او مرا خودکشی کرد.
لبانش خونین شده. پسر میگوید: چرا این کار را کردی، چرا دیوانه؟ چرا؟ چرا؟ دختر نفسنفس میزند. نفسهای آخرش و میگوید: چیزی نگو! فقط... فقط بگذار با لبانِ تو بمیرم. با بوسهی آخرمان.
پسر که بغضش را ته گلوش نگه داشته؛ یکباره بغضش میترکد و مُذابِ گریهشان چون آتشفشانی بیرون میریزد. لبانِ اشکآلودهاش را میگذارد روی لبانِ خونینش و دختر آرام میگیرد. تنِ عریانِ دختر که با تیغ تکهتکهاش کرده، غرقِ خون افتاده وسطِ حمام و کفِ حمام، کافهگلاسهها له شدهاند وسطِ خون.
آن روز دختر قبول میکند برای اولین و آخرینبار تنآمیزی داشته باشند. تمام که میشود؛ پسر میرود کافهگلاسهای که دختر دوست دارد را درست کند. دختر هم میرود حمام. پسر کافهگلاسهها در دستش میرود حمام و...
فکر میکنم. نوشتنش بیهوده باشد. هربار به هر شکلی مینویسمش پارهاش میکنم. حقیقت این است من... من آن دختر را کشتم. او مرا خودکشی کرد و من بعد از این همه سال هنوز هم هر وقت کافهگلاسه میبینم به یادش میافتم. تمام کافهگلاسههای جهان حالا مزهی خون او را میدهند.
این نوشته جا مانده بود توی کافه، روی میزی که زیرسیگاریاش پر شده بود از تهماندهی سیگار و خاکستر.
کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده نوشتهها، نمایشنامهها و...
https://t.me/azimimohsen
وبگاه:
http://mohsenazimi.ir
اینستاگرام:
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1
محسن عظیمی