از روی جلدِ این کتاب نه، طنابِ دار را باید از روی چوبههای دار حذف کنیم و بهجاش بر گردنِ چوبهی دار، چراغی بیاویزیم که بتابد روی جلدِ این کتاب. تا ببینید که چه دردی میکشد مادری که هدیهی هجدهسالگی پسرش، طنابِ دار میشود.
هر چند به قول مهرداد اوستا:
«از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردمِ بیدرد ندانی که چه دردیست.»
تکهپارهای از نمایشنامه:
مادر: ...آره مجیدم تولدشه، کادو بهش میدن طناب دارو میندازن دور گردنش بعد براش تولد تولد میخونن... تولد تولد تولدت مبارک مبارک...
(آهنگ تولدت مبارک میخواند با خنده وگریه، فریاد درد و... که یکباره صدای در میآید. خیره به در میماند با وحشت، یکباره میخندد. به سمت در میرود.)
مادر: نیستیم. هیچکی نیست، همه مُردن. خودشونو کُشتن! میخوان بکُشنشون. هیچکی نیست.. تولد پسرمه! کسی دعوت نیست. خودشم دعوت نیست! برین برین این همه آدم هست اونا رو دستبند بزنین اونا رو بگیرین اونا رو دار... دار... دار...
محسن عظیمی