محسن عظیمی

تکه‌پاره‌هایی از روایت عشق شمس و مولانا

تنها توئی تو، تو که رها از تنت، می‌تابی و می‌تنی تا من، من که سایه‌ای از هیچم زیرِ سایه‌سارِ تنِ تو، تو که آتشی و عنکبوتِ تن را که می‌تند بر من تارهای خشم و خروش و غرش و غوغا، حرص و حسد و شهوت و نفرت و ترس و غرور را می‌سوزانی. می‌سوزانی‌ام. خاکسترم می‌کنی و من ققنوس‌وار پر می‌کشم به دنبالِ تو كه می‌چرخی و می‌چرخانی‌ام.

بر لبم ذكر و نماز تا روزهای شريعت، می‌چرخی و می‌چرخانیم. به دستانم نذر و نياز تا روزهای طريقت، می‌‌چرخی و می‌چرخانی‌ام. چشمانم پر از راز و نیاز، تا سال‌های حقيقت. می‌چرخی و می‌چرخانی‌ام. دلم لبريز از ساز و آواز، تا ابديت و معرفت.

تا خدا، تا من، تا تو، تو كه تنها تویی، تویی،  تویی خدای من، خدای من، خدای من كه می‌گويی‌ «خوشم، خوشم، چنان خوشم كه از خوشی در دو جهان نمی‌گنجم» و می‌گویم «خوشم، خوشم، چنان خوشم كه از خوشی در دوجهان نمی‌گنجم.»*


تکه‌‌پاره‌هایی از نمایشنامه‌ی نیمه‌تمامِ خط سوم (روایت عشق شمس و مولانا) که اجرایی نیمه‌کار داشت سال ۱۳۸۵، توسط گروه تئاتر ناتمام در دانشگاه تهران.

* از مقالات شمس تبریزی

محسن عظیمی

         

 
© Copyright. mohsenazimi