محسن عظیمی

پنج تنِ شعرِ معاصر و منو دستای تو نوستالژی اول (دهه هفتاد)

نوارِ کاست باز پاره می‌شود زیرِ دندانِ تیزِ ظبط‌صوتِ قدیمی! با تکه‌چسبی، دو سرِ جداشده‌ی نوار را به‌هم می‌رسانم؛ لب به لبِ هم می‌گذارم دو تکه‌ی جداشده‌ی نوار را و چسب می‌زنم تا باز داریوش «ای که بی تو خودمو تک و تنها می‌بینم» بخواند و خیره می‌شوم به پوسترِ بزرگش روی دیوار کنارِ کارتِ پستالی از سهراب که در حالِ دانه‌دانه‌ کردن اناری‌ست تا دانه‌های دلِ مردم را پیدا کند. پیدا نمی‌کند و می‌رود کنارِ پنجره تا با تپشش وضو بگیرد و نمازش را بخواند «پی تکبیرة‌الاحرامِ علف! پی قدقامت موج» 

کارتِ پستالِ کنارِ سهراب هم گوشه‌ای دیگر، فروغ را نشان می‌دهد که ایمان آورده به فصل سرد، زیرِ ضرباتِ ساعت که چهار بار می‌نوازد از  زندگی می‌گوید که «شاید خیابان درازی‌ست که هر روز سهراب را پی در پی تَر می‌کند زیر بارانی که می‌آید و سهراب ودکایی در دستش به سلامتی شقایق -که قرار است تا هست زندگی کند- جرعه‌ای بالا می‌رود و به سیبی با پوست، گاز می‌زند به جای مزه! داد می‌زند زندگی خالی نیست. پر از  مرد‌هایی‌ست که با ریسمانی خود را از شاخه می‌آویزند. 
فروغ دور از شاملو و اخوان و نیما، سیگار می‌افروزد بی‌شک در فاصله رخوتناک دو هم‌آغوشی و کنارِ ابراهیم گلستان، از آتشِ تنش می‌گذرد، گلستانی به پا کرده و آیه‌های زمینی نازل می‌کند، از یاری می‌گوید که یگانه‌ترین یار است، از شرابی می‌نوشد که گلستان انداخته و نمی‌داند چند ساله است، مست شده آگهی‌ تسلیتی می‌نویسد که باید برای روزنامه بفرستد.
نیما وردِ «می‌تراود مهتاب» خواب در چشم تَرش شکسته و تو را چشم در راه است؛ تویی که آیدایی در آینه برای شاملو، قاصدکی هستی برای اخوان که خبر آورده‌ای برایش و وسطِ زمستان پشتِ در میخانه راهش نمی‌دهی با اینکه پادشاهِ فصل‌ها پاییز به پایان رسیده، سرما سخت سوزان است و هرچه اخوان فریاد می‌کشد که «منم من لولی‌وشِ مغموم منم من دشنامِ پستِ آفرینش! بگشای در! لب بگشای!» تو نمی‌گشایی! نه در را نه لب را، گویی عاشق شاملویی که دوست داری چون آیدا در آینه باشی تا برایت بخواند «تو بزرگی مث شب!» و برایت بسراید که «لبانت به ظرافت شعر شهوانی‌ترین بوسه‌ها را به شرمی چنان مبدل می‌سازد که...؛» تو همان لیلیِ مجنونی و شیرینِ مانده بین خسرو و فرهاد، ژولیتِ بخت‌برگشته‌ی دور از رمئو، زلیخای زل زده به یوسف وسط سوره‌ای که نه تو باید بخوانی‌اش نه زلیخا، نگو چرا؟ که تو مونثی و می‌گویند اکراه دارد! تو مونثی و من که نمی‌دانم مونث به چه معناست، عاشق تویی می‌شوم که مونثی اما شبیه هیچ‌کس نیستی، نیستی و... 

محسن عظیمی
 

         

 
© Copyright. mohsenazimi