محسن عظیمی

تکه‌ای از نمایشنامه‌ی هیله (تفنگ و تنبور). نشر آماره ۱۳۹۹

زهره: چقد دلم تنگ شده برای لی‌لی بازی کردنامون، یک، دو، سه، چهار و پنج، شیش، تو همیشه به شیش که می‌رسیدی پات روی خط می‌خورد. منم هر چی سنگ می‌نداختم بیافته توش، می‌افتاد بیرونِ خط (مکث) اون‌روز هیچ‌وقت یادم نمی‌ره تا تَهِ حیاط لی‌لی کشیده بودی، تا این‌جا، خونه‌ها رسیده بود به سیزده و چهارده، دیگه حیاط جا نداشت. می‌گفتی می‌خوام اون‌قدر بِکشَم که وقتِ بازی اون‌قدر بریم که دیگه برنگردیم به اول. ما می‌گفتیم مثلاً تا چند؟ می‌گفتی تا جایی که تموم نشه، من گفتم اون‌وقت سنگ‌ رو چطوری بندازیم؟ گفتی حتماً نباید سنگ بندازیم که، فکر می‌کنیم یه کسی قبلاً سنگ رو انداخته.

کانال تلگرامی محسن عظیمی
گزیده‌ نوشته‌ها، نمایشنامه‌ها و...
https://t.me/azimimohsen

وب‌گاه: 
http://mohsenazimi.ir

اینستاگرام: 
https://instagram.com/mohsenazimi.ir
فیسبوک:
https://m.facebook.com/azimy.mohsen
آپارات:
aparat.com/halimatida
ارتباط:
@azimimohsen1

​​محسن عظیمی

         

 
© Copyright. mohsenazimi