محسن عظیمی

رفتن به خانه‌ی کودکی‌هام پس از بیست‌وُچهارسال

کوچک شده بود. خرابه‌ای مخروبِ زمان، خانه‌ای که کنج تنهایی‌اش مرا به دنیا آورد. در سکوتِ آشپزخانه‌اش مرا شیر داد. با دست‌های صاف و یکدستِ درهای همیشه‌بازش پا گرفتم. از حنجره‌ی پنجره‌هاش اولین واژه‌های بی‌‌سروُته را فریاد کشیدم و اولین خط‌خطی‌هایم، اولین نقاشی‌های بی‌نقش‌وُنگارم را روی سینه‌ی دیوار انباری‌اش می‌چسباند. پشت‌بامش اولین وسوسه‌های خودکشی را در من حک کرد. ترک‌های پُر چین وُ چروکِ سقفش، خدایی بود شبیه پیرزنی برای ذهنِ کلاس پنجمی من که با خدای کتاب قرآن و دینی یک دنیا فاصله داشت. پشتِ شمعدانی‌های لبِ پنجره‌اش، اولین بوسه‌های رویایی را روی لبان من رویاند. اولین عاشقانه‌های دزدکی را پشتِ گل‌های محمدی باغچه‌اش به من هدیه کرد و هر بهار، پشتِ بوته‌های یاسش تنهایی‌های مرا در خود گم کرد. در نخستین برف زمستانی روی ایوانش، موهایم را سفید کرد و در آخرین ظهر تابستان‌ش رویم را سیاه... کوچک شده بود؛ شمعدانی‌ها سوخته بودند. گل‌های یاس خودکشی کرده بودند. دیوارها پوست انداخته بودند. ترک‌های سقف، دهان باز کرده بودند؛ دیگر خدایی نبود. پیرزن مرده بود؛ پیرزنی که کنج همین خانه مرا به دنیا آورد و بوی تو همه‌جا را گرفته بود و من هنوز به دنبال تو می‌گشتم؛ وقتی از پنجره‌ی دستشویی نگاهت می‌کردم که رد می‌شدی قدم‌زنان، کتاب فارسی کلاس پنجم در دستت، رد می‌شوی کتاب من در دستت... گل‌یاسی کنجِ گوشت، گوش‌واره‌هایت آویزان از گوشه‌های خانه... خاک باغچه هم بوی تو را می‌داد که گویی با من بودی از همان ابتدا در خیالم با اسمی خیالی و بی‌معنا؛ هالی‌ماتیدا... هالی... ما... تی... دا... هالی... ماتی... دا.. رفتن به خانه‌ی کودکی‌هام پس از بیست‌وُچهارسال

محسن عظیمی

         

 
© Copyright. mohsenazimi