دیگه اون زنی که هر روز میدیدی دود شد با همین سیگار همین الان دود شد، خاکسترشم دیگه نیست... همین الان این تصمیمو گرفتم؛ راستش همین الان با کشیدن این سیگار... خیلی وقت بود بههش فکر میکردم ولی حتی نمیتونستم بگمش، حتی به تو که زیر و بممو میدونی... حتی به خودم که انگار تازه پیداش کردم... خودمو خودِ خودمو که هیچی نیست هیچی؛ چون هر چی توو آینه بهش نیگاه میکنم یه لایه غبارگرفته گه رووشو پوشونده... یه لایه ضخیم و منجمد که با شستن نمیره با ... با... فقط باید از ته کندش... کندش و دورش انداخت... محسن عظیمی. از نمایشنامه "به من نگو لیدی گاگا". همین و دیگر هیچ
محسن عظیمی