عریانم کن
عریانَم کن؛ عریانتر، نه این برگ را هم بردار! بگذار برگردیم به روز نخستینمان، هر چه دِلت خواست سیب بخور، گندم، خربزه، خیار، اصلا این برگ را هم بخور، ما رانده نمیشویم، نترس! قرارشده قصه را از ابتدا بنویسیم؛ باهم، قصهای که نه خدا دارد، نه شیطان، فقط من دارد و تو و دو تنِ عریان، قصهای که نه بود دارد، نه نبود، نه به سر میرسد و نه کلاغی دارد که به خانهاش نرسد، غیر از خدا هیچکس نبود هم نه ندارد بهجاش غیر از من و تو هیچکس نبود دارد. قصهی ما نه هابیل دارد، نه قابیل، نه سنگ و نه دستهبیل و نه داروین و نه میمون و نه نظریههای شخمیتخیلیِ هردَمبیل، قصهی ما هر سطرش بوی بوسه میدهد و هر فصلش بوی تنِ تو که از تنِ من تنوارهای میسازد برای تنها شدن، قصهی لبهای آبستن توست که روی لبهای من بوسه میزاید و دستانت که دستانَم را میکارد وسط سینههایت تا سبز شود تنت روی تنم، قصهی ما قصهی شهود است که شهید میشود و به شهوت میرساند ما را و شرابمان میکند چندینهزارساله با یک مستی عریان، عریانَم کن؛ عریانتر، نه این برگ را هم بردار!
Thursday, November 7, 2013 at 3:12pm
محسن عظیمی