محسن عظیمی

تکه‌پاره‌ای از نمایشنامه لکاته اثیری

خیلی مسخره‌س! توی این دنیایی که هر لحظه تاریک‌تر و تنگ‌تر از قبر می‌شه، مجبورم از دست آدمایی‌ که خودم خلقشون‌ کردم فرار کنم، ولی هر جا هم که برم اونا با منن‌، توی کله م وول‌ می‌خورن، ولی هیچ دنیایی مث‌ این دنیای مسخره‌ای که حالا توش دست و پا می‌زنم اونقد‌ر احمقانه نبوده، نمی‌دونم این یکی رو کدوم احمقی خلق کرده و منو اینجوری ول کرده میون‌ این همه دروغ و نکبت و تباهی، تا حالا هیچ دنیایی رو ندیدم که اینقدر آدماش‌ توی مخ همدیگه بی خود و بی جهت وول‌ بخورن‌ و‌ زر بزنن و دروغ بگن، وای به حال اون بخت برگشته‌ای که بخواد‌ تو دنیای این آدما‌ عاشق باشه، دیگه عشق به اندازه همون هرزگی و ولنگاری موقتی هم نیس، باید به جای خون توی رگ‌هات جاکشی جریان پیدا کنه، تن و روحتو‌ به گه بکشی و به هر مزخرفی‌ که از هر الاغی‌ صادر شد تن بدی! (مکث) آخ مرگ... مرگ... مرگ... کجایی؟ محسن عظیمی. از نمایش‌نامه‌ام "لکاته‌ی اثیری"

محسن عظیمی

         

 
© Copyright. mohsenazimi