محسن عظیمی

صحنه‌ای از نمایشنامه‌ی آجر

صحنه صفر

سکوت. تاریکی مطلق. صدای عبورِ ماشین‌ها از دور.
 
آتا: وقتی از اون نفرین‌شده زدم بیرون، تا برسم به این خراب‌شده، تمومِ تنم می‌لرزید، سردم بود، داغ شده بودم، به صندلی‌های قرمز اتوبوسم شک داشتم که نکنه بخوان بلایی سرم بیارن، تا خودِ دم‌دمای صب که اتوبوس برسه این‌جا چش روهم نذاشتم. همش می‌ترسیدم رانندهه با اون چشای ورقلمبیده و هیزش بخواد از توی آیینه... (مکث) لبام خشک شده بود، داشتم از تشنگی می‌مُردم ولی جرأت نمی‌کردم از کسی آب بخوام. پامو که از پله‌های اتوبوس پایین گذاشتم، انگار توی یه کوره‌ی آجرپزی خیلی بزرگ باشم سرفه‌هام که یه مدتی بود قطع شده بود دوباره شروع شد، همین‌جوری که سرفه می‌کردم یه چیزی دیدم که حاضر بودم بابای بی‌پدرم یه‌سره با آجرای توی دستش بکوبه توی ملاجم ولی دیگه هیچ‌وقت پامو تو این درندشت نذارم، خونِ روی کله‌م خشک شده بود و روسری سفیدِ ننه‌م انگار که چپونده ‌باشنش توی یه سطلِ پرِ از خون، سرخ شده بود عینهو دومنِ اون، اون، (مکث) اون... اون یه زن بود شایدم یه دختر، دراز به دراز افتاده بود روی یه نیمکت سنگی زیرِ یه صندوقِ صدقات و یه چادرِ سیاه کشیده بودن رو تنش، پاهاشو این‌جوری جمع کرده بود و از زیر چادر، دومنِ سفیدش عینهو روسری سفیدِ ننه جمع شده بود روی پاهاش، استفراغش ماسیده بود کنار لباش و قاطی رژِ سرخش ریخته بود دور و برش. خودمو نیگاه کردم دیدم همه چیش عین منه چادرش، دومنش، خونش، دور و برمو که نیگاه کردم تازه فهمیدم بیشترِ وحشتم از آدمایی‌ یه که با موبایلاشون ازش فیلم می‌گیرن و زیر لب چرت و پرت می‌گن. خیلی‌هاشونم بدتر از این اصلا نیگا‌شم نمی‌کردن، انگار که یه موشِ مرده افتاده از کنارش رد می‌شدن. من فقط می‌خواستم برگردم ولی انگار پاهامو به کفِ آسفالت میخ کرده باشن نمی‌تونستم جُم بخورم، نمی‌‌توستم، انگار خودمو دیده باشم، انگار می‌فهمیدم داره چه دردی می‌کشه، (مکث) اون نمرده بود، خودم دیدم سرشو تکون داد، ولی نمی‌توست حتی چادر و بکشه روش تا دومن خونی‌ش معلوم نباشه. بدتر از همه می‌دونی چی بود؟ اون پسره‌ی قرشمال که تا دوست‌دخترِ ایکبریِ‌‌ش از راه رسید، دستشو گرفت و همین‌جوری که فیلمشو بهش نشون می‌داد، هرهر و کرکرکونن رفتن، می‌خندیدن و دور می‌شدن، داشتن روده‌بر می‌شدن. من داشتم داغون می‌شدم، خورد می‌شدم، انگار بابام داشت تموم آجرهای دنیا رو یه‌جا می‌کوبید توو ملاجم.

نمایشنامه آجر. چاپ ۱۳۹۵. نشر بوتیمار

محسن عظیمی

 

 

         

 
© Copyright. mohsenazimi