آخ که چقدر تنهایم من...
آخ که چقدر تنهایم من تنهاتر از خدایی ساختگی/ که فقط میتواند در اتاقهای عمل ظاهر شود/ به شکلِ پیرمردی با رَدا و ریشوُسبیلی سفید وُ بلند/ در ذهن بیمارانی که با ده شماره بیهوش میشوند/ تنهاتر از اشکی که هنوز از چشمانِ کارگری/ پایین نیامده/ پاک میشود/ با دستهای سیمانیاش/ کنجِ طبقهی صدوُنمیدانم چندمِ آسمانخراشی/ که صورت این آسمانِ دودگرفته را خراشیده... دو تنهاتر از کفشدوزکی که روی پلههای برقی این مترو/ به دنبال خانهی هیچ خالهای نیست/ و زیر پای خالهها/ و به دنبال خالهها راهافتادهها/ له میشود/ تنهاتر از تنِ زنی که بوی عرق میدهد/ و هر روز کارش تمیزکردنِ استخر و جکوزی و... پیرمردیست که عاشقِ عرقسگیست/ با مزهی تنهایی که بوی عرق نمیدهند/ تنهاتر از جنینی که صدای تپشهای قلبش/ تهِ چاهِ مستراحِ مدرسهای دخترانه/ خفه میشود/ تنهاتر از دیوانهای که ادعای پیغمبری کرده/ کنجِ تیمارستان/ با خدایی خیالی/ عشقبازی میکند/ تنهاتر از پسری که/ جورابهای دخترانهای که باد با خود آورده/ میبوید، میبوسد و/ روی تنش میمالد/ تنهاتر از سگی که عاشق صاحبش شده/ هر روز میلیسدش و از مردی که کنار صاحبش میخوابد/ متنفر است/ تنهاتر از پیرزنی که دمِ در سرای سالمندان/ هر جمعه/ در انتظار امام زمان است/ تنهاتر از تویی که/ داری خودت را محو میکنی کمکم/ از کنج ذهنم/ و اسمت توی هیچ شعری نمیگنجد/ تا تووی گوشهات زمزمه کنم که... ده محسن عظیمی. پانزدهم اُردیدوزخِ نودوُسه. برای کسی که فقط خودش میداند کیست. همین و دیگر هیچ
Monday, May 5, 2014 at 7:09am UTC+04:30