عشق تکهتکه شد. تکهی پنجم تا آخر
تکهی پنجم
عشق تکهتکه شد. وقتی ما را به رِندی عملی کردند پیرانِ جاهلِ آنجانشین و شیخانِ گمراهِ جامجمِ لانهکرده با صدای دورو و سیمای دروغگوشان و چهرههای ماندگارِ بیسوادِ روی صحنههای خالی از ذوق و خلاقیت، وقتی هیچ شیخ و واعظِ ریشوپشم درازکردهای که رودهای راست در شکمش باشد، شناسایی نشد. وقتی ورق به ورق کتابها پر شده بود از جای انگشتانِ سانسورچیان و جارچیان و شیپورچیانِ نابکار و نابلدی که تیغ به دست گرفته، آماده بودند برای واژهای که طعم آزادی بدهد تا به فنایش بدهند و فاتحهای هم روش و زیرش.
تکهی ششم
عشق تکهتکه شد. وقتی تو دیگر هیچوقت نیامدی و من آخرین سیگارم را کنار متروی ولیعصر گیراندم و قطاری مرا با خود برد تا کهریزک و از آنجا ماشینی سیاه به اوین
تا دیگر هیچوقت نتوانم در اکباتانِ چشمانت غرق شوم، در لالهزارِ گیسوانت قدم بزنم و دست در دست تو از تهِ آزادی تا سرِ امام حسین، دانشگاه به دانشگاه، بیمارستان به تیمارستان، معترضِ سکوتی شوم که عنکبوتوار تنید تارِ تاریکی روی تنِ کلانشهری که بوی گندش پرستوها را و تو را فراری داد.
تکهی آخر
عشق تکهتکه شد و رتیلِ فریاد، تهِ چهارراهِ گلوبندکِ گلوی گلآلوده به خونِ من، مبدل به شَباتی شد که زل زده به هواپیمایی که تو را پرواز داد از مهرآباد به ناکجاآباد، اسیرِ حلقهی آتشِ نبودنت آنقدر با آتش جنگید تا جان داد.
محسن عظیمی