محسن عظیمی

تکه‌ای از نمایشنامه‌ی هجده. نشر آماره. ۱۳۹۹. محسن عظیمی

 

محسن: من می‌دونستم.
سوری: چیو؟!
محسن: رویا بهم گفت؛ قبل اینکه چشاشو ببنده، کفِ خیابون افتاده بود، دهنش پرِ خون بود، چشای من پُرِ اشک، گفت جلوی سوری رو بگیر! طرف زن داره. گفت خواستم بهش بگم، ترسیدم بلایی سَرِ خودش بیاره. بعدم تموم کرد.
سوری: چرا الان اینا رو می‌گی؟
محسن: نمی‌دونم شاید...
سوری: همون روز فهمیدم. کثافتِ رذل! 
محسن: اومدم بهت بگم دیدم بیمارستانی.
سوری: کاش نمی‌بُردَنَم بیمارستان! راحت می‌شدم. ولی رویا حیف شد. نباید توی اون شلوغیا می‌بردیش وسطِ خیابون. این همه داد زدین چی شد؟ ها؟ تا وقتی بمیری باید عذابش رو بِکشی.
محسن: من یه عمره مُردم! (زمزمه‌کنان با خودش) سالهاست خودم را حراج کرده‌ام ولی هیچ خریداری ندارم. باید بند و بساطِ تنم را جمع کنم، قبرِ بی‌صاحبی، تابوتِ دسته‌دومی، جویی، جدولی، جایی... می‌بینی رِسَد آدمی به جایی که مرگ هم مُفت نمی‌خردش.

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

​​​

         

 
© Copyright. mohsenazimi