تکهای از نمایشنامه آجر
نیگاه کن همینجوری دارن کج و معوج آجرها رو میچینن میرن بالا... فکر کنم اون طبقه آخریش پنجره رو وا کنه هواپیماها از وسطش رد شن... انگاری نیت کردن پشتبومشون بشه حیاط خلوت ستارهها... ای داد بیدود... یه موقعی این خونه سقفش یه سر و گردن از همه خونههای دور و برش بالاتر بود... رو پشتبومش که وامیستادی فقط کلهی بیمارستان پیدا بود، عینهو یه مردهی کفنشدهی سرگردون... اما حالا چی؟... اینورش که آجرا کجکی رفتن تا ثریا، اونورشم زدن درختهای زبون بسته رو از ریشه تیشه زدن و اتوبان کردن؛ ای داد بیدود... میدونی چهقدر درخت توت اینجا بود؟ اینقده پربار بودن... بهار که میشد تموم این موزاییکا پر توت میشد... چه توتای آبدار و شیرینی... (مکث) دست مجنونم اون موقعها همیشه توو دست لیلی بود، اما یه کم که گذشت دیگه لیلی دستای مجنونو توی دستاش نمیگرفت... حقم داشت خب... دستای مجنون همیشه کوتاه و لگدمال و خالی بود؛ دستای لیلی همیشه عاشق رسیدن به توتهای رسیدهی نوک شاخهها که تا میافتادن روی تن پیادهرو، زیر پای آدما لگدمال میشدن... (مکث) حالا خیلی وقته لیلی بی خیال مجنون شده ولی مجنون هنوز همه خیالش لیلی یه.
تکهای از نمایشنامه آجر. محسن عظیمی