به جستوجوی مقبرهی «جبارِ باغچهبان» پیشکشِ «خسرو حکیم رابط»
به جستوجوی مقبرهی «جبارِ باغچهبان»
حکایتی بیحکمت پیشکشِ «خسرو حکیم رابط» حکیمِ با حکمت
با «خسرو حکیم رابط» که خودش، خودش را «حکیمِ بیحکمت» میخواند؛ تلفنی صحبت میکردم. حکیمی که حکیمِ حکمتهاست با حکایتهای بهجاماندهاش در روز هفتم و بینقاب و نمایشنامهها و فیلمنامههاش و سالها معلمیاش. حکیمی که وقتی از «سید علی صالحی» که روزی شاگردش بوده خواستم دربارهاش چیزکی بنویسد، نوشت و دیدم نوشتهاش را با «یا حکیم» آغاز کرده و با همان زبانِ آهنگین به نغمهی شاعرانگیاش در سطرِ پایانیِ نوشتهاش او را «استادِ اول و آخرش» خوانده و با «یا حکیم» به پایانش رسانده است.
صحبتمان با حکیم به درد رسید و درد کشیدن و دردآلوده نوشتن که گفتم آقا امروز در خیابانگردیهای همیشگیام -که دانشگاه من بوده و من همچنان دانشجوی خیابانهایم- به جستوجوی مقبرهی «جبارِ باغچهبان» بودم در شهرِ ری، از مردم که میپرسیدم جز معدودی که شنیده بودند اسمش را، کسی نمیشناختش!
از آرامستانِ «ابنبابویه» رسیدم به «امامزاده عبدالله» که مقبرهی «سیدعلی نصر» -پدر تئاتر ایران- و «یدالله سحابی» -از مؤسسین نهضت آزادی- و حتی «علی دشتی» -که به اتهامِ نوشتن «۲۳ سال» و نقدِ اسلام به اعدام محکوم شد- آنجا بود؛ ولی هر چه گشتم سنگِ قبرِ هیچکدامشان را نیافتم و هیچکس نمیدانست کدامین سنگِ قبر، از آنِ کدامیکیشان است!
خلاصه جمیعا فاتحهای نثارِ کلِ مدفونانِ امامزاده، از تر تا خشک سوختهشان کردم و رسیدم به «بیمارستان فیروزآبادی» و کنارش «مسجد فیروزآبادی» که مقبرهی خودِ شخصِ حاجی فیروزآبادی و اتفاقا «جلال آل احمد» آنجا بود؛ اما از مقبرهی «جبار» خبری نبود! جالب اینجا که «جلال آل احمدِ» بعد از زیارتِ حج و حاجیشدن را خوب میشناختند و جالبتر اینکه عینکِ «حاجی فیروزآبادی» که بانی بیمارستان و مسجد و بند و بساطِ اطرافش بود را کنده بودند با اینکه مجسمهاش وسطِ سالنی بود و درش هم قفل!
باری پس از جستوجوی بسیار فهمیدم ای دلِ غافل، مقبرهی «جبارِ» ناشناخته برای مردمِ درگیرِ کرونا و نان و «مجلس شورای اسلامی» و قیمتِ مرغ و تخمش و البته دلار! نزدیکِ همان ابنبابویه، آنطرفترکش وسطِ کوچهای پایینتر از چشمهعلیست. چشمهعلی که چندینبار به زیارتِ آبِ گواراش رفته بودم و برای من همزادِ بیستونکوه است. چشمهاش چون چشمهی سرابِ پای بیستون و سنگوارههاش گویی همان سنگوارههای بهجامانده از دورانِ پارینهسنگیِ بیستونکوهاند. رفتم و پیداش کردم اما درش بسته بود!
صدای خندهی تلخِ حکیم پیچد توی گوشم و گفت همینهاست خوراکِ نوشتن! از همین دردها باید نوشت که تو مینویسی. نه چون بیدردانی که پریدهاند از وطن ولی همچنان صداشان درنمیآید تا از دردها بگویند. روحوضی اجرا میکنند و مقهورِ تاریخی مُرده، خودشان را در گورِ تاریخی سراسر دروغین دفن کردهاند! در دلم گفتم و البته نه چون مجیزگویانِ محبوسِ در وطن که از یکطرف میتازند به مجلس و رئیسجمهور و وزیر پیشنهادی و از آنطرف جیرهخوارِ حکومتاند!
که حکیم ادامه داد دردش را که کشیدی بنویسش. صدای زمانهات باش همینطور که هستی و... خواستم بگویم چه فایده که به قولِ «مهرداد اوستا»، «از درد سخن گفتن و از درد شنیدن با مردمِ بیدرد ندانی که چه دردیست» که دیدم درسِ امروزِ حکیم این است که از روی همین «ندانی که چه دردیست» هم باید چندینبار بنویسم.
شهریور ۱۴۰۰
محسن عظیمی