به جستوجوی خودم میگذرم از هر چه که هست و نیست میگذرم از کنارِ اینهمه جسدهای بیناموُنشان از کوچهپسکوچههای این شهر ویران از روی دستهای دودگرفته و پُر از ماشین این اتوبان از لابهلای آدمهای خسته وُ خوابآلودهی به میلههای وسط این مترو آویزان از تسبیهای دراز و پیشانیهایِ داغکردهی این ملتِ بهظاهر مسلمان از تعابیرِ جهلآلودِ جماعتی جماعزده از این طوفان از دین و افسانه و فلسفه و منطق و این شکِ پنهانشده در دلِ این ایمان از این همه تنِ پنهان زیرِ چادرهای سیاهِ تعصب و اکراهشان از هویج و خیار و بادنجان از دشمنسازی موروثی، وعدههای بهشتی، حوریهای خیالیِ، غلمانهای تووخالیِ این پیشوایانِ عمامهبهسرِ و آلتبهدستِ سگجان از انتظارِ عبثِ این منتظران میگذرم از هر چه که هست و نیست از... از... از تو اما نمیتوانم بگذرم چشمانَت میخم میکند روی تنَت و گیسوانت دستانم را گره میزنند روی گونههایت و بوسهای طولانی لبانَم را روی لبانَت لبانَت را روی لبانَم حکاکی میکند فروو میروم در تنَت که فرو رفته در تنَم گم میشوم در تو که گم میشوی در من و تهِ درهی بینِ سینههایت خودم را پیدا میکنم که تویی محسن عظیمی. بیستوچهار خَرداد نودوُسه. همین و دیگر هیچ
Friday, June 13, 2014 at 4:00pm UTC+04:30
محسن عظیمی