زمستان شصت و سه، وقتی منِ سی و نه ساله شش ساله بود، آقا در آستانه پنجاه سالگی و قرار بود پنج سال دیگه بمیره. مامان که حالا در آستانه هفتاد سالگیه، سی و چند ساله بود. فقط من بودم و آقا که عاشق مامان بود و من عاشق آقا... مامان میگفت: وقتی تو خواستی به دنیا بیای عموهات آقا رو فرستادن حموم وقتی اومده بیرون منو نشوندن این طرف، بطری عرقش رو اون طرف، گفتن کدومو انتخاب میکنی؟
بعد به دنیا اومدن تو دیگه لب به عرق نزد. خواستم بگم: مامان ولی وقتی که بعضی وقتا منو آقا میرفتیم خونه رفیقش اکبرسیبیل... که مامان نگاهی به این عکس انداخت گفت: رفته بودیم مشهد... بعد آه بلندی کشید، آهی که منو با خودش برد به شیش سالگیم و روزایی که تموم فکر و ذکرم این بود بتونم حروف رو بخونم و بنویسم، بنویسم: آقا مامان بعد تو شد یه آه، یه آه بلند که هنوز ادامه داره.
محسن عظیمی