محسن عظیمی

یک گربه، یک ماهی

یکی بود، یکی نبود
زیر گنبد کبود... نه بچه‌ها
می‌دونین
قصه‌ی ما یکی بود، یکی نبودش گم شده
قصه ما راجع به یه گربه‌هَس
توی شهر گربه‌ها
شهری که
خیلی دوره، خیلی دور
پشت کوه‌های بلند
دَمِ دروازه‌ی زور
اون‌ورِ دشت و دَمَن
کنار کویر شور
خیلی دورتر، خیلی دور
یه جای خیلی نمور
وسط زباله‌ها
خالی از سبزه و نور
توی این شهر
چند سالی که بگذره
شما که بزرگ بشین
گنبد کبودشم یا می‌ریزه
یا این‌که سیاه می‌شه
دیگه نه جنگل سبزی داره
نه درختای قشنگ
نه صفایی نه وفایی
نه یه شاخه گل سرخ
حتی نه کوه بلند... توی چند سال دیگه
که شما بزرگ بشین
توی این شهر
از چمن‌های وسیع هم که پر شاپرکه
خبری نیست
گربه‌های خوبشم... چی بگم؟
بهتره چیزی نگم... نه پاکن، نه مهربون
نه پرکارن، نه زرنگ
هر روز تا لِنگِ غروب
می‌خوابن با دل سنگ
می‌مالن رو سرهم
شیره‌های رنگارنگ
صُب به صُب
همدیگه رو گول می‌زنن
با دروغای قشنگ
#نمایشنامه
#یک_گربه_یک_ماهی
#محسن_عظیمی
#کودک_و_نوجوان
#افسانه_ژاپنی
#گربه_ماهی

محسن عظیمی

         

 
© Copyright. mohsenazimi