بگذار بگذرم.
بگذار بگذرم از تو، خودم و این پل که معلق مانده بینمان، بگذار بگذرم از روی تنم که پر شده از جای پاهای تو، از این قرارهای مقرر که بیقرارم میکنند و تکرارِ مکررِ واژهها کنج ذهنم، از این خیابانهای یکطرفهی بیطرف که زیر چهارراههای وحشت له میشوند، از کوچهپسکوچههای کجومعوجِ کپکزده، از خاطرههای خونین و خطخطیِ روزهای خطخورده و شبهای خماری، بگذار بگذرم از چشمانت که تاب خیسیشان را ندارم دیگر، تابِ سرخیشان، تابِ بیتابیشان، تابِ آرام آرام کورشدنشان وسط این همه دود که آسمان ذهنم را ابری کرده، نه نپرس چرا؟ بگذار بگذرم از این پرسشِ بیپاسخ، از این سکوتِ مسلولِ سیاهشده روی سینهام و این همه نقطهچین که چیدهای روی چینههای حواس چندگانهی بیگانهام، بگذرم از این دقیقهها که با هر سیگاری، هفت دقیقه نزدیکترم میکنند به مرگ، از این سرطانِ سلیطه که انگار میترسد و نمیآید سراغِ سلالهی سلولهای مسلولم، از این نگاههای گندیدهی هرزه که اتتظار دارند متلکگویان به دنبالشان راه بیافتم، بیافتم به پاهای گه گرفتهشان، بگذار بگذرم، من دیگر طاقتم طاق شده و ذهنم باتلاق شده، بگذار بگذرم از تنور تنت که کنج ذهنم هنوز داغ است و خمیر تنم را میپزد، بگذار بگذرم پیش از آنکه تنم بوی عطرِ تنت را بگیرد، سرانگشتانم معتادِ گونههایت شوند، پیش از آنکه واژنت آبستنِ واژههایم شود و مرگ به دنیا بیاید.
Monday, November 11, 2013
محسن عظیمی