ملاقات تمام
گوشی رو بَرمیدارمُ نِگاش میکنم. میگه «نِگام نکن نِگام نکن! نه از پشتِ اون عینکِ صادقهدایتوارت که اون روزها چشاتُ پشتِش قایم میکردی از ترسِ خوردشدنِش زیر مشتُ لگدُ باتووم نه از پشتِ ویترینِ اون کتابفروشی با تمومِ کتابای قیچیشدهی فسیلشدهی بیخودش. نه از کنارِ درِ همون مسجدی که اونروزها به جای مُهر و تَسبی پُر از تفنگ شده بودُ به جایِ مومن پُر از مغزهای خالی و شستوشودادهی یه مشت ظالم از همهجابیخبر. نه از لابهلایِ میلههایِ سبزِ همون دانشگاهی که سَرِ خونیِ شهابُ لای میلههاش لِهُلورده کردن. نه از پنجرهی گلُوگشادِ اون خوابگاهِ چندطبقه که تنِ پارهپارهی شکوفه رو از گوشهی دَهنِش تُف کردن. نه از پشتِ این شیشه که قراره هفتهای چنددقیقه فقط چنددقیقه خونابهیِ چشمایِ تو رو به اعتصابِ صورتِ زرد من دعوت کنه. نه نِگام نکن. بیخیالِ شهابُ شکوفه. برو، برو محسنِ بیچاره برو زندگیتُ بکن، بکن با همون کسی که...» اشکِش سرازیر میشه اونقدر سَ را زیر میشه که ملاقات تموم میشه.
Saturday, February 8, 2014 at 9:13am UTC+03:30
محسن عظیمی