محسن عظیمی

داستانِ شعری که گفته بودی برایم بنویس

شعری که گفته بودی برایم بنویس را می‌نویسم، روی زمینِ ذهنم که هنوز پوشیده از برفِ آن سالهایی‌ست که برای اولین‌بار شعری برایت نوشته بودم، شعری که روی آسمان نوشتمش‌، آسمانی که آن روزها باورش داشتم، اما پر از ابرهای سیاهی شد که هنوز بیتوته‌ کرده‌اند روی سرمان.

مثلِ همیشه شعرم به سر نمی‌رسد و وقتی می‌خواهم با همان سه نقطه‌ی همیشگی، کلاغ قصه‌های شعرم را به خانه‌اش برسانم؛ مترسکی که تو خودت لباس‌هایش را دوخته‌ای، همان کلاهی که من بر سرش گذاشته‌ام را به باد می‌دهد و یکباره به دنبالِ کلاغ می‌افتد و کلمه به کلمه‌ی شعرم را زیر چکمه‌های همان سربازی که از جنگ فرار کرده و لباس‌های مترسک را پوشیده و چکمه‌هایش را کنار پای مترسک انداخته، لگدمال می‌کند و برای اینکه کلاغ بترسد، فریادزنان با همان چکمه‌ها روی سر کلمه‌ها می‌کوبد و فریاد می‌کشد، تا جایی که از شعری که گفته بودی برایم بنویس چیزی نمی‌ماند، فقط یک کلمه می‌ماند که از ترسِ مترسک، زیر بارشِ برفی دوباره، کلاه را روی سرش کشیده و دارد می‌لرزد. 
مترسک همچنان با نگاهش کلاغ را دنبال می‌کند که هنوز به خانه‌اش نرسیده و خسته از همه‌ی قصه‌هایی که به سر رسیده‌اند، بال‌بال می‌زند و من تمام تلاشم این است ببینم آن کلمه چه کلمه‌ایست، اما سرم را نمی‌توانم تکان بدهم، کمرم انگار له شده، فقط رو به کلمه با تمام توانم می‌گویم اگر زنده ماند داستان شعری که گفته بودی برایم بنویس را برایت تعریف کند، که کلاه را از سرت برداشته و به طرفم می‌آیی.

محسن عظیمی

         

 
© Copyright. mohsenazimi