محسن عظیمی

عشق تکه‌تکه شد. تکه‌ی سوم و چهارم

عشق تکه‌تکه شد.
محسن عظیمی

تکه‌ی سوم
عشق تکه تکه شد. دود شد و دودش رفت به چشمِ فردوسی که شاهنامه‌اش را به حراج گذاشته بودند دلارفروشان سرِ خیابانش. به چشمِ حافظ که فال‌هایش باد کرده بود توی دستِ دخترکی که باکره‌گی‌اش را در پارکِ دانشجو به آلت کشیده بودند. به چشمِ خیام که بسته‌های صدتایی متادن و ترامادل‌و... را لای رباعی‌هاش می‌فروختند به قیمتِ خونِ پدرشان سَرِ ناصرخسرو.

تکه‌ی چهارم
عشق تکه‌تکه شد. دود شد و دودش رفت به چشمِ مولانا که دیوانِ شمس و مثنوی و تمامِ بند و بساطش را فروخته بودند به عثمانی‌ها و فقط مولوی‌اش مانده بود که هر روز دل می‌بست به باربری در میدان شوش و پایپی در دستش، تنش را دود می‌کرد. به چشمِ خانه‌هایی که سقفی نداشتند مثل ماشین‌هایی که آغازاده‌ها در بامِ تهران نئشه کک و حشیش و شیشه و...؛ هر شب جلوی چشمِ پلیس که به چپ‌شان هم حساب‌کتابش نمی‌کردند، کورسِ بی‌عاری می‌دادند.

ادامه دارد

محسن عظیمی

         

 
© Copyright. mohsenazimi