محسن عظیمی

من چیزی ندارم بدهم به...

من چیزی ندارم بدهم به این مادر، این پدر خسته‌ی کارگر، دستفروش، پرستار، معلم که دستان له‌ولورده‌اش دیگر نایی ندارند برای گرفتن میله‌‌ی لرزان قطار مترو! کار من نوشتن است و تنها واژه‌ای که می‌تواند یاری‌شان دهد «عدالت» است؛ واژه‌ای که حذفش کرده‌اند!

«عدالت» واژه‌ای که حذفش کرده‌اند. نیست تا بودنش به داد این سوخت‌بر و کول‌بر از جان گذشته برسد که سهمش از این سرزمین فقط گلوله است و مرگ! سهم او و خانواده‌اش را جانیان در صبحانه‌های مفصل‌شان می‌مکند هر صبح و او هر شب گلوله می‌خورد و می‌میرد!

من چیزی ندارم بدهم به این پسرک تنها، دخترک بی‌پناه در این کرانه‌ی خونین که وحشت‌زده از صدای بمب‌ها و هواپیماها گردن‌بند خونین مادرش در دستش به جست‌وجوی تنش می‌گردد! تنها واژه‌ای که می‌تواند او را نجات دهد «صلح» است؛ که حذفش کرده‌اند!

من چیزی ندارم بدهم به این دختر، این زن‌ که به خاطر اعتراض، این همه زندانی‌ که فقط به خاطر نوشتن واژه‌ها، یا به خاطر گرسنگی، فقر و... در حبس‌اند. تنها واژه‌ای که می‌تواند به دادشان برسد «آزادی» ست که سال‌هاست در این سرزمین محبوس است!

من چیزی ندارم به خودم بدهم که دردهای تمام این جهان گرسنه در من است، هیچ واژه‌ای نمی‌تواند مرا برهاند از این همه درد! فقط باید واژه‌ی «احساس» را حذف کنم از درونم که نمی‌توانم.

محسن عظیمی، ۲۱ فروردین ۱۴۰۳


https://t.me/c/1159943138/909

         

 
© Copyright. mohsenazimi