محسن عظیمی

از تک‌گویی ناتمامِ من حسینم، پناهی‌ام

من حسینم، پناهی‌ِ دژکوه، زاده‌ی دژکوه، دژکوه کجاست؟ معلومه خب یه دهاته نزدیک شهرِ سوق، سوق نمی‌دونی کجاست؟ همون‌ بهتر که ندونی، چون اونقدر جای خوبیه که دوست داری قبرتم اونجا باشه و روش بنویسن: «خورشید جاودانه می‌درخشد بر مدارِ خویش، مائیم که پا جای پای خود می‌نهیم و غروب می‌کنیم هر پسین.»

من‌ حسینم، پناهی‌ام. زاده‌ی شیشمِ شهریورِ هزار و سیصد و سی و‌‌ پنج، پدرم علی‌پناه، مادرم ماه کنیز! ملیتم ایرانیه، می‌گن پیشه‌م بازیگری و‌ کارگردانی و نویسندگی و شاعریه، ولی می‌دونی چیه؟ پیش خودمون بمونه، پیشه‌‌ی من هیچ‌کدوم از این چیزا نیست. پیشه‌ی من عاشقیه.
اصلا می‌دونی چیه؟ معلومه که نمی‌دونی چی به چیه توی این دنیایی که هر کی به هر کیه. 

راستش رو بخوای من هنوزم دوست دارم برگردم به کودکی، حتی حالا که مُردمو نه می‌تونم بازی کنم، نه شعر بگم، نه دوباره بازم بمیرم، کنجِ یه اتاق، تنهای تنها. من هنوزم می‌خوام برگردم به کودکی «قول می‌دم که از خونه پامو بیرون نذارم ، سایه‌مو دنبال نکنم. تلخ تلخم مثلِ یک خارک سبز، سردمه و می‌دونم هیچ زمانی دیگه خرما نمی‌شم. چه غریبم روی این خوشه سرخ، من می‌خوام برگردم به کودکی.» 

ولی هنوزم نازی می‌گه نمی‌شه، کفشِ برگشت برامون کوچیکه، پابرهنه‌م نمی‌شه برگردم! نمی‌شه، نازی می‌گه: پلِ برگشت توانِ وزنِ ما را نداره، برگشتن ممکن نیست! تنها راهش اینه رویا رو زیارت بکنم، اونم در عالمِ خواب اما خواب به چشمام نمیاد. نازی هم نیست که بگه بشمار! می‌دونی، یادمه، کودکی‌م یادمه، آخه همه‌چی‌ام که از یادِ آدم بره ها، یادش همیشه یادشه.

از تک‌گویی ناتمامِ من حسینم، پناهی‌ام
محسن عظیمی

         

 
© Copyright. mohsenazimi