عاشقانههایم شقهشقه شدند روی لبانِ هفتتیری کنجِ شقیقهام که سرانجام بوسید پوکهی کلافهی مغزم را، به دار آویخته شدند به جرمِ بوسیدنِ لبهایی که جای اعتراض روییده بود روی تنشان؛ پس از اینکه در تجاوزی شبانه کنجِ انفرادیِ ذهنم باکرگیشان دفع شد. کبود شدند. کپک زدند. زیرِ چادرهایی سیاه در کشفِ بیحجابی برادرانی که حتا با دیدنِ زلفِ خواهرشان به انزال میرسند. مُردند و بو گرفتند؛ بویِ اسپرمهای مُردهای که لایِ دستمالهای کاغذیِ انگشتانم کفنپوش شدند و مدفونِ دوزخِ ذهنم به سوی خاک برگشتند. مسموم شدند. از واژههایی که زَهرشان، ماری شد دو سَر، روییده روی شانههای ترازوی نامیزانِ دادگاهِ بیدادگسترِ سینههایم. به شهادت رسیدند، در خطِ مقدمِ شهوتی بیامان که تمامِ مرزهای سنگیِ بیسنگرِ تنِ بیوطنم را زیر آتش گرفت. عاشقانههایم سانسورانههایی شدند لای دندانهای جَریدهی قیچی تیزی که سالهاست کارش فقط بریدن است و بریدن، بریدن و بریدن. سراغ عاشقانههایم را از گورستانِ بیناموُپیکرِ اعدامیان بگیر، از خاکی که استخوان بالا میآورد، مین میزاید و بوی نفت میدهد؛ نفتی که سُرخ است.
محسن عظیمی. بیست اُردیدوزخِ نودوُسه. همین و دیگر هیچ
Saturday, May 10, 2014 at 7:18am UTC+04:30
Mohsen Azimy
#محسن_عظیمی
محسن عظیمی