تکهپارهای از نمایشنامه سلما
سرباز: چند شبه خواب ندارم. تا چشامو روی هم میذارم این سر درد لعنتی شروع میشه.
نجمه اصلاً نگاهش نمیکند. هنوز سنگ را در دست دارد.
سرباز: (با خودخوری) نباید میاومدم. فکر نمیکردم اینجوری بشه.
درنگ
سرباز: من... من خواستم از خونوادهم فرار کنم که اومدم توو نظام... از وقتی بابام...
درنگ
سرباز: بابام ایرانی بود. از عربهای دور و بر اهواز، اونا کشتنش، مطمئنم کار خودشون بود.
نجمه نگاهی به او میکند بیآنکه چیزی بگوید. سرباز که سرش را محکم گرفته با درد حرف میزند.
سرباز: بابام وقتی که خیلی جوون بوده فرار میکنه میآد عراق، از زندان فرار میکنه. به خاطر کارهای سیاسی زندان بوده. اونجا عاشق مادرم میشه و از همون اول خونواده مادرم مخالفن که زنش بشه. عموش از دوستای نزدیکه بابامه. اون راضیشون میکنه.
درنگ
سرباز: اونا کشتنش. پسرعموهای مامانم، گفتن تصادف بوده ولی دروغ گفتن ماشینشو خراب کرده بودن، خودم شنیدم گفتن ولی، ولی نتونستم به کسی بگم. میدونی چرا؟ چون.، چون من یه ترسوام! خیلی هم ترسوام! اونقد ترسو هستم که حتی نتونستم وقتی دیدم یه شب یکیشون، کنار مادرم خوابیده چیزی بگم. فقط حالم بهم خورد. سر درد لامصبم دوباره شروع ش. از خونه زدم بیرون، عین دیوونهها توو خیابون میدویدم. انقد دویدم تا رسید پیش بابام. یه دفعه تا قبرشو دیدم زدم زیر گریه، تا صب گریه کردم.
درنگ
سرباز: دیگه نمیتونستم. نمیتونستم اونجا بمونم. تنها راه فرارم نظام بود. دیگه نمیخواستم مادرمو ببینم. پسر عموهاشو که میدیدم بالا میآوردم. همیشه تنشون بوی گند عرق میداد. حالم از خونه و محله و شهرمون بهم میخورد. هرجایی میرفتم بوی عرق اونا پیچیده بود. تموم شهر بوی عرق اونا رو میداد.
درنگ
سرباز: از خودمم متنفر شده بودم خودمم بوی عرق اونا رو میدادم، همهش فکر میکردم اصلاً از کجا معلومه من بچه بابام باشم؟ ممکنه مال یکی از اونا باشم. بابام راننده بود ماه به ماه خونه نبود خیلی وقتام ما خونه اونا بودیم. به همهچی شککرده بودم، به خودم از همهچی بیشتر! باید فرار میکردم، اومدن به نظام بهترین راه فرار بود.
درنگ. آشفته و عصبیست به خودش میلرزد.
سرباز: (عصبی با حالتی روانی) من نمیتونم. نمیتونم کسی رو بکشم. حتی خودمو. میفهمی؟ حتی خودم!
درنگ
سرباز: نتونستم. هیچوقت. وقتیام خواستم نتونستم. فکر میکنی نخواستم؟ ها؟ چرا، ولی، ولی، (درنگ) بابام یه کلت داشت. میدونستم کجا قایمش کرده. همونجا توو زیرزمین خونهمون ته یه کوزه قدیمی که روش پر خورده ریز بود. اونموقع هنوز زنده بود. رفتم طرف کوزه، درش آوردم. لولهشو گذاشتم توو دهنم. چشامو بستم. تموم تنم میلرزید. هر کاری کردم ماشه لامصب رو فشار بدم نتونستم. نمیتونستم. نمیتونستم. نمیشد.
درنگ. نجمه زل زده به او
سرباز: نتونستم. نتونستم بکشم، اونقدر لولهی تفنگو فشار دادم ته گلوم که بالا آوردم. بعد اونا اومدن. نفهدیم چی شد. به خودم که اومدم. شلوارم، شلوارم خونی بود.
سرباز در سکوت نگاهش میکند. لحظهای نگاهشان در هم میماند.
سرباز:حالم از خودم بهم میخورد. اون پسرعموهای کثافتم، اونا... (بیشتر به خود میلرزد. سرش را وسط زانوهاش فرو میکند.)
سرباز: چهارده سالم بیشتر نبود. هیچوقت نتونستم به کسی بگمش، نمیدونم چرا، چرا دارم به تو میگم.
#محسن_عظیمی
#نمایشنامه
#سلما
#نمایشنامه_سلما
#ظافر_یوسف
#جنگ
#تجاوز_جنسی
#هنر_دفاع
#انتشارات_هنر_دفاع
#بنیاد_رودکی
#نمایشنامهخوانی
تکهای از نمایشنامه سلما. نوشتهی محسن عظیمی