حالا که مُردنت سیساله شده میخواهم بت سی سالهای که از تو در ذهنم حک شده را بشکنم و بدون ترس بگویم: آقا... و نخستین ضربه را روی سر همین واژهی آقا میزنم تا راحت بگویم: بابا... مثل خودم تا قبل از هفت سالگیام. ضربه بعدی را روی خشم نابودگرت وارد میکنم و بعد خودویرانگریهایت را ویران میکنم. فریادهای دیوانهوارت را با آرامش فرومیریزم و به دیکتاتوریات پایان میدهم. بعد سرم را میگذارم روی پاهات تا با لبخندهای مهربانت و عشقی که در دلت میدانم هنوز زنده است و هرگز نمرده و نمیمیرد، به جای قصههای شاه عباس برایم قصهی ماهی سیاه کوچولو را بگویی.
هشتم اردیدوزخ ۹۹، سیامین سالروز مرگ پدرم. هشتم اردیدورخ ۶۹
وقتی آقا مُرد انگار همهچی از هم پاشید. دیکتاتور بود یه جورایی، الگوش رضاخان بود. همیشه بعد از دیکتاتوری، فروپاشیه. فروپاشید. پاشید. قلبش گرفت. اسماعیل بردش بیمارستان، ساعت پنج عصر لعنتی بود. اسماعیلی که تا حالا هیچکی گریهشُ ندیده بود، گریهکنان برگشت. صورتش سرخ شده بود. گفت آقا تموم کرده، بالای پشتبوم بودم، کلاغا غار غار میکردن. روی سر خونهمون چرخ میزدن. اون سال من که همه نمرههام بیست بود، تاریخ ده گرفتم، اونم ناپلئونی.از نمایشنامه چرخ. محسن عظیمی
اسمِ پدرم رضا بود صداش میکردند علیرضا نمیدانم چرا؟ مادرم اما هیچوقت به هیچ اسمی صداش نمیکرد همیشه یا ما را واسطه میکرد یا واژهها را؛ ببین... راستی... میگم... شبی در خواب، مادرم از پدر پرسید: راستی... ببین... میگم... مرا دوست داری؟ پدر اما سالها بود که دیگر مُرده بود. محسن عظیمی. برای هشتمِ اُردیدوزخِ شصتوُنه. روزی که پدر آرام گرفت. همین و دیگر هیچ
Saturday, April 26, 2014 at 6:59am UTC+04:30
سهگانهای برای پدرم... هشتمِ اُردیدوزخِ شصتونه وقتی رفتی باورم نشد وقتی باورم میشود که باورم برود ... زیرسیگاریات پر شد از ته سیگار و تو از تهماندهی ماندن ... کلاغی دید خوابیدهای سنگش زدم یک کلاغ چهل کلاغ شد و گفتند: مردهای
Saturday, April 27, 2013 at 10:19pm UTC+04:30
#محسن_عظیمی
محسن عظیمی