شاعر
یک
شعرش را گفت. سیگارش را کشید. مسواکش را زد ولی خوابش نبرد؛ شاعرِ گمنامی که عشقش آن سرِ دنیا تازه از خواب بیدار شده بود.
دو
آخرین نسخهی پرینتِ کتابش که قرار بود چاپ شود را پاره کرد. سیگارش را کشید. با ناشر، تماس گرفت که دست از چاپیدن بردارد و برای بخشِ سلاخیِ وزارتِ فرهنگ و ارشاد اسلامی پیغام گذاشت که درِ سلاخخانهشان را گِل بگیرند؛ شاعر گمنامی که نامش را گم کرد در گورش.
سه
پرستارِ تیمارستان را با شعری بلند، خواب کرد. سیگارش را کشید و گورش را گم کرد؛ شاعرِ گمنامی که بیجنون، زندگی برایش جنازهای گوربهگورشده بود، مدفونِ گورستانی گمشده.
Sunday, February 23, 2014 at 7:17am UTC+03:30
محسن عظیمی