محسن عظیمی

دود

دختر می‌پرسد: بابا این چیه؟

ابا سیگاری توی این دست‌ و  زرورقی توی دستِ دیگرش می‌گوید: دوای دردم دخترم!

دختر می‌پرسد: اگه به منم بدی اونوقت منم می‌تونم راه برم؟
بابا پکی دوباره به سیگارش می‌زند و می‌گوید: نه دخترم. این برای تو خوب نیست، تو فقط باید بخوابی!
دختر می‌خوابد و می‌بیند اتاق شده بهشت و در حالِ دویدم دنبالِ مادر است ولی به او نمی‌رسد. مادر توی دودی دارد گم می‌شود. بابا می‌بیند رفته بهشت که مثلِ اتاق است. دست‌های مادر را می‌گیرد. سیگار از دستش می‌افتد، می‌خواهد... که یکباره چرتش پاره می‌شود؛ سیگار لای انگشتانش نیست، بهشت جهنم شده و دختر در حالِ دویدن توی دود است که همه‌ی اتاق را گرفته! 

زمستان ۸۲. محسن عظیمی

         

 
© Copyright. mohsenazimi