هميشه در آن لحظه، همان لحظهی هميشگی، چيزی هست كه به دستوُپايم میپيچد و نمیگذارد، نمیگذارد از همان بالای بلندای هميشگی، به پايين، از همين پشتِ خط ِ قرمزِ مترو، به جلو، خودم را پرتاب كنم. نه، نمیگذارد! حتا، وقتی كه مشتمشت قرصهای مرگزای ضدمرگ را فرو میكنم در حلقومم! يا وقتی كه آمپول پُر از هوا را فرو میكنم در تنها رگِ ماندهی دستِ چپم! نه، نمیگذارد! تمام درزهای اتاقَم را پنبهپوش میكنم و شيرِ گاز را باز اما باز، نه، نمیگذارد! میدانم! میدانم كارم از چهار ليتری نفت وُ خوردنِ يکجای تمام ترياکهای دودنشده وُ حشيش وُ شيشه وُ هروئين وُ كراک وُ کُک وُ هرچه كه هست وُ نيست هم گذشته، الكلِ 99% را هم بههيچعنوان توصيه نمیكنم! فقط؛ سيگار پشت سيگار، تووی هواپيمايی در حال سقوط، بدونِ حتا يک چوبكبريت، همين، همين و ديگر هيچ هميشه در آن لحظه، همان لحظهی هميشگی، چيزی هست كه به دستوُپايم میپيچد و نمیگذارد، نمیگذارد از همان بالای بلندای هميشگی، به پايين، از همين پشتِ خط ِ قرمزِ مترو، به جلو، خودم را پرتاب كنم. نه، نمیگذارد! حتا، وقتی كه مشتمشت قرصهای مرگزای ضدمرگ را فرو میكنم در حلقومم! يا وقتی كه آمپول پُر از هوا را فرو میكنم در تنها رگِ ماندهی دستِ چپم! نه، نمیگذارد! تمام درزهای اتاقَم را پنبهپوش میكنم و شيرِ گاز را باز اما باز، نه، نمیگذارد! میدانم! میدانم كارم از چهار ليتری نفت وُ خوردنِ يکجای تمام ترياکهای دودنشده وُ حشيش وُ شيشه وُ هروئين وُ كراک وُ کُک وُ هرچه كه هست وُ نيست هم گذشته، الكلِ 99% را هم بههيچعنوان توصيه نمیكنم! فقط؛ سيگار پشت سيگار، تووی هواپيمايی در حال سقوط، بدونِ حتا يک چوبكبريت، همين، همين و ديگر هيچ
از نمایشنامه آجر.. محسن عظیمی