محسن عظیمی

نمی‌رسد.

گلویمان گورستانِ آوازهایی می‌شود که سرنداده گورشان می‌کنیم. به‌جایِ بوسه، دشنام می‌روید روی لبان‌ِمان و سیاه‌مستِ ستاره‌های سربیِ سینمایی، استفراغ می‌کنیم قصه‌هایِ سینه‌به‌سینه‌ای که روزی می‌مکیدیم روی سینه‌های مادران‌مان. دیگر تن‌مان را تن‌پوشِ تنِ هم نمی‌کنیم. لگدمال می‌کنیم شانه‌های هم‌نفسان‌ِمان را تا بالاتر برویم و زودتر ماه را صاحب شویم و مریخ را تصاحب کنیم؛ غافل از این‌که دیگر نه دستان‌ِمان می‌رسد به دهان‌ِمان، نه نشیمن‌گاهان‌مان، نه خدایانِ دروغین‌مان، نه ضریح زرپوشیده‌ی امامانِ  تازه‌به‌دوران‌رسیده و زاده‌گان بی‌شمارشان، نه شاهان سراپا اتوکرده و کاخ‌های بالارفته از پیکر پدران‌شان، نه این تاریخِ پرافتخار و چندین‌هزارساله‌ی سرزمین به تالان‌رفته‌مان، نه به هم، نه، به گلویمان هم نه نمی‌رسد تا این هوا که بوی گور و گنداب گرفته دیگر نرسد و... نه دیگر نمی‌رسد!

Friday, November 1, 2013 

محسن عظیمی

         

 
© Copyright. mohsenazimi