هر روز...
هر روز کنجِ قطاری سرگردان از رویِ ریلهای بیپایانِ تنم، از هزارتویِ تونلِ قلبم عبور میکنی. کلهی صبح از همین متروی گندیده، کهریزکِ ذهنت را به تجریشِ آرزوهایت میکشانی و سرِ شب، کوفته از تجاوزِ تجریش به کهریزکِ تنت برمیگردی. بیآنکه مرا ببینی که ایستگاه به ایستگاه با عبور هر قطاری، سازی سوخته در دستم، بداههوار ملودیِ بویِ تنت را روی چشمانِ کورشده در کهریزکم آرشه میکشم.
محسن عظیمی
Tuesday, April 15, 2014 at 6:54am UTC+04:30