«امو شوریم بیمیریم»*
وقتی میرسم لبِ دریا
شرجیِ آبیِ نفسهایِ شمال
روحِ شاعرانهام را احضار میکند
کلماتم رنگین از شعر
میپاشند رویِ شانههایِ شنها
که خیساند از امواجی که
به یادم میآورند
دو نوجوانی که میروند لبِ دریا
: کجا میروید؟
: «امو شوریم بیمیریم»*
وقتی میرسم لب دریا
دریا کفشهای دو نوجوان را استفراغ میکند
روی ساحلش
که بویِ قرصِ برنج میدهند
تمامِ واژههایِ شاعرانهام
هنوز از واژنِ ذهنم بیرون نیامده
مسموم میشوند
جرعه جرعه شعر بالا میآورم
و نوجوانیِ ناامیدم را
-که میخواست هر سال روز تولدش خودکشی کند-
تُف میکنم روی خودم
وقتی میرسم لب دریا
امواج موج به موج رویِ شکمِ شنها
تجسمی مجسم را نقش میزنند
از خالیِ جایِ پایِ پرندههایی که
با چشمانی کورشده از ساچمه
پر کشدیدند به پشت دریاها
و پیکرِ تکِ تکُ مرغانِ دریایی سوختهیِ این سالهایِ سوخته
-از دلِ صدفهایی که دریا روی سینهیِ ساحل
گریه میکندشان-
چون مرواریدی بیرون میپرند
میپرند با پرهایی سوراخ سوراخ از ساچمهها
چشمانی خیس از گازِ اشکآور
گردنهایی ناز و نازک، خفه شده لایِ طنابِ دار
با ردِ گلولهای وسطِ پیشانی
میپرند، پر، پر، پر
و پرتاب میکنند مرا و واژههای خونبالاآوردهام را
وسطِ دریا که آبیِ نفسهاش سرخ میشود
پرتاب میکنند پیکرِ کبود و بادکردهیِ روحِ شاعرانهی مرا
با رگهاییِ پر شده از قرصِ برنج
کنارِ کفشهای دو نوجوانی که
که هر روز میروند لبِ دریا
: کجا میروید؟
: «امو شوریم بیمیریم»*
وقتی میرسم لب دریا...
*داریم میریم بمیریم