ترجمهام کن
ترجمهام کن به زبان تنهاییات. واژه به واژهی دردهایم را با بوسههایت. واژههای ناشناختهی تنم را جستوجو کن در فرهنگِ لغتِ قلبت و معنا کن بیمعناییِ محضِ ذهنم را.
ترجمهام کن به زبانی دیگر؛ به زبانی که حروفِ الفبایش اصواتِ ناپیداییست که تنها در سینههای تو جا دارد؛ وقتی انگشتانم با لمسشان در رقصی ناموزون، از پا به پایت میافتند.
ترجمهام کن به زبانِ تنت که زبانِ تنِ مرا خوب میفهمد. انگشتانِ من فقط به زبانِ تنِ تو حرف میزنند؛ با تهلهجهای که به لهجهی کنجِ لبانِ توست و واژهگانی که دگرگون میشوند و مبدل به آه و آه و آه، وقتی تلفظشان میکنی روی لبانِ من و تکثیر میشوند روی تنت.
ترجمهام کن به زبانِ سکوت که آبستنِ قصههاییست که نه میتوان نوشتشان، نه خواندشان، نه گفتشان به خطِ سوم بنویسشان؛ «چنان که آن خطاط سه گونه خط نوشتی: یکی او خواندی، لاغیر. یکی را هم او خواندی هم غیر او. یکی نه او خواندی نه غیر او. آن خط سوم منم که سخن گویم. نه من دانم، نه غیر من.»*
* خط سوم. از مقالات شمس تبریزی
محسن عظیمی