محسن عظیمی

تکه‌ای از نمایشنامه پل

زهره: خیلی دلت می‌خواد بدونی من کی‌ام؟
بهمن: دلم نمی‌خواد، بدونم بهتره.
زهره: اون پل رو می‌بینی.
بهمن: چرا نباید ببینمش؟
زهره: یه پل مث اون بزن رد شو برو.
بهمن: حالا حتما باید سنگی باشه.
زهره: خب ممکنه بشکنه.
بهمن: نترس اونقدر سنگین نیستم.
زهره: کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کنه.
بهمن: هراسی نیست غرق نمی‌شم. شنا بلدم.
زهره: (با اشاره به خودش) هه! این رودخونه خیلی وقته خشکیده. پر از سنگلاخه. تیکه‌تیکه می‌شی.

سکوت

زهره: چی شد؟ جا زدی یا کم آوردی؟
بهمن: فرقش چیه؟
زهره: فرقش اینه تو کم آوردی وگرنه یه چیزی می‌گفتی.
بهمن: واقعیتش اینه از همه پل‌ها می‌ترسم. حاضرم تیکه‌تیکه بشم ولی از روی هیچ‌ پلی رد نشم.
زهره: عرضش چقدر باشه نمی‌ترسی؟
بهمن: بیشتر از طولش می‌ترسم.
زهره: طولانیه، خیلی طولانی.

از نمایشنامه پل. انتشارات هنر دفاع. ۱۳۹۹

محسن عظیمی

 

         

 
© Copyright. mohsenazimi