون بیاد سراغم روزی دو سه ساعت غروبا اونم اگه حالشو داشتم که بیشتر روزها نداشتم با اون ماشین قرمزئه می‌رفتم پخش دوغ، ماشینم که مال من نبود، من فقط خرحمالی‌شو می‌کردم، فقطم به عشق چشم‌چرونی می‌رفتم تا کمی دلم وا شه، باقی روز و شبشم توی اون مدرسه‌ی خراب‌شده‌ پلاس بودم؛ از اول صب، زنگ تفریح که می‌خورد کارم این بود توی حیاط مدرسه به بهونه‌ی کمک کردن و این حرفا بچرخمو مخ یکی از اون طفل معصوما رو بزنم و... خدیا توبه... یا بعد از زنگ تفریح به بهونه‌ی این‌که زنگ خورده و دارم به ناظما کمک می‌کنم یه‌جوری بپرم توی دستشویی و... ... خدیا توبه...

متن کامل در: سایت داستانک 

محسن عظیمی

         

 
© Copyright. mohsenazimi