محسن عظیمی

گور در گورستانِ زمان

باهم کنار هم که بیایند این واژه‌های تکه‌تکه، هیچ گهی نمی‌شوند، نمی‌خورند. چیدن‌شان کنار هم، فقط اسباب دردسر است و بس، نهایتش چهارخط شبه‌شعر می‌شوند که نه به درد نوشتن پشت اتوبوسی می‌خورند که هر روز تو را بدون هیچ مسافری با خود می‌برد نه کامیونی که جسدها را، نه در و دیوار بازداشتگاهی که حالا خانه‌ی من شده، کتاب هم که بشوند بعد از مسخ شدن و چاپیدن و چپاول می‌روند لای همان حراجی که ممنوعه‌ی عشق ما را به حراج گذاشته، یا نمایش‌نامه‌ای که داوران دکتراگرفته‌ی بی‌سواد به راست‌سلیقه‌گی مردودش می‌کنند، نه به درد ترانه‌خوان‌ها، نه اینکه فریادشان کنی که "چرا رفتی؟" یا قِرشان دهی "تو که چشمات خیلی قشنگه!" "نه مداحی و فال و نه نوشتن روی سر در سازمان مللِ معطل، نه خال‌کوبی روی تن‌هایی که هر روز با نام الله سرشان را جدا می‌کنند، نه کتاب‌خانه‌هایی که سیاه‌پوش‌ها می‌سوزانند، نه گوشه‌ی دروغ‌نامه‌ها و کنار عکس سوپراستارهای دروغین، نه فیس‌پوک که شده آلبوم عکس خانه‌وادادگی به‌ظاهر دوستان و بگومگوهای سرپایی سر کوچه‌‌پس‌کوچه‌ای‌شان و هرزه‌خانه‌ای مجانی اما مجازی، این واژه‌ها مثل من و تو که نیستی فقط به درد مردن می‌خورند؛ پس احمقانه است خلق‌شان و رهاکردنشان روی زمینی که دیگر حوصله چرخیدن ندارد و هر لحظه ممکن است گوری شود و خودش را گور کند در گورستان زمان.. محسن عظیمی. اواخرِ امردادی که مردادش می‌خوانند این روزها . همین و دیگر هیچ

Tuesday, August 19, 2014 at 7:17am UTC+04:30

محسن عظیمی

         

 
© Copyright. mohsenazimi